pawn/پارت ۱۴۷
لحظاتی منتظر موند...
هوای بارونی رو که نگاه میکرد بیشتر نگران میشد....
دوباره باهاش تماس گرفت...
چند بار بوق خورد...
و دوباره ریجکتش کرد!!!....
با خودش گفت: نکنه بلایی سرش اومده؟...
با این تفکر که ممکنه براش اتفاقی افتاده باشه ماشینشو روشن کرد... از سر همون جاده ی فرعی به ناچار داخل پیچید...
با سرعت کم جلو میرفت...
چیزی حدود بیست دقیقه با سرعت کم جلو رفت...
تا این لحظه جاده ی خراب اینجا بهش آسیبی نزده بود...
اما حسابی نگران ا/ت بود...
لحظه ای با خودش تصور کرد که ممکنه ا/ت زودتر از اون از جاده ی فرعی خارج شده و اصلا همو ندیدن... ولی وقتی وضعیت راه رو میدید از نظرش این فرضیه غیر ممکن بود...
جلوتر که میرفت احساس کرد یه ماشین رو میبینه...
کمی که بهش نزدیک شد توقف کرد...
متوجه شد که اون ماشین ا/ت هستش...
از ماشین خودش پیاده شد...
و به سمتش رفت... بارون شدید بود...
موهای مشکی پرپشتش حسابی خیس شد...
از سمت دیگه ی ماشین ا/ت در رو باز کرد و سوار شد....
ا/ت پشت فرمون نشسته بود و اصلا به تهیونگ نگاه نمیکرد... به روبرو خیره شده بود و با عصبانیت گفت: برای چی سوار ماشینم شدی؟ برو!
تهیونگ دستی توی موهای خیسش کشید... با این وضع میشد هر حالتی به موهاش بده... موهاشو بالا زد... چند تا تار مو جلوی پیشونیش ریخت...
نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت: پنچر شده؟....
ا/ت جوابی نداد...
تهیونگ: پس پنچر شده....
پیاده شو با ماشین من برگردیم سئول... اینم زنگ میزنم بیارنش...
تهیونگ بعد از تموم شدن جملش دستشو به سمت در برد تا پیاده بشه...
که ا/ت با جوابی که داد عصبانیش کرد...
ا/ت: من با تو جایی نمیام... خودم یه کاریش میکنم
تهیونگ: مثلا چیکار؟...
ا/ت به تهیونگ نگاه کرد و با عصبانیت گفت:
خودم پنچرگیریش میکنم
تهیونگ: تو این بارون؟... اصن میشه از ماشین پیاده شد؟
ا/ت: به تو چه! اون دیگه مشکل خودمه
تهیونگ: ا/ت... از این جاده ی داغون اومدی فقط از لج من! الان موقع دعوا نیست... بیا بریم
ا/ت: اصن اگه تو نبودی که من از این جاده نمیومدم... همش تقصیر توئه... چرا دست از سرم برنمیداری؟ میخواستی دخترتو داشته باشی که حرفی نداشتم... دیگه چی از جون من میخوای؟ برای چی دنبال من راه افتادی؟...
تهیونگ کمی خودشو جابجا کرد و به سمت
ا/ت مایل شد...
دست ا/ت روی فرمون بود... تهیونگ میخواست دستشو لمس کنه... ا/ت دستشو پس کشید...
تهیونگ احساس شرمندگی میکرد... ولی میدونست عذرخواهی هیچ فایده ای نداره... حتی توی این شرایط ا/ت رو ناراحت میکنه...
فقط میخواست حرفای دلشو به ا/ت بگه...
با ناراحتی به صندلی تکیه داد... به بیرون خیره شد... صدای بارون تنها صدایی بود که شنیده میشد...
آهی کشید... و شروع به حرف زدن کرد...
تهیونگ: توی تمام این پنج سال... یه لحظم نتونستم فراموشت کنم... ازت عصبانی بودم... ولی هیچوقت نتونستم بهت فک نکنم...
هرروز صبح به خودم قول میدادم که دیگه بهت فک نکنم... ولی شب که میشد... تنها چیزی که فراموش میکردم قولی بود که به خودم داده بودم...
من... من هر شب خوابتو میدیدم... توی خواب با تمام وجودم میخواستمت و دنبالت بودم... ولی وقتی بیدار میشدم و میدیدم تو نیستی دنیا رو سرم خراب میشد...
اگه میدونستم تو توی چه شرایطی هستی... یه لحظم درنگ نمیکردم و میومدم پیدات کنم... نباید میرفتی ا/ت!... نباید انقد سریع میرفتی... حداقل... حداقل یه ماه میتونستی صبر کنی!....
ا/ت اشک تو چشماش جمع شده بود... برگشت به تهیونگنگاه کرد...
