بی رحم
#بی_رحم
part 61
بعد از رفتن ههیونگ روی کاناپه نشستم کی فکرش رو میکرد رابطه ی منو و جیمین توی یک هفته از این رو به اون رو شه ...یعنی عشق انقدر قوی که با رفتنش اونو تبدیل به یه بی رحم کرد و با برگشتنش درست شد امون فرد منحصر به فرد قبل ... اما کاشکی عشق همیشه حرف اول رو میزد ... اما نمیشه این یه چیز غیر حقیقی بعضی از افراد مثل پارک اهونجونگ که فرقی با شیطان ندارن هیچ وقت نمی تونن از عشق لذت ببرن چون فکر میکنن عشق فقط انسان رو ضعیف میکنه شاید این جمله بعضی جا ها درست باشه اما اگه واقعا بتونی از عشق به خوبی استفاده کنی و قدرش رو بدونی هیچ اینطوری نیست برعکس باعث قوی تر شدن انسان میشه
بعصی وقتاهم انتخاب کردن یه ادم اشتباه برا عشق و عاشقی این ضعف رو میتونه با خودش داشته باشه
در اخر سر گذشت انسان با عشق فقط به تصمیم اولت بستگی داره اگه از همون اول ادم اشتباه رو انتخاب کنی تا اخر این عشق اشتباه پیش میره و ممکنه خرابی های بزرگی به باد بیاره
تو همین فکر و خیالات بودم که چشمم به ساعت مچیم افتاد حدود یک ساعت دیگه هواپیما حرکت میکرد بهتر بودم برم و اماده شم
بعد از عوض کردن لباسم و اماده شدم به سمت پایین رفتم باید الا فرودگاه باشیم اما هنوز خبری از جیمین نشده دیگه داشتم از اومدنش منصرف میشدم و میخواستم خودم به تنهایی برم اما همون لحطه بود که دستگیره ی در کشیده شد و جیمین توی چهارچوب در ظاهر شد ازش بدجور دلخور بودم بخاطر دیر کردنش برای همین بدون توجه بهش کفشم رو پوشیدم و بهش گفتم : بهتره حرکت کنیم تا ربع ساعت دیگه هواپیما حرکت میکنه و ما هنوز اینجاییم
جیمین که انگار متوجه ی دلخوریم شد بود کلید رو برداشت و رو به هم گفت : ببخشید کار مهمی برام پیش اومده بود بعدا میتونم برات توصیح بدم ولی بیا فعلا بریم تا دیر تر نشده
حرفی نزدم و پشت سرش راه افتاد بعد از سوار شدن به سمت فرودگاه حرکت کردیم بعد از ده دقیقا بلاخره رسیدیم فقط دعا دعا میکردم که دیر نرسم و بتونم از پدر و مادرم خداحافظی کنم
به سرعت وارد سالن اونجا شدن تا بلکه پدر و مادرم رو پیدا کنم با دیدنشون که روی صندلی منتطر نشسته بودن به سمتشون هجوم بردم و اول از همه مادرمو توی اغوش گرفتم
جیمین دقیقا پشت سرم بود
بعد از چند دقیقه از مادرم جدا شدم و پدرمم رو هم مدت کوتاهی توی اغوش گرفتم مطمعن بودم این چند روز بدجوری دل تنگشون میشم
پدرم نگاهی به ساعتش کرد و رو به من گفت : بهتره بریم وگرنه از پرواز عقب میمونیم
لبخند مصنوعی زدم و دوباره رو به هشون گفتم : باشه ولی مراقب خودتون باشید صحیح و سلامت برگردین
مادرم اینبار به سمتم اومد و منو توی اعوشش گرفت گفت : تو هم مراقب خودت باش
بعدم رو به جیمین کرد و گفت : خوب مراقب دخترم باش اتفاقی براش بیوفته من میدونم و تو
بعدم خنده ای کرد و همونطور که ازمون دور میشدن برامون دست تکون میدادن
جیمین تو این حال از پدر و مادر خداحافظی کرد
بعد از اینکه پدر و مادرم رفتن روی صندلی نشستم هنوز از جیمین بخاطر دیر کردنش دلخور بودم و کنجکاو بودم که چرا انقدر دیر کرده
اما سوالی نپرسیدم میخواستم خودش برام توضیح بده
اونم که انگاری خیلی وقت متوجه ی این دلخوریم شده بود کنارم نشست اروم دستشو روی شونم گذاشت و گفت : ببخشید که دیر کردم حق داری بیشتر از اونی که فکرش رو میکردم دیر شد تو که میدونی این پروژه ی جدید چقدر وقتم رو گرفته بعدشم اونقدر دیر نشد که به موقع رسیدیم و تونستی از پدر و مادرت خداحافظی کنی
بعد بوسه ای روی گونم گذاشت و منو بیشتر به خودش فشورد و گفت : نظرت چیه امشب برای شام به اون رستوران معروف که تازه باز شده بریم مطمعنم خیلی بهمون خوش میگذره
نمیتونستم در کنارش کم بیارم البته حقم با اون بود بلاخره که رسیدم پس دلیلی برای دلخور شدن نداشتم اروم سرم رو اوردم بالا و با لبخندی گفتم : معلومه که موافقم
با این حرفم لبخند دلگرمی زد و اروم دستمو بین دستاش گرفت از روی صندلی بلندم کرد و گفت : بهتره بریم خونه امروز بدجور خستم بعد از کمی استراحت برای شام امشب اماده میشیم
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم و همراه با اون به سمت ماشین که اون بیرون پارک کرده بودیم رفتم
part 61
