گس لایتر/پارت ۲۶۶
بی تابانه منتظر بود که بایول از راه برسه و به سوالاتش جواب بده...رانگ و یون هارو در جریان گذاشته بود..همه چیز مبهم بود...
غرق افکارش بود و پریشون بنظر میرسید...وارد خونه شد... در کمال تعجب با نگاه خیره اعضای خانوادش روبرو شد...
ابرویی بالا انداخت...
-اتفاقی افتاده...؟
نابی: اینو تو باید بگی !
-من؟... هیچی نشده که!... با جیمین بودم تاز...
یون ها: منظور اوما جیمینشی نیست... جونگکوکه!
-کاری کرده؟
نابی: اومد دفترم... از بارداریت پرسید!....
میدونست!!!!
تا چند لحظه ی قبل فقط از درون بود که احساس خوبی نداشت اما با شنیدن جمله ی مادرش همه تغییر حالتشو بطور ملموس حس کردن...
دستاش شل شد... کیفش از دستش افتاد...از قبل میدونست که جونگکوک بارداریش رو متوجه شده اما شنیدنش با این صراحت مثل سیلی به صورتش نواخته شد...
رانگ سراسیمه از جاش بلند شد و به طرفش رفت... دستشو دور تنش انداخت و به سمت مبل هدایتش کرد...
رانگ: بیا بشین دخترم... آروم باش... اتفاقی نمیفته....
نابی مکث کوتاهی کرد تا از بایول واکنشی ببینه... ازش انتظار داشت که بدون اینکه بپرسه اون توضیح بده که جونگکوک چطوری فهمیده بارداره!...
اما بایول سکوت کرد... سکوتی که مشخص نبود معناش ترسه یا ناآگاهی!...
پس خودش دست به کار شد...
نابی: خب؟!
نمیخوای چیزی بگی؟
بایول: نمیدونم
نابی: چاگیا...اگر چیزی بدونی و حرف نزنی ممکنه برامون گرون تموم بشه...
لحظه ای اراده ی گفتن کرد اما سریعا پشیمون شد...مطمئنا با شرحش خیلی سرزنش میشد... اونقد که شاید تاب شنیدنش رو نداشت...
سرشو پایین انداخت...
بایول: م...من خستم...میخوام برم بخوابم...
با عجله و از ترس بازخواست شدن مجدد پذیرایی رو ترک کرد و به طرف پله ها دوید...
یون ها اما هنوز مطمئن نشده بود از اینکه بایول بی خبر باشه... دقایقی کوتاه که از رفتن بایول گذشت بهانه ای آورد و جمع رو ترک کرد...
یون ها: من یه تماس مهم دارم...میرم اتاقم
نابی: برو عزیزم
رانگ: شب بخیر...
.
.
.
.
جلوی اتاق بایول ایستاد و در زد...
صدای ضعیفی که به داخل دعوتش کرد رو شنید... داخل رفت...
یون ها: مزاحم نیستم؟
بایول: نه... بیا تو...
زانوهاشو بغل گرفته روی تختش نشسته بود... بی خبر از اینکه چشمی اتاقش رو زیر نظر داره و هر لحظه اونو میبینه...
یون ها کنارش نشست و دستشو روی زانوهای تا شده ی برهنش گذاشت....
یون ها: نمیخوای چیزی بگی...؟
بایول: چی بگم ؟
یون ها: تو همیشه حرفی برای گفتن داشتی... همیشه چیزی داشتی که برای خواهرت با اشتیاق تعریف کنی... مثلا امشب دیت رفتی...نمیخوای چیزی بگی؟
بایول: نه!
یون ها: بسیارخب...از سوالای اوما شروع میکنیم...بگو ببینم خانوم کوچولو...جئون چطور فهمید که شاهدخت عمارت ایم بچه دومشو بارداره؟....
لبخند کوچیکی که دوومی نداشت روی لبهاش نشست اما سریع مخفیش کرد... انگار که از دستش در رفته بود...
