Pawn/part 26
اسلایدها:ا/ت و تهیونگ
از زبان نویسنده:
هنوز بارون میومد... ا/ت و تهیونگ توی ماشین نشسته بودن... تهیونگ صورتشو به ا/ت نزدیک کرده بود... تا جاییکه هرُم گرم نفساش به صورتش میخورد... حریصانه به صورتش چشم دوخته بود... ا/ت با نفس حرف زد...
-چرا اینطوری بهم خیره شدی؟
تهیونگ: مگه چیزی یا کسی غیر از تو ارزش تماشا کردن داره؟...
ا/ت نگاهشو از تهیونگ گرفت... به بیرون نگاه کرد... تهیونگ انگشت اشارشو زیر چونه ی ظریف ا/ت گرفت... صورتشو برگردوند سمت خودش... چرا نگاهتو ازم میگیری؟
- روز اول... فک کردم واقعا با من بودن برات ارزشی نداره... اما الان زیادی از حد خوشحالم... انقد خوشحالم که دوس دارم گریه کنم
تهیونگ: هر ثانیه بودن با تو... به کل این دنیا می ارزه... من از دوست داشتنت پشیمون نمیشم... ولی یه فکری به حال این دل من بکن... بدجوری هواییم کردی... نمیشه که هر شب اینطوری به دیدنت بیام
-میدونی که خیلی دلم میخواد پیشت باشم... ولی چطوری؟
تهیونگ: حالا فردا یه فکری براش میکنیم... الان نمیتونم جز تو حواسمو به چیز دیگه بدم
از زبان ا/ت:
دستشو آورد و پشت گردنم گذاشت... دوباره سرشو کج کرد و به سمت لبام رفت... ایندفعه غافلگیر نشدم... منم استقبال کردم... دستامو دو طرف صورتش گذاشتم... همراهیش کردم... به این نتیجه رسیدم که دوری ما دوتا... نه تنها دلسردم نکرده... بلکه باعث شده از گذشته عاشق تر باشم...
چند ثانیه از هم فاصله گرفتیم... اما دوباره ادامه دادیم... طولانی و با اشتیاق همو بوسیدیم
بعد از چن دقیقه ازش فاصله گرفتم...
-تهیونگا... میترسم کسی متوجه نبودنم بشه... بهتره برم
تهیونگ: گرچه دلم نمیخواد... ولی باشه... فقط یه چیزی
-چی؟
تهیونگ: امشب زیباترین شب زنده داری عمرمو تجربه کردم
-منم... همینطور....
من... دیگه میرم
تهیونگ: میبینمت گلم
-میبینمت...
از زبان تهیونگ:
تا وقتی رفت تو خونه نگاش کردم... گرچه سعی کردم ازش دور بشم... ولی با برگشتنش به قلبم حس زندگی داد... من مرده بودم و خودم خبر نداشتم... ولی حالا دارم نفس میکشم... شایدم حق با اون باشه... شاید با اون بتونم زنده بمونم....
صبح... از زبان سویول:
سر میز صبحونه نشسته بودیم... آبا از در وارد شد... رو به ما گفت: تهیونگ دیشب جایی رفته؟
اوما نگاهی پرسشگرانه به من و یوجین انداخت... وقتی با سکوت ما مواجه شد گفت: نه... چطور مگه؟
آبا: دیشب وقتی من برگشتم راننده ماشین منو تهیونگو برد پارکینگ... ولی صبح زود ماشینش وسط حیاط بود...
سویول: بزارین برم بیدارش کنم بیاد صبحونه بخوره... میپرسم ببینم جایی رفته
یوجین: اوپا میخوای من بیدارش کنم؟
سویول: نه تو بشین صبحونتو بخور....
آبا همیشه عادت داشت صبح زود بره ورزش کنه و بعد بیاد صبحونه بخوره... امروز صبح هنوز سپیده نزده رفته بود ورزش... و متوجه شده بود ماشین تهیونگ بیرون رفته...
رفتم تو اتاق تهیونگ... دیدم هنوز خوابه... پرده اتاقشو کنار زدم... بارون بند اومده بود... صداش زدم و گفتم: تهیونگا... دیگه وقتشه بیدار شی دونگسنگ...
پتو رو کشید رو سرش و چیزی نگفت...
رفتم کنارش نشستم و گفتم: آبا میگه ماشینت تو حیاطه... کی رفتی بیرون مگه؟ نکنه نصف شبی تو بارون زدی بیرون؟...
تهیونگ پتو رو کنار زد و گفت: حالا که دیدین رفتم بیرون چرا نمیزارین بخوابم خب؟
سویول: پاشو غر نزن... بریم پایین...
از زبان ا/ت:
از شدت هیجانی که توی وجودم بود صبح زود بیدار شدم... رفتم پیش آبا و اوما... بدون اینکه خودم بدونم داشتم لبخند میزدم... بهشون صبح بخیر گفتم... آبا با تعجب نگام کرد و گفت: به به... دوهی دخترمونو ببین... چقد سرحاله امروز
دوهی: بله... خیلی خوشحالم بابتش
ا/ت: چرا انقد تعجب میکنین از سرحال بودن من؟
مینهو: اینطور نیست... ما فقط خوشحال میشیم
ا/ت: چند روزه مریض بودم اما امروز حالم خوب شده برای این خوشحالم...
