فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p23
*از زبان مینجون*
بعد از اون که بورام گفت با میسان حرف بزن... تهیونگ اومد توی ذهنم
رفتم پیشش که جریان رو بهش بگم
خیلی باعجله رفتم و دراتاقش رو باز کردم
تهیونگ: چی شده؟! حداقل در بزن
مینجون: تهیونگ شییی!! بورام میخواد با میسان بره خارج از سئول خونه بخرن
تهیونگ: چیی؟!!!! چرا؟!!!!
مینجون: میگه اینجور یانگ هو و سوجین ول کنمون نیستن!
تهیونگ: عمرا!! من میسان رو خیلی دوست دارم...راضیشون میکنیم؛ دیگه هیچی برام مهم نیست.. برو راضیشون کن اینطوری نمیشه
مینجون: باشه
رفتم پیش بورام...
بورام: چی شد؟
مینجون: نمیشه
بورام: چرا؟
مینجون: شما اینجا کار میکنین و اینجا بهترین شهر کره ی جنوبیه؛ زندگی خودتون خراب میشه
بورام: مگه تا الان بوسان بودیم زندگیمون بد بود؟
بورام داشت میرفت
مینجون: وایسا!!
بورام: باز چی شده
مینجون: باید یه چیزی رو بهت بگم
بورام: بگو
مینجون: تهیونگ میسان رو دوست داره...نمیتونه بدون اون باشه
و همه ی جریان رو گفتم
بورام: وایی...حالا من چیکار کنممم
مینجون: مسئله یانگ هو رو من و تهیونگ حل میکنیم؛ فقط صبور باش
بورام: اوکی
*از زبان بورام*
بعد از اون رفتم توی اتاق
شوکه نشده بودم چون یه حسی بهم میگفت تهیونگ میسان رو دوست داره
وقتی رفتم توی اتاق به دیوار خیره شده بودم...
*از زبان یونگ رو*
وقتی شنیدم که بورام داره سعی میکنه که خودشو و میسان از اینجا برن تعجب کردم و رفتم باهاش حرف بزنم.... در زدم و رفتم داخل... دیدم یه جا نشسته و به دیوار خیره شده.... بهش رو کردم و
گفتم: براچی میخوای بری؟ میخوای تنهامون بزاری؟!
گفت: من اصن دوست ندارم برم.... ولی ترسیدم.... خیلی ترسیدم هم از سوجین هم یانگ هو... باید میسانو ببرم... وگرنه هم خودش هم تهیونگ شیی تو خطر میفتن!
گفتم: قضیه چیه؟ سوجین و یانگ هو کین که تهدیدتون کردن!؟
گفت: بهت میگم! ببین توی یه پارتی که تو هتل گرفته بودن یانگ هو میسانو دید و میخواست ببرتش یه گوشه که تهیونگ شیی نذاشت... از اون موقع به بعد یانگ هو دنبال میسانه و هی تهدیدش میکنه...!
گفتم: خب سوجین کیه؟
گفت: سوجین... دوست دختر جونگ کوکه... از من بدش میاد و دنبال منه... چون کوک به من توجه میکنه
گفتم: چی؟ دوست دختر جونگ کوک!؟
گفت: اره... چیز غیر ممکنی هم نیست!
امکان نداره! جونگ کوک اونبار پیش من قسم خورد که بغیر از بورام کس دیگه ای رو دوست نخواهد داشت! پس چی شد؟!
یهو یادم اومد که خواهر بورام داره میره آسترالیا! چطوره که چند روز بورام هم بره پیششون بلکه از این قضیه دور بشه..
گفتم: خواهرت! داره میره؟!
گفت: اره امروز میره استرالیا!
گفتم: خب توهم باهاش برو، بلکه از این قضیه دور شی!
گفت: نمیشه، پس میسان چی؟ اون بدون من...
گفتم: الان تنها چیزی که مهمه روحیه و سلامتی توعه پس امروز میری!
گفت: ولی...
