پارت ۸ (داستان عشق قدیمی ما)
لیا:اون روز هیچ کس نمیدونست چرا اونجوری رفتار می کنید ولی هردوتاتون غمگین بودین تا اینکه فرداش....
ا/ت: فرداش چی ؟
لیا: فردای اون روز تو تصادف کردی و بعد از ۷ماه از کما برگشتی اما ایندفعه دیگه تهیونگ رو نمیشناختی...
بقیش رو دقیق نمیدونم چرا نمیری از لینا بپرسی شاید دلیل خوبی باشه برای اینکه دوباره دوست باشید
ا/ت: اوهوم راست میگی زنگ آخره پس وقتی زنگ خورد ازش می پرسم ...ممنونم لیا
از زبان ا/ت:
زنگ کلاس خورد و معلم اومد سرکلاس درس جالبی بود چون معلممون آدم مهربونی بود همه با دقت گوش می کردیم اونموقع فهمیدم چقد مهربونی تاثیر داره . زنگ آخر هم به صدا در اومد و من انقدر تخت تاثیر درس بودم که درحال فراموش کردن هدف اصلیم بودم که یکدفعه یادم افتاد ...بدو بدو به سمت لینا رفتم و بلند صداش زدم
از زبان لینا:
داشتم فکر می کردم وقتی من و ا/ت باهم دوست بودیم چقد خوب برام دریا رو توضیح میداد ...هفته دیگه امتحان داریم ولی ا/ت دیگه نیست که برام توضیح بده توی همین فکرا غرق بودم که صدای دوییدن یک نفر نیومد درحالی که اسمم رو صدا می زد "لینا صبر کن " دوییدنش فرقی نکرده بود هنوز همونجوری به سمتم میوند که بلاخره نفس عمیقی کشید و گفت: لینا بیا باهم دوست باشیم
از زبان ا/ت:
دیگه نمیخواستم وقت تلف کنم پس تا رسیدم بهش نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بیا باهم دوست باشیم
میشد توی چهره لینا خوشحالی رو دید که سفت بغلم کرد و گفت: ممنونم ... ممنونم ا/ت که دوباره دوستم شدی
منم محکم بغلش کردم و بعد چند دقیقه ازش جدا شدم
ازش خواستم تو راه خونه راهنماییم کنه درباره تهیونگ و اونم قبول کرد
ا/ت: فرداش چی ؟
لیا: فردای اون روز تو تصادف کردی و بعد از ۷ماه از کما برگشتی اما ایندفعه دیگه تهیونگ رو نمیشناختی...
بقیش رو دقیق نمیدونم چرا نمیری از لینا بپرسی شاید دلیل خوبی باشه برای اینکه دوباره دوست باشید
ا/ت: اوهوم راست میگی زنگ آخره پس وقتی زنگ خورد ازش می پرسم ...ممنونم لیا
از زبان ا/ت:
زنگ کلاس خورد و معلم اومد سرکلاس درس جالبی بود چون معلممون آدم مهربونی بود همه با دقت گوش می کردیم اونموقع فهمیدم چقد مهربونی تاثیر داره . زنگ آخر هم به صدا در اومد و من انقدر تخت تاثیر درس بودم که درحال فراموش کردن هدف اصلیم بودم که یکدفعه یادم افتاد ...بدو بدو به سمت لینا رفتم و بلند صداش زدم
از زبان لینا:
داشتم فکر می کردم وقتی من و ا/ت باهم دوست بودیم چقد خوب برام دریا رو توضیح میداد ...هفته دیگه امتحان داریم ولی ا/ت دیگه نیست که برام توضیح بده توی همین فکرا غرق بودم که صدای دوییدن یک نفر نیومد درحالی که اسمم رو صدا می زد "لینا صبر کن " دوییدنش فرقی نکرده بود هنوز همونجوری به سمتم میوند که بلاخره نفس عمیقی کشید و گفت: لینا بیا باهم دوست باشیم
از زبان ا/ت:
دیگه نمیخواستم وقت تلف کنم پس تا رسیدم بهش نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بیا باهم دوست باشیم
میشد توی چهره لینا خوشحالی رو دید که سفت بغلم کرد و گفت: ممنونم ... ممنونم ا/ت که دوباره دوستم شدی
منم محکم بغلش کردم و بعد چند دقیقه ازش جدا شدم
ازش خواستم تو راه خونه راهنماییم کنه درباره تهیونگ و اونم قبول کرد
۱۰.۱k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.