دلش طاقت نیاورده بود و اومده بود منت کشی...
دلش طاقت نیاورده بود و اومده بود منت کشی...
قهر بودم باهاش؛ به این زودیام قصد نداشتم آشتی کنم.
آویزون شده بود از گردنم و داشت کنار گوشم یه ریز زبون میریخت.
- یه این بارو ببخش آجی! قول میدم دیگه تکرار نمیشه! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم، ببخشید دیگه!
دستاشو از دور گردنم باز کردم و بازوهاشو چسبیدم و خیره شدم توو چشمای قهوه ای درشتش
+ الان درست یک ساعته وایستادی داری معذرت خواهی میکنی با اینکه بهت گفتم حالا حالاها عمرنه که ببخشمت! چرا بیخیال نمیشی بری؟! مگه تو غرور نداری بچه؟!
لُپاش گل انداخته بود از ناراحتی؛ نی نی چشماش سرگردون بود بین دوتا چشمام.
- چرا ندارم! خوبشم دارم! مثلا اون سری که سارا باهام قهر کرده بود، منم باهاش اونقدر قهر کردم که خودش اومد آشتی کرد!
ولی تو که باهام قهری خیلی غصه م میگیره، واسه همین فهمیدم از غرورم مهم تری، خودم اومدم آشتی! حالا آشتی؟!
بچه ی یازده ساله انگار با حرفاش یه مشت محکم زده بود وسط صورتم!
با تموم کم سن و سال بودنش میدونست با اینکه غرورش مهمه و خیلیم مهمه، از غرور مهمتراشم هست، حالیش بود که باید غرورشو زمین بزنه جلوی عزیزاش! چیزی که خیلی از ما مثلا آدم بزرگا هنوز حالیمون نیست و بلدش نیستیم...
افکارمو پس زدمو انگشت کوچیکهمو گره زدم به انگشت کوچیکه ی دست کوچولوش و از ته دل گفتم:
+ آشتی!
#طاهره_اباذری_هریس
قهر بودم باهاش؛ به این زودیام قصد نداشتم آشتی کنم.
آویزون شده بود از گردنم و داشت کنار گوشم یه ریز زبون میریخت.
- یه این بارو ببخش آجی! قول میدم دیگه تکرار نمیشه! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم، ببخشید دیگه!
دستاشو از دور گردنم باز کردم و بازوهاشو چسبیدم و خیره شدم توو چشمای قهوه ای درشتش
+ الان درست یک ساعته وایستادی داری معذرت خواهی میکنی با اینکه بهت گفتم حالا حالاها عمرنه که ببخشمت! چرا بیخیال نمیشی بری؟! مگه تو غرور نداری بچه؟!
لُپاش گل انداخته بود از ناراحتی؛ نی نی چشماش سرگردون بود بین دوتا چشمام.
- چرا ندارم! خوبشم دارم! مثلا اون سری که سارا باهام قهر کرده بود، منم باهاش اونقدر قهر کردم که خودش اومد آشتی کرد!
ولی تو که باهام قهری خیلی غصه م میگیره، واسه همین فهمیدم از غرورم مهم تری، خودم اومدم آشتی! حالا آشتی؟!
بچه ی یازده ساله انگار با حرفاش یه مشت محکم زده بود وسط صورتم!
با تموم کم سن و سال بودنش میدونست با اینکه غرورش مهمه و خیلیم مهمه، از غرور مهمتراشم هست، حالیش بود که باید غرورشو زمین بزنه جلوی عزیزاش! چیزی که خیلی از ما مثلا آدم بزرگا هنوز حالیمون نیست و بلدش نیستیم...
افکارمو پس زدمو انگشت کوچیکهمو گره زدم به انگشت کوچیکه ی دست کوچولوش و از ته دل گفتم:
+ آشتی!
#طاهره_اباذری_هریس
۵.۱k
۲۱ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.