گفتم: ولی و اما نداره همین که گفتم!!
p23
بعد از اون که بورام گفت با میسان حرف بزن... تهیونگ اومد توی ذهنم
رفتم پیشش که جریان رو بهش بگم
خیلی باعجله رفتم و دراتاقش رو باز کردم
تهیونگ: چی شده؟! حداقل در بزن
مینجون: تهیونگ شییی!! بورام میخواد با میسان بره خارج از سئول خونه بخرن
تهیونگ: چیی؟!!!! چرا؟!!!!
مینجون: میگه اینجور یانگ هو و سوجین ول کنمون نیستن!
تهیونگ: عمرا!! من میسان رو خیلی دوست دارم...راضیشون میکنیم؛ دیگه هیچی برام مهم نیست.. برو راضیشون کن اینطوری نمیشه
مینجون: باشه
رفتم پیش بورام...
بورام: چی شد؟
مینجون: نمیشه
بورام: چرا؟
مینجون: شما اینجا کار میکنین و اینجا بهترین شهر کره ی جنوبیه؛ زندگی خودتون خراب میشه
بورام: مگه تا الان بوسان بودیم زندگیمون بد بود؟
بورام داشت میرفت
مینجون: وایسا!!
بورام: باز چی شده
مینجون: باید یه چیزی رو بهت بگم
بورام: بگو
مینجون: تهیونگ میسان رو دوست داره...نمیتونه بدون اون باشه
و همه ی جریان رو گفتم
بورام: وایی...حالا من چیکار کنممم
مینجون: مسئله یانگ هو رو من و تهیونگ حل میکنیم؛ فقط صبور باش
بورام: اوکی
*از زبان بورام*
بعد از اون رفتم توی اتاق
شوکه نشده بودم چون یه حسی بهم میگفت تهیونگ میسان رو دوست داره
وقتی رفتم توی اتاق به دیوار خیره شده بودم...
*از زبان یونگ رو*
وقتی شنیدم که بورام داره سعی میکنه که خودشو و میسان از اینجا برن تعجب کردم و رفتم باهاش حرف بزنم.... در زدم و رفتم داخل... دیدم یه جا نشسته و به دیوار خیره شده.... بهش رو کردم و
گفتم: براچی میخوای بری؟ میخوای تنهامون بزاری؟!
گفت: من اصن دوست ندارم برم.... ولی ترسیدم.... خیلی ترسیدم هم از سوجین هم یانگ هو... باید میسانو ببرم... وگرنه هم خودش هم تهیونگ شیی تو خطر میفتن!
گفتم: قضیه چیه؟ سوجین و یانگ هو کین که تهدیدتون کردن!؟
گفت: بهت میگم! ببین توی یه پارتی که تو هتل گرفته بودن یانگ هو میسانو دید و میخواست ببرتش یه گوشه که تهیونگ شیی نذاشت... از اون موقع به بعد یانگ هو دنبال میسانه و هی تهدیدش میکنه...!
گفتم: خب سوجین کیه؟
گفت: سوجین... دوست دختر جونگ کوکه... از من بدش میاد و دنبال منه... چون کوک به من توجه میکنه
گفتم: چی؟ دوست دختر جونگ کوک!؟
گفت: اره... چیز غیر ممکنی هم نیست!
امکان نداره! جونگ کوک اونبار پیش من قسم خورد که بغیر از بورام کس دیگه ای رو دوست نخواهد داشت! پس چی شد؟!
یهو یادم اومد که خواهر بورام داره میره آسترالیا! چطوره که چند روز بورام هم بره پیششون بلکه از این قضیه دور بشه..
گفتم: خواهرت! داره میره؟!
گفت: اره امروز میره استرالیا!
گفتم: خب توهم باهاش برو، بلکه از این قضیه دور شی!
گفت: نمیشه، پس میسان چی؟ اون بدون من...
گفتم: الان تنها چیزی که مهمه روحیه و سلامتی توعه پس امروز میری!
گفت: ولی...
گفتم: ولی و اما نداره همین که گفتم!!
p23
۹.۸k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.