بایول: این طرز حرف زدن فقط تا ۱۲ سالگیم کارساز بود...آپدیت شو...
نفس عمیقی کشید و از حالتی که باهاش همیشه از بایول حرف میکشید دراومد...
یون ها: باشه...حالا که بزرگ شدی پس حتما متوجه هستی که من باور نکردم چیزی نمیدونی!
بایول: کاملا واضح بود که اوما و دایی هم باور نکردن...فقط میخوان منو تحت فشار نذارن
یون ها: خب به من بگو... بهت قول میدم به کسی نمیگم!!!....
خواهرشو باور کرد... از بچگی همه ی رازاشو به خواهرش میگفت...
بایول: اومد توی اتاقم
یون ها: کی؟ جونگکوک؟!
بایول: اوهوم
یون ها: چ...چطوری؟!!
بایول: نصف شبی وقتی همتون خواب بودین اومد... به جی وون قرص داده بود که بخورم تا وقتی میاد بیدار نشم...اما جی وون بخاطر بارداریم اینکارو نکرد...همه چیزو بهم گفت...
از حرفای بایول متعجب شد...
یون ها: هنوز جواب سوالمو نگرفتم...اومد توی اتاقت و فکر میکرد تو دارو رو خوردی و بیهوش شدی... بعدش؟....
سرشو پایین انداخت... گفتن این قسمتش سخت بود... و از نظرش کمی خجالت آور!
بایول: اومد کنارم نشست... منو...
من...
منو...
به زمین خیره بود نمیتونست به یون ها نگاه کنه... چند بار تکرارش کرد اما توان بیانش رو نداشت...
یون ها: تو رو چی؟
بایول: بوسید...
یون ها: اون تورو بوسید؟!!!
بایول: خواهش میکنم تکرارش نکن...
رفتار بایول براش عجیب بود...چطور ممکن بود کسی مدعی بیزاری از کسی باشه و اجازه بده تا این حد بهش نزدیک بشه...
یون ها: نمیفهمم! چرا اجازه دادی اینقدر بهت نزدیک بشه؟ چجوری ریسک کردی! اگه بلایی سرت میاورد چی؟!!!
غرق افکارش بود و پریشون بنظر میرسید...وارد خونه شد... در کمال تعجب با نگاه خیره اعضای خانوادش روبرو شد...
ابرویی بالا انداخت...
-اتفاقی افتاده...؟
نابی: اینو تو باید بگی !
-من؟... هیچی نشده که!... با جیمین بودم تاز...
یون ها: منظور اوما جیمینشی نیست... جونگکوکه!
-کاری کرده؟
نابی: اومد دفترم... از بارداریت پرسید!....
میدونست!!!!
تا چند لحظه ی قبل فقط از درون بود که احساس خوبی نداشت اما با شنیدن جمله ی مادرش همه تغییر حالتشو بطور ملموس حس کردن...
دستاش شل شد... کیفش از دستش افتاد...از قبل میدونست که جونگکوک بارداریش رو متوجه شده اما شنیدنش با این صراحت مثل سیلی به صورتش نواخته شد...
رانگ سراسیمه از جاش بلند شد و به طرفش رفت... دستشو دور تنش انداخت و به سمت مبل هدایتش کرد...
رانگ: بیا بشین دخترم... آروم باش... اتفاقی نمیفته....
نابی مکث کوتاهی کرد تا از بایول واکنشی ببینه... ازش انتظار داشت که بدون اینکه بپرسه اون توضیح بده که جونگکوک چطوری فهمیده بارداره!...
اما بایول سکوت کرد... سکوتی که مشخص نبود معناش ترسه یا ناآگاهی!...
پس خودش دست به کار شد...
نابی: خب؟!
نمیخوای چیزی بگی؟
بایول: نمیدونم
نابی: چاگیا...اگر چیزی بدونی و حرف نزنی ممکنه برامون گرون تموم بشه...
لحظه ای اراده ی گفتن کرد اما سریعا پشیمون شد...مطمئنا با شرحش خیلی سرزنش میشد... اونقد که شاید تاب شنیدنش رو نداشت...
