Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part۶۰
همنجور ملیحه رو بغل کرده بودم یک اقایی امد سمتمون و امد طرفمون و چشم بند هارو زد به چشم هامون و بلندمون کردن
سعید: کجا دارین میبرین
ملیحع: دست بهم نزنین
سعید: دست بهش نزن
سعید دست ملیحه رو گرفت ومارو بردن بیرون و روی صندلی گذاشتند و دست پاهامون رو بستن و چشم بند هامون باز کردن ک میکائل جلومون نشسته بود و دستش زنجیر بود
سعید:میکائل معلومه داری چی گوه میخوری؟
میکائل:خفه شو هول
سعید:میکائل بیا ازادمون کن
یکدفعه چند تا مرد امدن دستشون اسید بود
شیرین:این اینا اسیدن؟
میکائل:اره قرار بعد گفتن حقیقت همتون رو تو اسید بشورم
شیرین:میکائل بخاطر من تروخدا این کارا چی میکنی؟
میکائل:مگه تو کدوم خری هستی ک بخوام بخاطر تو نقشه رو خراب کنم
شیرین:میکائل من دوست دارم توهم دوسم داری
میکائل:کصخل رو اخه کی عاشق یک دختر سوخته میشه؟
شیرین:یعنی چی؟
میکائل:یعنی اینکه همه اینا نقشه بود ک ترو ازار بدم اذیتت کنم
سعید:میکائل تو قرص هاتو نخوردی نفهمی چی میگی
میکائل:اصلا من قرص هایی ک تو میدادی رو نمخوردم اصلا من دیوونه نیستم اونجا یک پوشش بود برام
شیرین:میکائل نفهمم چی میگی؟
میکائل:الان بهت میگم
منو مرجان زنم ازدواج کردیم و زندگی خوشی داشتیم یک روز مسعود باباتو تو خیابون نشسته بود بارون میومد گشنش بود رفتم بردمش خونه ک کاشکی نمبردمش رفت اونجا براش غذا لباس دادم گفت یک دختر ۹ ساله داره ک اونم گشنشه اینا منم براش کلی غذا اینا دادم رفتش ۱۰ روز بعد دیدم بابات شیرین با تو روبرو درمون سبز شد بهش گفتم چرا امدی گفت میشه یکم کمکون کنید منم کار داشتم گفتم بچتو ببر خونتون خودت بیا خونمون تا بیام ترو دیدم برد یکجا انداخت رفت خونمون امدم دیدم هستش به بابات پول دادم اینا بعد اون موقع یک باغبون برای خونمون ک باغ ویلایی بود لازم داشتم به بابات گفتم اونم قبول کرد
Part۶۰
همنجور ملیحه رو بغل کرده بودم یک اقایی امد سمتمون و امد طرفمون و چشم بند هارو زد به چشم هامون و بلندمون کردن
سعید: کجا دارین میبرین
ملیحع: دست بهم نزنین
سعید: دست بهش نزن
سعید دست ملیحه رو گرفت ومارو بردن بیرون و روی صندلی گذاشتند و دست پاهامون رو بستن و چشم بند هامون باز کردن ک میکائل جلومون نشسته بود و دستش زنجیر بود
سعید:میکائل معلومه داری چی گوه میخوری؟
میکائل:خفه شو هول
سعید:میکائل بیا ازادمون کن
یکدفعه چند تا مرد امدن دستشون اسید بود
شیرین:این اینا اسیدن؟
میکائل:اره قرار بعد گفتن حقیقت همتون رو تو اسید بشورم
شیرین:میکائل بخاطر من تروخدا این کارا چی میکنی؟
میکائل:مگه تو کدوم خری هستی ک بخوام بخاطر تو نقشه رو خراب کنم
شیرین:میکائل من دوست دارم توهم دوسم داری
میکائل:کصخل رو اخه کی عاشق یک دختر سوخته میشه؟
شیرین:یعنی چی؟
میکائل:یعنی اینکه همه اینا نقشه بود ک ترو ازار بدم اذیتت کنم
سعید:میکائل تو قرص هاتو نخوردی نفهمی چی میگی
میکائل:اصلا من قرص هایی ک تو میدادی رو نمخوردم اصلا من دیوونه نیستم اونجا یک پوشش بود برام
شیرین:میکائل نفهمم چی میگی؟
میکائل:الان بهت میگم
منو مرجان زنم ازدواج کردیم و زندگی خوشی داشتیم یک روز مسعود باباتو تو خیابون نشسته بود بارون میومد گشنش بود رفتم بردمش خونه ک کاشکی نمبردمش رفت اونجا براش غذا لباس دادم گفت یک دختر ۹ ساله داره ک اونم گشنشه اینا منم براش کلی غذا اینا دادم رفتش ۱۰ روز بعد دیدم بابات شیرین با تو روبرو درمون سبز شد بهش گفتم چرا امدی گفت میشه یکم کمکون کنید منم کار داشتم گفتم بچتو ببر خونتون خودت بیا خونمون تا بیام ترو دیدم برد یکجا انداخت رفت خونمون امدم دیدم هستش به بابات پول دادم اینا بعد اون موقع یک باغبون برای خونمون ک باغ ویلایی بود لازم داشتم به بابات گفتم اونم قبول کرد
۷.۷k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.