هوای بارونی رو که نگاه میکرد بیشتر نگران میشد....
دوباره باهاش تماس گرفت...
چند بار بوق خورد...
و دوباره ریجکتش کرد!!!....
با خودش گفت: نکنه بلایی سرش اومده؟...
با این تفکر که ممکنه براش اتفاقی افتاده باشه ماشینشو روشن کرد... از سر همون جاده ی فرعی به ناچار داخل پیچید...
با سرعت کم جلو میرفت...
چیزی حدود بیست دقیقه با سرعت کم جلو رفت...
تا این لحظه جاده ی خراب اینجا بهش آسیبی نزده بود...
اما حسابی نگران ا/ت بود...
لحظه ای با خودش تصور کرد که ممکنه ا/ت زودتر از اون از جاده ی فرعی خارج شده و اصلا همو ندیدن... ولی وقتی وضعیت راه رو میدید از نظرش این فرضیه غیر ممکن بود...
جلوتر که میرفت احساس کرد یه ماشین رو میبینه...
کمی که بهش نزدیک شد توقف کرد...
متوجه شد که اون ماشین ا/ت هستش...
از ماشین خودش پیاده شد...
و به سمتش رفت... بارون شدید بود...
موهای مشکی پرپشتش حسابی خیس شد...
از سمت دیگه ی ماشین ا/ت در رو باز کرد و سوار شد....
ا/ت پشت فرمون نشسته بود و اصلا به تهیونگ نگاه نمیکرد... به روبرو خیره شده بود و با عصبانیت گفت: برای چی سوار ماشینم شدی؟ برو!
تهیونگ دستی توی موهای خیسش کشید... با این وضع میشد هر حالتی به موهاش بده... موهاشو بالا زد... چند تا تار مو جلوی پیشونیش ریخت...
نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت: پنچر شده؟....
ا/ت جوابی نداد...
تهیونگ: پس پنچر شده....
پیاده شو با ماشین من برگردیم سئول... اینم زنگ میزنم بیارنش...
تهیونگ بعد از تموم شدن جملش دستشو به سمت در برد تا پیاده بشه...
که ا/ت با جوابی که داد عصبانیش کرد...
ا/ت: من با تو جایی نمیام... خودم یه کاریش میکنم
تهیونگ: مثلا چیکار؟...
ا/ت به تهیونگ نگاه کرد و با عصبانیت گفت:
خودم پنچرگیریش میکنم
تهیونگ: تو این بارون؟... اصن میشه از ماشین پیاده شد؟
ا/ت: به تو چه! اون دیگه مشکل خودمه
تهیونگ: ا/ت... از این جاده ی داغون اومدی فقط از لج من! الان موقع دعوا نیست... بیا بریم
ا/ت: اصن اگه تو نبودی که من از این جاده نمیومدم... همش تقصیر توئه... چرا دست از سرم برنمیداری؟ میخواستی دخترتو داشته باشی که حرفی نداشتم... دیگه چی از جون من میخوای؟ برای چی دنبال من راه افتادی؟...
تهیونگ کمی خودشو جابجا کرد و به سمت
ا/ت مایل شد...
دست ا/ت روی فرمون بود... تهیونگ میخواست دستشو لمس کنه... ا/ت دستشو پس کشید...
تهیونگ احساس شرمندگی میکرد... ولی میدونست عذرخواهی هیچ فایده ای نداره... حتی توی این شرایط ا/ت رو ناراحت میکنه...
فقط میخواست حرفای دلشو به ا/ت بگه...
با ناراحتی به صندلی تکیه داد... به بیرون خیره شد... صدای بارون تنها صدایی بود که شنیده میشد...
آهی کشید... و شروع به حرف زدن کرد...
تهیونگ: توی تمام این پنج سال... یه لحظم نتونستم فراموشت کنم... ازت عصبانی بودم... ولی هیچوقت نتونستم بهت فک نکنم...
هرروز صبح به خودم قول میدادم که دیگه بهت فک نکنم... ولی شب که میشد... تنها چیزی که فراموش میکردم قولی بود که به خودم داده بودم...
من... من هر شب خوابتو میدیدم... توی خواب با تمام وجودم میخواستمت و دنبالت بودم... ولی وقتی بیدار میشدم و میدیدم تو نیستی دنیا رو سرم خراب میشد...
اگه میدونستم تو توی چه شرایطی هستی... یه لحظم درنگ نمیکردم و میومدم پیدات کنم... نباید میرفتی ا/ت!... نباید انقد سریع میرفتی... حداقل... حداقل یه ماه میتونستی صبر کنی!....
ا/ت اشک تو چشماش جمع شده بود... برگشت به تهیونگنگاه کرد...
۲۱.۳k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.