فیک خیانت p12
راهرو دادگاه:
ا/ت ویو: از سالن دادگاه اومدم بیرون . میخواستیم با یونا از دادگاه خارج بشیم که یهو یک چیزی رو یادم اومد و به یونا گفتم
ا/ت: یونا تو برو من الان میام.
یونا:کجا؟
ا/ت: باید یک چیزی رو به اون تهیونگ عوضی پس بدم (آرمیان گل برای بار هزارم این فقط یک فیک هست)
یونا:باشه پس .... تو ماشین منتظرتم .
ا/ت:باشه. اینو گفتم و برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. تهیونگ بود و جنی که دستش رو توبازوی تهیونگ حلقه کرده بود . واسم مهم نبود . برگشتم سمتشون و چند قدم بهشون نزدیک شدم و فقط نیم متر باهم فاصله داشتیم که جنی گفت
جنی:چی میخوای؟ گمشو دیگه از زندگی ما
ا/ت:(پوزخند صدا دار زد) من هیچی از زندگی شما نمیخوام چون اصن برام مهم نیست که همچین زندگی هم وجود داره . فقط میخواستم اینو به ایشون پس بدم (برگشت رو به تهیونگ نگاه کرد . ودوباره چشماشو چرخوند سمت جنی) دستم رو کردم تو جیبم تا انگشتر رو دربیارم نگاه هردوشون هم روی دستم بود تا ببینن چی در میارم . انگشتر رو درآوردم و گرفتم جلوی چشم جنی و چرخوندمش روبه روی صورت تهیونگ . بعدش هم انگشتر رو بین دوتا انگشت اشاره و شستم گرفتم دقیق جلو چشمشون بود . چند ثانیه همونطور موندم و بعد انگشتر رو ول کردم که افتاد روی زمین و چند دور چرخید . تهیونگ خیلی از این کارم شوکه شده بود انگار توقع داشت برگردم بهش بگم من عاشقت بودم و عاشقت هم میمونم . اما اینکار رو نکردم . بچم شوکه شد . که گفتم
ا/ت: به امید ندیدنتون . (لبخند سوزناک زد و چرخید و رفت)
تهیونگ ویو:واقعا انتظار نداشتم ا/ت همچین کاری کنه . اصن انگار ساااال ها منتظر همین لحظه بود . دیگه همون امیدی هم که به برگشتنش به زندگیم داشتم هم پرید . اون دیگه رفت . و دیگه هیچ وقت هم برنمیگرده .
ا/ت ویو: از دادگاه خارج شدم و به سمت ماشین حرکت کردم . واقعا شکسته بودم دلم میخواست از ته دل فریاد بزنم و گریه کنم اما نمیشه من نمی تونم به خاطر اون تهیونگ عوضی خودم رو ببازم . داشتم تمام تلاشمو میکردم که اشکام نریزه . بغض به گلوم هجوم آورده بود و التماس میکرد که بزارم اشکام سرازیر شن و بلند بلند همینجا گریه کنم . اما نمیشه نمیشه . من باید قوی بمونم و میمونم .
رسیدم به ماشین و سوار شدم که یونا با لحن آرومی گفت
یونا:خوبی عشقم؟
ا/ت:آ.....آره(داره سعی میکنه بغضشو قورت بده)
یونا:ا/ت عشقم نیازی نیست خودتو کنترل کنی . میتونی گریه کنی توهم انسانی به هر حال آسیب خیلی بزرگی دیدی باید گریه کنی. پس خودتو کنترل نکن و بزار اون مرواریدا سرازیر شن تا یکم آروم تر بشی .
ا/ت:(یهو زد زیر خنده)نه ... واقعا فکر کردی میخوام گریه کنم؟ ... به خاطر اون عوضی؟ (داره منفجر میشه از خنده)
راوی: یونا که چشماش گرد شده بود از تعجب گفت
یونا:...........
سلام دوستان امیدوارم خوشتون اومده باشه و لطفا حمایت کنید مممنون.