سرشو پایین انداخت...
بایول: م...من خستم...میخوام برم بخوابم...
با عجله و از ترس بازخواست شدن مجدد پذیرایی رو ترک کرد و به طرف پله ها دوید...
یون ها اما هنوز مطمئن نشده بود از اینکه بایول بی خبر باشه... دقایقی کوتاه که از رفتن بایول گذشت بهانه ای آورد و جمع رو ترک کرد...
یون ها: من یه تماس مهم دارم...میرم اتاقم
نابی: برو عزیزم
رانگ: شب بخیر...
.
.
.
.
جلوی اتاق بایول ایستاد و در زد...
صدای ضعیفی که به داخل دعوتش کرد رو شنید... داخل رفت...
یون ها: مزاحم نیستم؟
بایول: نه... بیا تو...
زانوهاشو بغل گرفته روی تختش نشسته بود... بی خبر از اینکه چشمی اتاقش رو زیر نظر داره و هر لحظه اونو میبینه...
یون ها کنارش نشست و دستشو روی زانوهای تا شده ی برهنش گذاشت....
یون ها: نمیخوای چیزی بگی...؟
بایول: چی بگم ؟
یون ها: تو همیشه حرفی برای گفتن داشتی... همیشه چیزی داشتی که برای خواهرت با اشتیاق تعریف کنی... مثلا امشب دیت رفتی...نمیخوای چیزی بگی؟
بایول: نه!
یون ها: بسیارخب...از سوالای اوما شروع میکنیم...بگو ببینم خانوم کوچولو...جئون چطور فهمید که شاهدخت عمارت ایم بچه دومشو بارداره؟....
لبخند کوچیکی که دوومی نداشت روی لبهاش نشست اما سریع مخفیش کرد... انگار که از دستش در رفته بود...
بایول: این طرز حرف زدن فقط تا ۱۲ سالگیم کارساز بود...آپدیت شو...
نفس عمیقی کشید و از حالتی که باهاش همیشه از بایول حرف میکشید دراومد...
یون ها: باشه...حالا که بزرگ شدی پس حتما متوجه هستی که من باور نکردم چیزی نمیدونی!
بایول: کاملا واضح بود که اوما و دایی هم باور نکردن...فقط میخوان منو تحت فشار نذارن
یون ها: خب به من بگو... بهت قول میدم به کسی نمیگم!!!....
خواهرشو باور کرد... از بچگی همه ی رازاشو به خواهرش میگفت...
بایول: اومد توی اتاقم
یون ها: کی؟ جونگکوک؟!
بایول: اوهوم
یون ها: چ...چطوری؟!!
بایول: نصف شبی وقتی همتون خواب بودین اومد... به جی وون قرص داده بود که بخورم تا وقتی میاد بیدار نشم...اما جی وون بخاطر بارداریم اینکارو نکرد...همه چیزو بهم گفت...
از حرفای بایول متعجب شد...
یون ها: هنوز جواب سوالمو نگرفتم...اومد توی اتاقت و فکر میکرد تو دارو رو خوردی و بیهوش شدی... بعدش؟....
سرشو پایین انداخت... گفتن این قسمتش سخت بود... و از نظرش کمی خجالت آور!
بایول: اومد کنارم نشست... منو...
من...
منو...
به زمین خیره بود نمیتونست به یون ها نگاه کنه... چند بار تکرارش کرد اما توان بیانش رو نداشت...
یون ها: تو رو چی؟
بایول: بوسید...
یون ها: اون تورو بوسید؟!!!
بایول: خواهش میکنم تکرارش نکن...
رفتار بایول براش عجیب بود...چطور ممکن بود کسی مدعی بیزاری از کسی باشه و اجازه بده تا این حد بهش نزدیک بشه...
یون ها: نمیفهمم! چرا اجازه دادی اینقدر بهت نزدیک بشه؟ چجوری ریسک کردی! اگه بلایی سرت میاورد چی؟!!!
۲۷.۳k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.