卩卂尺ㄒ1
(فراموش شده)
سلام من کیمورا هستم و 23 سالمه
مادرم رو وقتی که 13 سالم بود از دست دادم و با پدرم زندگی میکردم پدرم(منظورش جیمینه)ادم فوق العاده ای بود و هم برام مادر بود و هم پدر اما بعد از چند سال وقتی که 18 سالم شد خواب های عجیبی میدید و افسرده شد رفت امریکا تا حالش بهتر شه و من رو سپرد به داییم(جیهوپ)که فقط به اون اعتماد داشت
داییم یه پسر به اسم جین داره و مثل سگ و گربه میمونیم
اما اینم بگم که در مواقع سختی واقعا دوست و همدم همیم
داییم و زن داییم دوتا ادم بسیار مهربون و خونگرمین همیشه بهم ارامش میدن داییم فرد پولداریه و ثروت منده تا همین پارسال اون بود که پول همه چیم رو میداد اما دیگه خودم تصمیم گرفتم که تا درسم تموم میشه برم توی یک شرکت منشی بشم
وقتی درسم تموم شد جراح مغز میشم و امیدوارم که موفق شم
خب بریم سراغ داستان
بلند شدم و دیدم که ساعت 8 صبحه از رخت خواب پاشدم و رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون
لباسام رو عوض کردم و رفتم بیرون از اتاق
رفتم طبقه پایین و داییم که سر میز بود رو گونش رو بوسیدم و گفتم:صب بخیر دایی مهربونم
گفت:صبح بخیر عزیزم
زندایی که از توی اشپز خونه داشت میومد گفت:سلام خوشگل خانم...صبحت بخیر
رفتم شیر هایی که توی سینی دستش بود رو گرفتم و گذاشتم روی میز و بغلش کردم و گونش رو بوسیدم و گفتم:صبح شما هم بخیر
دایی گفت:کیمورا عزیزم میشه بری جین رو بیدار کنی؟
گفتم:خرس هنوز خوابه؟
خندید و گفت:دیگه تا دیر وقت داشت مقاله مینوشت طفلک گناه داره ....اروم برو بیدارش کن
گفتم:والا دایی منم ا دیر وقت داشتم همش ایمیل میزدم و دهنم سرویس شد اما نگا چقدر پر انرژیم؟از پسرت لازم نیست اینقدر تعریف کنی....الان میرم بیدارش میکنم
دایی گفت:مرسی دختم
گفتم:قابلی نداشت
رفتم طبقه بالا و اتاقی که انتهای راهرو بود رو باز کردم و دیدم که جین خوابه
رقتم لبه تخت و وایسام و خودم رو پرت کردم روی تخت روی اون قسمت خالیش
دیدم که بیدار نشد
پشتش بهم بود رفتم پام رو انداختم روی پاش و دستم رو بردم زیر تیشرتش و شکمش رو قلقلک دادم که بیدار شد
صوزتش رو برگردوند سمتم و گفت:اوووف کیمورا برو بیرون میخوام بخوابم .......... دوباره همون جور شد و پشتش بهم بود
گفتم:نمیشهههه باید باهم صبحانه بخوریم
از پشت محکم گرفته بودمش
گفت:اوووفففف خوابم میادددد.
