تکپارتی ` - متفاوت -
*****
لبهاش قفل شده بودن ، هیچی به زبون نیاورد ...
چطور میتونست بهش خیره باشه و نگه زیبایی تو چشمای گناهکارش خلاصه میشه ؟
بهش نگه اونی که اولین بار به یادش خوابید اون بوده ؟ اونی که اولین بار به وجودش افتخار کرد اون بوده ؟ اون خیلی زودتر آهنگاش بوی دختر رو گرفتن ، زودتر دلتنگش شد ، اون زودتر گفت مراقب خودت باش ، اون اولین نفر برای این رابطه گریه کرد ، اون زودتر از همه دوستش داشت ... اما چطور بود که به زبون نمیآورد ؟ الان چه تغیری کرده بود ؟
سوفی ، اون دختر ... باید اون موقع میبود ! بایدهمونموقعکهلازمهباشی ؛ یعنی یه ساعت بعد، یه دقیقه بعد و حتی یه ثانیه بعد دیگه اون لحظه نیست . دستها سرد میشن ، احساسات تهنشین میشن ، طوفانها آروم میشن و آتیشها سرد و خاموش ...
این درد تموم نشدنیه نبودن اون دختره متفاوت ... همش مال جونگکوک بود !
دونه دونه اشکهاش گونه هاشو خیس کردن ، خب .. اون غریبه ای رو دیده بود که یه روزی توی بغلش گریه کرده بود .
انقد راحت بود عوضی شدن ؟
شمع رو نخی که در آغوشش کشیده آب میکنه !
آدم های مختلفی رو میدید ، با رنگ پوست های مختلف ، رنگ چشم های مختلف ، تعداد اعضای خانواده های مختلف ، قد ها و وزن های مختلف ، وضعیت های مختلف ...
اما هیچکدوم متفاوت نیستن . حتی شخصیت هاشون . هیچ کدوم سوفی نیستن !
توی تصوراتش ، موندن توی کلبهای رو میخواست که همراه با شنیدن صدای بارون ، توی نیمه مستی حواس سوفی بیشتر از هر چیزی به اون باشه ... مثل لمس حال خوب خواسته شدن قبل از به زبون اودنش !
و اما حالا؟
کسی رو دید که بویِ دلتنگی میداد بوی آغوشی که انگار میون این جهان ، فرسخ ها دورتره . حالا عشق ، روح مرده ی اون و تن خسته ی سوفی رو به کجا کشونده !؟
کل وجود مرد درحال فرو ریختنه ...
اینکه سوفی تن خستشو توی آغوشش رها نکرد عصبیش میکرد ، اما اینکه فرد دیگه ای رو به جونگکوک ترجیح داده بود دیوونهوار باعث میشد حالش از خودش بهم بخوره !
لب زد :
_ کاش فکر میکردم بیلیاقتم ... اما الان بیشتر از هر چیزی احساس میکنم یک انسانم . انسانها درک خاصی از موقعیت ندارن ، از دور به یک گل نگاه میکنی ، آرزوی لمس ، بوییدن و نوازشش رو داری ، خیلی گلها رو زیر پاهات لگد میکنی تا به اون برسی و وقتی بهش میرسی ، دونه به دونهی گلبرگهاش رو میکَنی ... شاید کاری که اون باهام کرد ؟
دیگه قرار نیست به من برگردی سوفی؟ نه؟
وقتی با اون مرد خوشحال بودی ، وجود من اهمیتی داشت؟
حس خوبی داشت اینکه من کنارت نبودم؟
بعد جئون ، مثل یک شبح که انگار دیگه هوایی برای کشیدن داخل ریه هاش نداره ، لب زد :
_ 'من هیچی نیستم '
انگار که واقعیت داشته باشه .
***
لبهاش قفل شده بودن ، هیچی به زبون نیاورد ...
چطور میتونست بهش خیره باشه و نگه زیبایی تو چشمای گناهکارش خلاصه میشه ؟
بهش نگه اونی که اولین بار به یادش خوابید اون بوده ؟ اونی که اولین بار به وجودش افتخار کرد اون بوده ؟ اون خیلی زودتر آهنگاش بوی دختر رو گرفتن ، زودتر دلتنگش شد ، اون زودتر گفت مراقب خودت باش ، اون اولین نفر برای این رابطه گریه کرد ، اون زودتر از همه دوستش داشت ... اما چطور بود که به زبون نمیآورد ؟ الان چه تغیری کرده بود ؟
سوفی ، اون دختر ... باید اون موقع میبود ! بایدهمونموقعکهلازمهباشی ؛ یعنی یه ساعت بعد، یه دقیقه بعد و حتی یه ثانیه بعد دیگه اون لحظه نیست . دستها سرد میشن ، احساسات تهنشین میشن ، طوفانها آروم میشن و آتیشها سرد و خاموش ...
این درد تموم نشدنیه نبودن اون دختره متفاوت ... همش مال جونگکوک بود !
دونه دونه اشکهاش گونه هاشو خیس کردن ، خب .. اون غریبه ای رو دیده بود که یه روزی توی بغلش گریه کرده بود .
انقد راحت بود عوضی شدن ؟
شمع رو نخی که در آغوشش کشیده آب میکنه !
آدم های مختلفی رو میدید ، با رنگ پوست های مختلف ، رنگ چشم های مختلف ، تعداد اعضای خانواده های مختلف ، قد ها و وزن های مختلف ، وضعیت های مختلف ...
اما هیچکدوم متفاوت نیستن . حتی شخصیت هاشون . هیچ کدوم سوفی نیستن !
توی تصوراتش ، موندن توی کلبهای رو میخواست که همراه با شنیدن صدای بارون ، توی نیمه مستی حواس سوفی بیشتر از هر چیزی به اون باشه ... مثل لمس حال خوب خواسته شدن قبل از به زبون اودنش !
و اما حالا؟
کسی رو دید که بویِ دلتنگی میداد بوی آغوشی که انگار میون این جهان ، فرسخ ها دورتره . حالا عشق ، روح مرده ی اون و تن خسته ی سوفی رو به کجا کشونده !؟
کل وجود مرد درحال فرو ریختنه ...
اینکه سوفی تن خستشو توی آغوشش رها نکرد عصبیش میکرد ، اما اینکه فرد دیگه ای رو به جونگکوک ترجیح داده بود دیوونهوار باعث میشد حالش از خودش بهم بخوره !
لب زد :
_ کاش فکر میکردم بیلیاقتم ... اما الان بیشتر از هر چیزی احساس میکنم یک انسانم . انسانها درک خاصی از موقعیت ندارن ، از دور به یک گل نگاه میکنی ، آرزوی لمس ، بوییدن و نوازشش رو داری ، خیلی گلها رو زیر پاهات لگد میکنی تا به اون برسی و وقتی بهش میرسی ، دونه به دونهی گلبرگهاش رو میکَنی ... شاید کاری که اون باهام کرد ؟
دیگه قرار نیست به من برگردی سوفی؟ نه؟
وقتی با اون مرد خوشحال بودی ، وجود من اهمیتی داشت؟
حس خوبی داشت اینکه من کنارت نبودم؟
بعد جئون ، مثل یک شبح که انگار دیگه هوایی برای کشیدن داخل ریه هاش نداره ، لب زد :
_ 'من هیچی نیستم '
انگار که واقعیت داشته باشه .
***
۳.۳k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.