اولین تجربه با تو
اولین تجربه با تو
پارت۲۲
بعد از یک بوسه ی طولانی از هم جداشدن و توی چشم های هم نگاه کردن
_کیونگ؟
-بله؟
_سبکن،چرا مثل قبل بهم جواب ندادی؟
-چی؟چطوری باید جوابتو میدادم(با خنده و تعجب،خودتون میدونید چطوری میگم)
_تو......قبلا وقتی صدات میکردم،بهم میگفتی جونم
-آهااا(خنده)باشه.دوباره بپرس
_باشه.(ذوق)کیونگ؟
-جونم؟
وقتی دخترک مثل قبل اونقدر با محبت جواب پسر رو داد......پسرک دوباره متولد شد......یک حس نو و تازه ولی آشنا......درسته........اونا عاشق همن.......عشق اونا اونقدر عمیق و واقعی بود که دیگه هیچ وقت مثلشون نمیاد........عشق اونا کاملا خالصانه و زیبا بود
_تو واقعا بهم به فرست دوباره دادی؟
-معلومه،جونگ کوک من واقعا دنبال یه بهونه برای دادن فرست دوباره به تو بودم.....که تو بهونه دستم دادی
_من واقعا عاشقتم کیونگ
-فکر کردی من عاشقت نیستم؟
_شاید
-ببین الان باید بزنم تو سرت که دیگه از این فکرا نکنی
_باشه باشه فهمیدم(خنده)
-خوشحالم
_بریم بخوابیم؟دیر وقته
-بخوابیم؟سبکن اینقدر زود صمیمی نشو من اتاق جدا میخوام
_چی؟بابا بی خیال
-من الان جدی بودم
_واقعا داری میگی؟ولی اصلا مهم نیست تو باید کنار من بخوابی.من تازه پیدات کردم نمیتونم دوباره از خودم دورت کنم
-تو همین خونم.فقط اتاقامون جداست
_اونم یه دوری به حساب میاد.نگران نباش کاری باهات ندارم.دوست ندارم بعد از چند سال دوری کنارم احساس ناامنی کنی.اگرم نیای بلندت میکنم میبرمت
-نه
_آره
-نه
_آره
-تو اینکارو نمیکنی
_میبینی که میکنم
پسر دخترک رو بلند کرد و به سمت اتاقش برد
دختر هم تقلا میکرد.وقتی دید تلاشاش بی فایدست شروع کرد غر زدن تا رسیدن به اتاق.پسر برای اینکه از وجود دختر کوچولوش در کنار خودش مطمئن بشه درو قفل کرد.
-تو که گفتی کاری باهام نداری.چرا درو قفل میکنی؟
_باید مطمئن باشم که دختر کوچولوم فرار نمیکنه
-اول اینکه اگه سنی بگیری ما همسنیم اگه قدی بگیری من تقریبا هم قدتم در نتیجه من کوچولو نیستم
_کوچولو هیکلی که ازم کوچیک تر هستی
-نکنه انتظار داری منه دختر هیکلم مثل تو باشه؟
_نه قشنگم بیا بخوابیم
-من لباس ندارم
_لباسای منو بپوش تا فردا باهم بریم برات لباس بگیریم
-باشه
کیونگ
جونگ کوک لباس هاشو برداشت که عوضشون کنه که یهو جلوی من لباس هاشو در آورد
-عجب بدنی
_خوشت اومد؟
-من بگم خوشم نیومده،باور میکنی؟
_معلومه که نه
-آره ولی اعتماد به نفستو دوست داشتم
_باشه بیا بخوابیم(خنده)
-موافقم(خنده)
_شب بخیر ملکه من
-شب تو هم بخیر پادشاه من(ای کاش یکم احساسات رو کمتر کنم دارم میمیرم از حسودی.این فیک رو برسونین به جونگ کوک بگین اینطوری قربون صدقه دوست دخترش نره ما حسودی میکنیم)
خب خب خب
حتما باید شرط بزارم تا لایک کنین؟از اونجایی که..... تو کامنتا منویسم جا نمیشه
پارت۲۲