کلا برگشت سمتم و رومون به هم دیگه بود بغلم کرد و منو توی اغوشش کشید
باتعجب نگاش کردم و گفتم:یاخدا جین چیشده اینقدر مهربون شدی؟منو تا حالا اینجوری بغل نکرده بودی
گفت:یه تصمیم همین الان گرفتم
گفتم:چی؟
گفت:میخوام از امروز باهات مهربون باشم
پیشونیم رو بوسید
گفتم:یا ابلفرض عجیب شدی ها
گفت:عاشق شدم کیمورا بد حورم عاشق شدم
از بغلش اومدم بیرون و به صورتش نگاه کردم و گفتم:هااا؟...تو و عاشق شدن؟
گفت:مگه چیهه؟منم دل دارم خو
گفتم:اصلا بهت نمیخوره که عاشق شی حالا طرف کی هست؟
گفت:بین خودمون بمونه هااا اگه بابا بفهمه سر به تنم نمیذاره
گفتم:باشه قول میدم کیه؟نصف جون شدممم
گفت:اون دختر جوونه هست که با بابا توی شرکتش شریکن ..اون
با صدای بلند گفتم:چییییی؟؟؟؟؟؟؟
گفت:هیسسسسس
صدام رو اوردم پایین و گفتم:یونا؟....یونا رو میگی دیگه نه؟
گفت:اره دقیقا خودشه
گفتم:داداش گلم ...بیخیالش اون از من دوسال بزرگتره از تو 4 سال بزرگتره اصلا عمرا دایی همچین چیزی رو بذاره بعدش هم اونم با سهام دارش؟عمرا
گفت:کیمورا تروخدا و دیگه اینو نگو سن مگه فقط یه عدد نیست ؟ من چند بار الکی بخاطر چیز های مختلف کشیدمش بیرون و بهش گفتم که سهام دار بعدی شرکت قراره من باشم ازین جور چرت و پرتا واقعا ازش خوشم اومده تازشم اصلا بهش نمیخوره که این سن باشه
گفتم:والا نمیدونم فعلا بهش هیچی نگو تا بیشتر بشناسیش به دایی هم هیچی نگی ها وگرنه سر بع تنت نمیذاره الان هم بیا بیرون صبحونه بخور
گفت:باشه مرسی محکم همینجور که دراز کشیده بودیم بغلم کرد و منم بغلش کردم
گونش رو بوسیدم و اونم نوک بینیم رو بوسید
رفتم بیرون از اتاق و منتظر شدم تا بیاد
بعد از 4 دقیقه اومد و باهم رفتیم پایین سر میز نشستیم
دایی گفت:چه عجب..... زیر پامون علف سبز شد کیمورا رفت جین رو بیاره خودش هم اونجا موند
خندیدم و گفتم:ببخشید ..دایی یذره ویندوزش دور بالا میومد و برای همین منتظرش موندم ...
زدم به پای جین و گفتم:مگه نه؟
گفت:ها؟؟...بله بله کیمورا درست میگه بابا
دایی گفت:خیل خب صبحانتون رو بخورید
صبحانمون رو خوردیم و بعد من رفتم لباس عوض کردم و بعد رفتم شرکت...
سلام من کیمورا هستم و 23 سالمه
مادرم رو وقتی که 13 سالم بود از دست دادم و با پدرم زندگی میکردم پدرم(منظورش جیمینه)ادم فوق العاده ای بود و هم برام مادر بود و هم پدر اما بعد از چند سال وقتی که 18 سالم شد خواب های عجیبی میدید و افسرده شد رفت امریکا تا حالش بهتر شه و من رو سپرد به داییم(جیهوپ)که فقط به اون اعتماد داشت
داییم یه پسر به اسم جین داره و مثل سگ و گربه میمونیم
اما اینم بگم که در مواقع سختی واقعا دوست و همدم همیم
داییم و زن داییم دوتا ادم بسیار مهربون و خونگرمین همیشه بهم ارامش میدن داییم فرد پولداریه و ثروت منده تا همین پارسال اون بود که پول همه چیم رو میداد اما دیگه خودم تصمیم گرفتم که تا درسم تموم میشه برم توی یک شرکت منشی بشم
وقتی درسم تموم شد جراح مغز میشم و امیدوارم که موفق شم
خب بریم سراغ داستان
بلند شدم و دیدم که ساعت 8 صبحه از رخت خواب پاشدم و رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون
لباسام رو عوض کردم و رفتم بیرون از اتاق
رفتم طبقه پایین و داییم که سر میز بود رو گونش رو بوسیدم و گفتم:صب بخیر دایی مهربونم
گفت:صبح بخیر عزیزم
زندایی که از توی اشپز خونه داشت میومد گفت:سلام خوشگل خانم...صبحت بخیر
رفتم شیر هایی که توی سینی دستش بود رو گرفتم و گذاشتم روی میز و بغلش کردم و گونش رو بوسیدم و گفتم:صبح شما هم بخیر
دایی گفت:کیمورا عزیزم میشه بری جین رو بیدار کنی؟
گفتم:خرس هنوز خوابه؟
خندید و گفت:دیگه تا دیر وقت داشت مقاله مینوشت طفلک گناه داره ....اروم برو بیدارش کن
گفتم:والا دایی منم ا دیر وقت داشتم همش ایمیل میزدم و دهنم سرویس شد اما نگا چقدر پر انرژیم؟از پسرت لازم نیست اینقدر تعریف کنی....الان میرم بیدارش میکنم
دایی گفت:مرسی دختم
گفتم:قابلی نداشت
رفتم طبقه بالا و اتاقی که انتهای راهرو بود رو باز کردم و دیدم که جین خوابه
رقتم لبه تخت و وایسام و خودم رو پرت کردم روی تخت روی اون قسمت خالیش
دیدم که بیدار نشد
پشتش بهم بود رفتم پام رو انداختم روی پاش و دستم رو بردم زیر تیشرتش و شکمش رو قلقلک دادم که بیدار شد
صوزتش رو برگردوند سمتم و گفت:اوووف کیمورا برو بیرون میخوام بخوابم .......... دوباره همون جور شد و پشتش بهم بود
گفتم:نمیشهههه باید باهم صبحانه بخوریم
از پشت محکم گرفته بودمش
گفت:اوووفففف خوابم میادددد.
