داستاناش حرف نداره
در زمان های قدیم در کوهستان پیرمردی زندگی میکرد که یک گاو بیشتر نداشت روزی روزگاری این گاو فرار کرد و از دستش گریخت پیرمرد به دنبال گاوش راه افتاد تا به قلعه نوک کوهی رسید آنجا کلبه ای چوبی دید که زن جوانی در آن زندگی میکرد پیرمرد با چوبی که به همراه داشت برای اینکه گول وسوسه های شیطان را نخورد تظاهر کرد که چشمانش کم سوست زن به پیشواز پیرمرد آمد و پیرمرد گفت که چشمانش کم سو است و گاوش را گم کرده و پی برده که به این سمت آمده زن به پیرمرد گفت که شوهرش خانه نیست بنشیند تا او بیاید و برایش گاوش را پیدا کند و گفت که چیزی هم جز پیاز در خانه ندارد که به او تعارف کند پیرمرد که در نقش کوری خود بسر می برد متوجه شد زن جوجه ای را در قابلمه ای روی شعله آتش گذاشته و برای خودش آبپز می کند دقایقی نگذشت که مردی آمد و پیرمرد از رفتارش پی برد که مرد غریبست و با زن جوان سر و سری دارد پیرمرد که همه چیز را بخوبی میدید و در دلش به آنان میخندید صبوری کرد تا ببیند چه میشود مرد بد کاره به زن هم دستش گفت این پیرمرد کیست؟ زن جواب داد او چشمانش نمی بیند و به دنبال گاوش آمده کاری با او نداشته باش بیا کار خودمان را بکنیم مرد گفت خب اول کارمان را بکنیم یا جوجه یمان را بخوریم؟ زن گفت من سیرم این را فقط مخصوص برای تو پختم مرد گفت خب اول کارمان را میکنیم بعد من جوجه ام را میخورم و میروم.پیرمرد هم که از گوش و چشم کاملاً هوشیار بود صبوری میکرد در همین حال آنها شروع به کار زشتشان کردن و مرد زن را در آغوشش گرفت و بر او غالب شد مرد بر بلندای زن در حال انجام کارش بود که پیرمرد گفت آهای تویی که آن بالایی خوب دید بزن آن دور دست ها ببین آن گاو من را هم نمیبینی؟😂😂 در همین لحظه بود که زن و مرد دست پای خود را گم کرده و مرد نابکار فرار کرد و زن هم سریع خودش را جم و جور کرد و به پیش پیرمرد آمد التماس کنان که من را ببخش و قول بده که به کسی راجب این کار من و دوستم چیزی نگویی، پیرمرد گفت زنک بد جنس جوجه را برای دوستت میپزی و به من پیاز تعارف میکنی😡 من خودم را کور نمایان کردم که گول وسوسه های شیطان را نخورم نگو تو خود شیطان بودی.
#نویسنده_نعمت_الله_عبقری
#نویسنده_نعمت_الله_عبقری
۲.۱k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.