اگه کم شد ببخشید . لطفا نظرتون رو درمورد فیکم بگید حس میکنم یکم بد شده به نظر شما چی؟؟
منتظر نظراتتون هستم ممنون❤️❤️
ا/ت ویو: از سالن دادگاه اومدم بیرون . میخواستیم با یونا از دادگاه خارج بشیم که یهو یک چیزی رو یادم اومد و به یونا گفتم
ا/ت: یونا تو برو من الان میام.
یونا:کجا؟
ا/ت: باید یک چیزی رو به اون تهیونگ عوضی پس بدم (آرمیان گل برای بار هزارم این فقط یک فیک هست)
یونا:باشه پس .... تو ماشین منتظرتم .
ا/ت:باشه. اینو گفتم و برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. تهیونگ بود و جنی که دستش رو توبازوی تهیونگ حلقه کرده بود . واسم مهم نبود . برگشتم سمتشون و چند قدم بهشون نزدیک شدم و فقط نیم متر باهم فاصله داشتیم که جنی گفت
جنی:چی میخوای؟ گمشو دیگه از زندگی ما
ا/ت:(پوزخند صدا دار زد) من هیچی از زندگی شما نمیخوام چون اصن برام مهم نیست که همچین زندگی هم وجود داره . فقط میخواستم اینو به ایشون پس بدم (برگشت رو به تهیونگ نگاه کرد . ودوباره چشماشو چرخوند سمت جنی) دستم رو کردم تو جیبم تا انگشتر رو دربیارم نگاه هردوشون هم روی دستم بود تا ببینن چی در میارم . انگشتر رو درآوردم و گرفتم جلوی چشم جنی و چرخوندمش روبه روی صورت تهیونگ . بعدش هم انگشتر رو بین دوتا انگشت اشاره و شستم گرفتم دقیق جلو چشمشون بود . چند ثانیه همونطور موندم و بعد انگشتر رو ول کردم که افتاد روی زمین و چند دور چرخید . تهیونگ خیلی از این کارم شوکه شده بود انگار توقع داشت برگردم بهش بگم من عاشقت بودم و عاشقت هم میمونم . اما اینکار رو نکردم . بچم شوکه شد . که گفتم
ا/ت: به امید ندیدنتون . (لبخند سوزناک زد و چرخید و رفت)
تهیونگ ویو:واقعا انتظار نداشتم ا/ت همچین کاری کنه . اصن انگار ساااال ها منتظر همین لحظه بود . دیگه همون امیدی هم که به برگشتنش به زندگیم داشتم هم پرید . اون دیگه رفت . و دیگه هیچ وقت هم برنمیگرده .
ا/ت ویو: از دادگاه خارج شدم و به سمت ماشین حرکت کردم . واقعا شکسته بودم دلم میخواست از ته دل فریاد بزنم و گریه کنم اما نمیشه من نمی تونم به خاطر اون تهیونگ عوضی خودم رو ببازم . داشتم تمام تلاشمو میکردم که اشکام نریزه . بغض به گلوم هجوم آورده بود و التماس میکرد که بزارم اشکام سرازیر شن و بلند بلند همینجا گریه کنم . اما نمیشه نمیشه . من باید قوی بمونم و میمونم .
رسیدم به ماشین و سوار شدم که یونا با لحن آرومی گفت
یونا:خوبی عشقم؟
ا/ت:آ.....آره(داره سعی میکنه بغضشو قورت بده)
یونا:ا/ت عشقم نیازی نیست خودتو کنترل کنی . میتونی گریه کنی توهم انسانی به هر حال آسیب خیلی بزرگی دیدی باید گریه کنی. پس خودتو کنترل نکن و بزار اون مرواریدا سرازیر شن تا یکم آروم تر بشی .
ا/ت:(یهو زد زیر خنده)نه ... واقعا فکر کردی میخوام گریه کنم؟ ... به خاطر اون عوضی؟ (داره منفجر میشه از خنده)
راوی: یونا که چشماش گرد شده بود از تعجب گفت
یونا:...........
سلام دوستان امیدوارم خوشتون اومده باشه و لطفا حمایت کنید مممنون.
اگه کم شد ببخشید . لطفا نظرتون رو درمورد فیکم بگید حس میکنم یکم بد شده به نظر شما چی؟؟
منتظر نظراتتون هستم ممنون❤️❤️
۲۰.۰k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.