بعد از رفتن ههیونگ روی کاناپه نشستم کی فکرش رو میکرد رابطه ی منو و جیمین توی یک هفته از این رو به اون رو شه ...یعنی عشق انقدر قوی که با رفتنش اونو تبدیل به یه بی رحم کرد و با برگشتنش درست شد امون فرد منحصر به فرد قبل ... اما کاشکی عشق همیشه حرف اول رو میزد ... اما نمیشه این یه چیز غیر حقیقی بعضی از افراد مثل پارک اهونجونگ که فرقی با شیطان ندارن هیچ وقت نمی تونن از عشق لذت ببرن چون فکر میکنن عشق فقط انسان رو ضعیف میکنه شاید این جمله بعضی جا ها درست باشه اما اگه واقعا بتونی از عشق به خوبی استفاده کنی و قدرش رو بدونی هیچ اینطوری نیست برعکس باعث قوی تر شدن انسان میشه
بعصی وقتاهم انتخاب کردن یه ادم اشتباه برا عشق و عاشقی این ضعف رو میتونه با خودش داشته باشه
در اخر سر گذشت انسان با عشق فقط به تصمیم اولت بستگی داره اگه از همون اول ادم اشتباه رو انتخاب کنی تا اخر این عشق اشتباه پیش میره و ممکنه خرابی های بزرگی به باد بیاره
تو همین فکر و خیالات بودم که چشمم به ساعت مچیم افتاد حدود یک ساعت دیگه هواپیما حرکت میکرد بهتر بودم برم و اماده شم
بعد از عوض کردن لباسم و اماده شدم به سمت پایین رفتم باید الا فرودگاه باشیم اما هنوز خبری از جیمین نشده دیگه داشتم از اومدنش منصرف میشدم و میخواستم خودم به تنهایی برم اما همون لحطه بود که دستگیره ی در کشیده شد و جیمین توی چهارچوب در ظاهر شد ازش بدجور دلخور بودم بخاطر دیر کردنش برای همین بدون توجه بهش کفشم رو پوشیدم و بهش گفتم : بهتره حرکت کنیم تا ربع ساعت دیگه هواپیما حرکت میکنه و ما هنوز اینجاییم
جیمین که انگار متوجه ی دلخوریم شد بود کلید رو برداشت و رو به هم گفت : ببخشید کار مهمی برام پیش اومده بود بعدا میتونم برات توصیح بدم ولی بیا فعلا بریم تا دیر تر نشده
حرفی نزدم و پشت سرش راه افتاد بعد از سوار شدن به سمت فرودگاه حرکت کردیم بعد از ده دقیقا بلاخره رسیدیم فقط دعا دعا میکردم که دیر نرسم و بتونم از پدر و مادرم خداحافظی کنم
به سرعت وارد سالن اونجا شدن تا بلکه پدر و مادرم رو پیدا کنم با دیدنشون که روی صندلی منتطر نشسته بودن به سمتشون هجوم بردم و اول از همه مادرمو توی اغوش گرفتم
جیمین دقیقا پشت سرم بود
بعد از چند دقیقه از مادرم جدا شدم و پدرمم رو هم مدت کوتاهی توی اغوش گرفتم مطمعن بودم این چند روز بدجوری دل تنگشون میشم
پدرم نگاهی به ساعتش کرد و رو به من گفت : بهتره بریم وگرنه از پرواز عقب میمونیم
لبخند مصنوعی زدم و دوباره رو به هشون گفتم : باشه ولی مراقب خودتون باشید صحیح و سلامت برگردین
مادرم اینبار به سمتم اومد و منو توی اعوشش گرفت گفت : تو هم مراقب خودت باش
بعدم رو به جیمین کرد و گفت : خوب مراقب دخترم باش اتفاقی براش بیوفته من میدونم و تو
بعدم خنده ای کرد و همونطور که ازمون دور میشدن برامون دست تکون میدادن
جیمین تو این حال از پدر و مادر خداحافظی کرد
بعد از اینکه پدر و مادرم رفتن روی صندلی نشستم هنوز از جیمین بخاطر دیر کردنش دلخور بودم و کنجکاو بودم که چرا انقدر دیر کرده
اما سوالی نپرسیدم میخواستم خودش برام توضیح بده
اونم که انگاری خیلی وقت متوجه ی این دلخوریم شده بود کنارم نشست اروم دستشو روی شونم گذاشت و گفت : ببخشید که دیر کردم حق داری بیشتر از اونی که فکرش رو میکردم دیر شد تو که میدونی این پروژه ی جدید چقدر وقتم رو گرفته بعدشم اونقدر دیر نشد که به موقع رسیدیم و تونستی از پدر و مادرت خداحافظی کنی
بعد بوسه ای روی گونم گذاشت و منو بیشتر به خودش فشورد و گفت : نظرت چیه امشب برای شام به اون رستوران معروف که تازه باز شده بریم مطمعنم خیلی بهمون خوش میگذره
نمیتونستم در کنارش کم بیارم البته حقم با اون بود بلاخره که رسیدم پس دلیلی برای دلخور شدن نداشتم اروم سرم رو اوردم بالا و با لبخندی گفتم : معلومه که موافقم
با این حرفم لبخند دلگرمی زد و اروم دستمو بین دستاش گرفت از روی صندلی بلندم کرد و گفت : بهتره بریم خونه امروز بدجور خستم بعد از کمی استراحت برای شام امشب اماده میشیم
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم و همراه با اون به سمت ماشین که اون بیرون پارک کرده بودیم رفتم
۱۰.۸k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.