بی رحم تر از همه/پارت ۱۴۴
دو روز بعد از زبان ات:
توی این دو روز حالم مساعد شد...رفتم بیمارستان و وضعیت بچمم چک کردم...خوشبختانه مشکلی نداشت... تهیونگ و جیمین و هایون و ... خلاصه همگی حالمون خوب شده بود... جونگکوک هم از بیمارستان مرخص شده بود اما روی بازوش باندپیچی بود... شانس آوردیم آسیبش خیلی جدی نبود...
توی آشپزخونه بودم... بیرون اومدم که دیدم شوگا صدام زد گفت: ات بیا باهات کار دارم عزیزم
ات: باشه...
دنبالش رفتم تو اتاقمون... نشست روی کاناپه ای که تو اتاق بود و به منم گفت بیا بشین کنارم.... کنارش نشستم... گفتم: اتفاقی افتاده؟
شوگا: نه چرا فک میکنی حتما باید اتفاقی بیفته
ات: نمیدونم... آخه عادت کردم
شوگا: نه... نگران نباش... ولی برای اینکه مطمئن بشم هیچ خطری تو و بچمونو تهدید نمیکنه ازت میخوام که چن روزی بری پیش والدینت...حتی اگه خواستی بری آپارتمان خودت هم مشکلی نیست باهات خدمتکار میفرستم
ات: چی داری میگی؟....برای چی برم؟
شوگا: خودت میدونی که پلیسا بهمون حساس شدن... هی سونگ هنوز فراریه...ممکنه بازم بخواد بهمون آسیب بزنه... ما که خبر نداریم... تو اینجا نباشی تا اوضاع آروم میشه خیالم راحت تره
ات: نکنه میخوای کار خطرناکی بکنی و میخوای من نباشم که جلوتو بگیرم
شوگا: نه... نه عزیزم...
ات: اصن برم که چی بشه؟؟!...خدا میدونه تا کی باید اونجا بمونم
شوگا: اینطور نیست... فقط تا هی سونگ سر به نیست میشه میخوام جات امن باشه
ات:اما تو قرار بود از این کارا بیرون بِکشی
شوگا: مجبورم... میدونی که اگه هی سونگو پلیسا بگیرن توی مخمصه میوفتیم... آزادم که نمیتونیم بزاریمش...ازت خواهش میکنم لجبازی نکن... فقط چن روز
ات: خب من نگرانتم... میترسم بلایی سرت بیاد... من تو این موقعیت سخت باید پیشت باشم... چجوری تنهات بزارم؟
شوگا: من تنها نیستم... کلی آدم دور و بر منن... نمیخوام یه تار مو از سرت کم بشه... من پسرمو میخوام
ات: هی... از کجا معلوم پسره؟؟!....نکنه تو از اون آدما باشی که فقط پسر دوس دارن!!!
شوگا لبخندی زد و گفت: باور کن همینطوری از دهنم پرید... برای من پسر دختر فرقی نداره... همین که از وجود توئه برام کافیه... دلم میخواد سالها کنار هم باشیم و زندگی کنیم... میخوام یه زندگی بی دردسر براش بسازم... ولی تو باید مراقبش باشی
ات: حالا که تو اینطوری میخوای... باشه... ولی هر وقت بخوام برمیگردم منتظر اجازت نمیمونم
شوگا: تو بانوی این عمارتی... هرکاری بخوای میتونی بکنی اما وقتی بیا که امنیت اینجا برقرار باشه
ات:باشه...
از زبان جونگکوک:
بخاطر اینکه کارامون زیاد بود فرصت استراحت نداشتم... هنوز پوستم کمی سوزش داشت... برگشتم عمارت....رفتم اتاقم که استراحت کنم... خدمتکار اومد گفت: قربان
جونگکوک: چی شده؟
خدمتکار: خانوم هانا میخوان شما رو ببینن
جونگکوک: بسیار خب... بگو بیاد داخل...
خدمتکار رفت و هانا وارد اتاقم شد... و گفت: سلام
جونگکوک: سلام... بیا بشین
هانا نشست... گفت: دو روزه ازت بی خبر بودم... میخواستم بابت نجات خانوادمون ازت تشکر کنم
جونگکوک: تشکر لازمنیست... هرکار کردم برای مصلحت خودمون بود
از زبان هانا:
جونگکوک به حرفام جواب میداد... اما خیلی خونسرد و بی روح... حتی گاهی با ابروهای درهم کشیده... فک کردم شاید بدنش درد داشته باشه که اذیتش میکنه... برای همین زیاد پیشش نموندم و پاشدم گفتم:خب من بیشتر از این وقتتو نمیگیرم... استراحت کن باید خیلی خسته باشی
جونگکوک برگشت گفت:از حالا ب بعد دیگه دیدنم نیا
هانا: چی؟؟!...اما!
جونگکوک: بین منوتو چیزی نیست... بزرگش نکن
هانا:یه دفعه چه اتفاقی افتاد؟! تو قبلا اینطوری نبودی!!
جونگکوک: اشتباه کردم...از چند روز پیش خودت زندگی منو دیدی... همیشه همینطوری پر دردسره...به علاوه...مطمئنم خانواده ت رابطه ما رو نمیپذیرن... همونطور که بعد از عروسی هایون عصبانی بودن
هانا: حرف آخرته؟
جونگکوک: آره... بسلامت...