کلا برگشت سمتم و رومون به هم دیگه بود بغلم کرد و منو توی اغوشش کشید
باتعجب نگاش کردم و گفتم:یاخدا جین چیشده اینقدر مهربون شدی؟منو تا حالا اینجوری بغل نکرده بودی
گفت:یه تصمیم همین الان گرفتم
گفتم:چی؟
گفت:میخوام از امروز باهات مهربون باشم
پیشونیم رو بوسید
گفتم:یا ابلفرض عجیب شدی ها
گفت:عاشق شدم کیمورا بد حورم عاشق شدم
از بغلش اومدم بیرون و به صورتش نگاه کردم و گفتم:هااا؟...تو و عاشق شدن؟
گفت:مگه چیهه؟منم دل دارم خو
گفتم:اصلا بهت نمیخوره که عاشق شی حالا طرف کی هست؟
گفت:بین خودمون بمونه هااا اگه بابا بفهمه سر به تنم نمیذاره
گفتم:باشه قول میدم کیه؟نصف جون شدممم
گفت:اون دختر جوونه هست که با بابا توی شرکتش شریکن ..اون
با صدای بلند گفتم:چییییی؟؟؟؟؟؟؟
گفت:هیسسسسس
صدام رو اوردم پایین و گفتم:یونا؟....یونا رو میگی دیگه نه؟
گفت:اره دقیقا خودشه
گفتم:داداش گلم ...بیخیالش اون از من دوسال بزرگتره از تو 4 سال بزرگتره اصلا عمرا دایی همچین چیزی رو بذاره بعدش هم اونم با سهام دارش؟عمرا
گفت:کیمورا تروخدا و دیگه اینو نگو سن مگه فقط یه عدد نیست ؟ من چند بار الکی بخاطر چیز های مختلف کشیدمش بیرون و بهش گفتم که سهام دار بعدی شرکت قراره من باشم ازین جور چرت و پرتا واقعا ازش خوشم اومده تازشم اصلا بهش نمیخوره که این سن باشه
گفتم:والا نمیدونم فعلا بهش هیچی نگو تا بیشتر بشناسیش به دایی هم هیچی نگی ها وگرنه سر بع تنت نمیذاره الان هم بیا بیرون صبحونه بخور
گفت:باشه مرسی محکم همینجور که دراز کشیده بودیم بغلم کرد و منم بغلش کردم
گونش رو بوسیدم و اونم نوک بینیم رو بوسید
رفتم بیرون از اتاق و منتظر شدم تا بیاد
بعد از 4 دقیقه اومد و باهم رفتیم پایین سر میز نشستیم
دایی گفت:چه عجب..... زیر پامون علف سبز شد کیمورا رفت جین رو بیاره خودش هم اونجا موند
خندیدم و گفتم:ببخشید ..دایی یذره ویندوزش دور بالا میومد و برای همین منتظرش موندم ...
زدم به پای جین و گفتم:مگه نه؟
گفت:ها؟؟...بله بله کیمورا درست میگه بابا
دایی گفت:خیل خب صبحانتون رو بخورید
صبحانمون رو خوردیم و بعد من رفتم لباس عوض کردم و بعد رفتم شرکت...
۲.۵k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.