بعد از یک بوسه ی طولانی از هم جداشدن و توی چشم های هم نگاه کردن
_کیونگ؟
-بله؟
_سبکن،چرا مثل قبل بهم جواب ندادی؟
-چی؟چطوری باید جوابتو میدادم(با خنده و تعجب،خودتون میدونید چطوری میگم)
_تو......قبلا وقتی صدات میکردم،بهم میگفتی جونم
-آهااا(خنده)باشه.دوباره بپرس
_باشه.(ذوق)کیونگ؟
-جونم؟
وقتی دخترک مثل قبل اونقدر با محبت جواب پسر رو داد......پسرک دوباره متولد شد......یک حس نو و تازه ولی آشنا......درسته........اونا عاشق همن.......عشق اونا اونقدر عمیق و واقعی بود که دیگه هیچ وقت مثلشون نمیاد........عشق اونا کاملا خالصانه و زیبا بود
_تو واقعا بهم به فرست دوباره دادی؟
-معلومه،جونگ کوک من واقعا دنبال یه بهونه برای دادن فرست دوباره به تو بودم.....که تو بهونه دستم دادی
_من واقعا عاشقتم کیونگ
-فکر کردی من عاشقت نیستم؟
_شاید
-ببین الان باید بزنم تو سرت که دیگه از این فکرا نکنی
_باشه باشه فهمیدم(خنده)
-خوشحالم
_بریم بخوابیم؟دیر وقته
-بخوابیم؟سبکن اینقدر زود صمیمی نشو من اتاق جدا میخوام
_چی؟بابا بی خیال
-من الان جدی بودم
_واقعا داری میگی؟ولی اصلا مهم نیست تو باید کنار من بخوابی.من تازه پیدات کردم نمیتونم دوباره از خودم دورت کنم
-تو همین خونم.فقط اتاقامون جداست
_اونم یه دوری به حساب میاد.نگران نباش کاری باهات ندارم.دوست ندارم بعد از چند سال دوری کنارم احساس ناامنی کنی.اگرم نیای بلندت میکنم میبرمت
-نه
_آره
-نه
_آره
-تو اینکارو نمیکنی
_میبینی که میکنم
پسر دخترک رو بلند کرد و به سمت اتاقش برد
دختر هم تقلا میکرد.وقتی دید تلاشاش بی فایدست شروع کرد غر زدن تا رسیدن به اتاق.پسر برای اینکه از وجود دختر کوچولوش در کنار خودش مطمئن بشه درو قفل کرد.
-تو که گفتی کاری باهام نداری.چرا درو قفل میکنی؟
_باید مطمئن باشم که دختر کوچولوم فرار نمیکنه
-اول اینکه اگه سنی بگیری ما همسنیم اگه قدی بگیری من تقریبا هم قدتم در نتیجه من کوچولو نیستم
_کوچولو هیکلی که ازم کوچیک تر هستی
-نکنه انتظار داری منه دختر هیکلم مثل تو باشه؟
_نه قشنگم بیا بخوابیم
-من لباس ندارم
_لباسای منو بپوش تا فردا باهم بریم برات لباس بگیریم
-باشه
کیونگ
جونگ کوک لباس هاشو برداشت که عوضشون کنه که یهو جلوی من لباس هاشو در آورد
-عجب بدنی
_خوشت اومد؟
-من بگم خوشم نیومده،باور میکنی؟
_معلومه که نه
-آره ولی اعتماد به نفستو دوست داشتم
_باشه بیا بخوابیم(خنده)
-موافقم(خنده)
_شب بخیر ملکه من
-شب تو هم بخیر پادشاه من(ای کاش یکم احساسات رو کمتر کنم دارم میمیرم از حسودی.این فیک رو برسونین به جونگ کوک بگین اینطوری قربون صدقه دوست دخترش نره ما حسودی میکنیم)
خب خب خب
حتما باید شرط بزارم تا لایک کنین؟از اونجایی که..... تو کامنتا منویسم جا نمیشه
۵.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.