توی این دو روز حالم مساعد شد...رفتم بیمارستان و وضعیت بچمم چک کردم...خوشبختانه مشکلی نداشت... تهیونگ و جیمین و هایون و ... خلاصه همگی حالمون خوب شده بود... جونگکوک هم از بیمارستان مرخص شده بود اما روی بازوش باندپیچی بود... شانس آوردیم آسیبش خیلی جدی نبود...
توی آشپزخونه بودم... بیرون اومدم که دیدم شوگا صدام زد گفت: ات بیا باهات کار دارم عزیزم
ات: باشه...
دنبالش رفتم تو اتاقمون... نشست روی کاناپه ای که تو اتاق بود و به منم گفت بیا بشین کنارم.... کنارش نشستم... گفتم: اتفاقی افتاده؟
شوگا: نه چرا فک میکنی حتما باید اتفاقی بیفته
ات: نمیدونم... آخه عادت کردم
شوگا: نه... نگران نباش... ولی برای اینکه مطمئن بشم هیچ خطری تو و بچمونو تهدید نمیکنه ازت میخوام که چن روزی بری پیش والدینت...حتی اگه خواستی بری آپارتمان خودت هم مشکلی نیست باهات خدمتکار میفرستم
ات: چی داری میگی؟....برای چی برم؟
شوگا: خودت میدونی که پلیسا بهمون حساس شدن... هی سونگ هنوز فراریه...ممکنه بازم بخواد بهمون آسیب بزنه... ما که خبر نداریم... تو اینجا نباشی تا اوضاع آروم میشه خیالم راحت تره
ات: نکنه میخوای کار خطرناکی بکنی و میخوای من نباشم که جلوتو بگیرم
شوگا: نه... نه عزیزم...
ات: اصن برم که چی بشه؟؟!...خدا میدونه تا کی باید اونجا بمونم
شوگا: اینطور نیست... فقط تا هی سونگ سر به نیست میشه میخوام جات امن باشه
ات:اما تو قرار بود از این کارا بیرون بِکشی
شوگا: مجبورم... میدونی که اگه هی سونگو پلیسا بگیرن توی مخمصه میوفتیم... آزادم که نمیتونیم بزاریمش...ازت خواهش میکنم لجبازی نکن... فقط چن روز
ات: خب من نگرانتم... میترسم بلایی سرت بیاد... من تو این موقعیت سخت باید پیشت باشم... چجوری تنهات بزارم؟
شوگا: من تنها نیستم... کلی آدم دور و بر منن... نمیخوام یه تار مو از سرت کم بشه... من پسرمو میخوام
ات: هی... از کجا معلوم پسره؟؟!....نکنه تو از اون آدما باشی که فقط پسر دوس دارن!!!
شوگا لبخندی زد و گفت: باور کن همینطوری از دهنم پرید... برای من پسر دختر فرقی نداره... همین که از وجود توئه برام کافیه... دلم میخواد سالها کنار هم باشیم و زندگی کنیم... میخوام یه زندگی بی دردسر براش بسازم... ولی تو باید مراقبش باشی
ات: حالا که تو اینطوری میخوای... باشه... ولی هر وقت بخوام برمیگردم منتظر اجازت نمیمونم
شوگا: تو بانوی این عمارتی... هرکاری بخوای میتونی بکنی اما وقتی بیا که امنیت اینجا برقرار باشه
ات:باشه...
از زبان جونگکوک:
بخاطر اینکه کارامون زیاد بود فرصت استراحت نداشتم... هنوز پوستم کمی سوزش داشت... برگشتم عمارت....رفتم اتاقم که استراحت کنم... خدمتکار اومد گفت: قربان
جونگکوک: چی شده؟
خدمتکار: خانوم هانا میخوان شما رو ببینن
جونگکوک: بسیار خب... بگو بیاد داخل...
خدمتکار رفت و هانا وارد اتاقم شد... و گفت: سلام
جونگکوک: سلام... بیا بشین
هانا نشست... گفت: دو روزه ازت بی خبر بودم... میخواستم بابت نجات خانوادمون ازت تشکر کنم
جونگکوک: تشکر لازمنیست... هرکار کردم برای مصلحت خودمون بود
از زبان هانا:
جونگکوک به حرفام جواب میداد... اما خیلی خونسرد و بی روح... حتی گاهی با ابروهای درهم کشیده... فک کردم شاید بدنش درد داشته باشه که اذیتش میکنه... برای همین زیاد پیشش نموندم و پاشدم گفتم:خب من بیشتر از این وقتتو نمیگیرم... استراحت کن باید خیلی خسته باشی
جونگکوک برگشت گفت:از حالا ب بعد دیگه دیدنم نیا
هانا: چی؟؟!...اما!
جونگکوک: بین منوتو چیزی نیست... بزرگش نکن
هانا:یه دفعه چه اتفاقی افتاد؟! تو قبلا اینطوری نبودی!!
جونگکوک: اشتباه کردم...از چند روز پیش خودت زندگی منو دیدی... همیشه همینطوری پر دردسره...به علاوه...مطمئنم خانواده ت رابطه ما رو نمیپذیرن... همونطور که بعد از عروسی هایون عصبانی بودن
هانا: حرف آخرته؟
جونگکوک: آره... بسلامت...
۱۵.۹k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.