از زبان نویسنده:
هنوز بارون میومد... ا/ت و تهیونگ توی ماشین نشسته بودن... تهیونگ صورتشو به ا/ت نزدیک کرده بود... تا جاییکه هرُم گرم نفساش به صورتش میخورد... حریصانه به صورتش چشم دوخته بود... ا/ت با نفس حرف زد...
-چرا اینطوری بهم خیره شدی؟
تهیونگ: مگه چیزی یا کسی غیر از تو ارزش تماشا کردن داره؟...
ا/ت نگاهشو از تهیونگ گرفت... به بیرون نگاه کرد... تهیونگ انگشت اشارشو زیر چونه ی ظریف ا/ت گرفت... صورتشو برگردوند سمت خودش... چرا نگاهتو ازم میگیری؟
- روز اول... فک کردم واقعا با من بودن برات ارزشی نداره... اما الان زیادی از حد خوشحالم... انقد خوشحالم که دوس دارم گریه کنم
تهیونگ: هر ثانیه بودن با تو... به کل این دنیا می ارزه... من از دوست داشتنت پشیمون نمیشم... ولی یه فکری به حال این دل من بکن... بدجوری هواییم کردی... نمیشه که هر شب اینطوری به دیدنت بیام
-میدونی که خیلی دلم میخواد پیشت باشم... ولی چطوری؟
تهیونگ: حالا فردا یه فکری براش میکنیم... الان نمیتونم جز تو حواسمو به چیز دیگه بدم
از زبان ا/ت:
دستشو آورد و پشت گردنم گذاشت... دوباره سرشو کج کرد و به سمت لبام رفت... ایندفعه غافلگیر نشدم... منم استقبال کردم... دستامو دو طرف صورتش گذاشتم... همراهیش کردم... به این نتیجه رسیدم که دوری ما دوتا... نه تنها دلسردم نکرده... بلکه باعث شده از گذشته عاشق تر باشم...
چند ثانیه از هم فاصله گرفتیم... اما دوباره ادامه دادیم... طولانی و با اشتیاق همو بوسیدیم
بعد از چن دقیقه ازش فاصله گرفتم...
-تهیونگا... میترسم کسی متوجه نبودنم بشه... بهتره برم
تهیونگ: گرچه دلم نمیخواد... ولی باشه... فقط یه چیزی
-چی؟
تهیونگ: امشب زیباترین شب زنده داری عمرمو تجربه کردم
-منم... همینطور....
من... دیگه میرم
تهیونگ: میبینمت گلم
-میبینمت...
از زبان تهیونگ:
تا وقتی رفت تو خونه نگاش کردم... گرچه سعی کردم ازش دور بشم... ولی با برگشتنش به قلبم حس زندگی داد... من مرده بودم و خودم خبر نداشتم... ولی حالا دارم نفس میکشم... شایدم حق با اون باشه... شاید با اون بتونم زنده بمونم....
صبح... از زبان سویول:
سر میز صبحونه نشسته بودیم... آبا از در وارد شد... رو به ما گفت: تهیونگ دیشب جایی رفته؟
اوما نگاهی پرسشگرانه به من و یوجین انداخت... وقتی با سکوت ما مواجه شد گفت: نه... چطور مگه؟
آبا: دیشب وقتی من برگشتم راننده ماشین منو تهیونگو برد پارکینگ... ولی صبح زود ماشینش وسط حیاط بود...
سویول: بزارین برم بیدارش کنم بیاد صبحونه بخوره... میپرسم ببینم جایی رفته
یوجین: اوپا میخوای من بیدارش کنم؟
سویول: نه تو بشین صبحونتو بخور....
آبا همیشه عادت داشت صبح زود بره ورزش کنه و بعد بیاد صبحونه بخوره... امروز صبح هنوز سپیده نزده رفته بود ورزش... و متوجه شده بود ماشین تهیونگ بیرون رفته...
رفتم تو اتاق تهیونگ... دیدم هنوز خوابه... پرده اتاقشو کنار زدم... بارون بند اومده بود... صداش زدم و گفتم: تهیونگا... دیگه وقتشه بیدار شی دونگسنگ...
پتو رو کشید رو سرش و چیزی نگفت...
رفتم کنارش نشستم و گفتم: آبا میگه ماشینت تو حیاطه... کی رفتی بیرون مگه؟ نکنه نصف شبی تو بارون زدی بیرون؟...
تهیونگ پتو رو کنار زد و گفت: حالا که دیدین رفتم بیرون چرا نمیزارین بخوابم خب؟
سویول: پاشو غر نزن... بریم پایین...
از زبان ا/ت:
از شدت هیجانی که توی وجودم بود صبح زود بیدار شدم... رفتم پیش آبا و اوما... بدون اینکه خودم بدونم داشتم لبخند میزدم... بهشون صبح بخیر گفتم... آبا با تعجب نگام کرد و گفت: به به... دوهی دخترمونو ببین... چقد سرحاله امروز
دوهی: بله... خیلی خوشحالم بابتش
ا/ت: چرا انقد تعجب میکنین از سرحال بودن من؟
مینهو: اینطور نیست... ما فقط خوشحال میشیم
ا/ت: چند روزه مریض بودم اما امروز حالم خوب شده برای این خوشحالم...
۱۷.۶k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.