پارت ①①
پارت ①①
حتی نمیخواستن به این فکر کنن که چه چیزی باعث شده تا پسری به جوونی جونگین دست به همچین کاری بزنه.
زیاد دور از ذهن نبود. از سوژههاش هم میشد راحت فهمید اما باز هم، این چیزی از ناراحتی و فرار افکارشون از اون سمت ماجرا کم نمیکرد. حتی نمیدونستن جونگین منتظرشون مونده یا فرار کرده. البته با چیزی که اون ازشون دیده بود؛ دیدنی نا به جا که فلیکس چند ساعت گذشته رو به خاطرش تبدیل به یک ببر وحشی شده بود؛ هر کسی بود فرار میکرد. موتور رو جلوی مغازه رها کردن. اولین نفر فلیکس پا توی آشپزخونه گذاشت و با استرس از پله های زیر زمین پایین رفت. چراغا خاموش بود و هیچ صدایی جز نفس نفس زدن های فلیکس و هیون نمیومد. هیونجین بعد از اینکه نفسی تازه کرد سعی کرد با مالیم ترین لحنی که از خودش سراغ داره به حرف بیاد.
هیونجین: جونگینا...پلیسا رفتن. هیچ سرنخی پیدا نکردن لازم نیست نگران باشی.
همونطور که حرف میزد با قدمهایی بی صدا به سمت انتهای زیر زمین قدم برداشت.
جونگین: هی- هیون-گ...
کنار جعبه های توخالی، جسمی جمع شده و صدایی که با هق هق همراه شده بود توجه دو پسر بزرگتر رو جلب کرد. هیونجین به جونگین نزدیکتر بود. بعد از شنیدن صدای ضعیف جونگین بدون مکث فقط به سمتش قدم برداشت و به اغوش کشیدش.
هیونجین: آروم باش. اشکال نداره. میدونی که قرار نیست اتفاقی بیفته نه؟ ما فقط به آدم بدا درس میدیم جونگین. تو آدم بدی نیستی. تو فقط یه قربانی پر کینه ای. تو هم به آدم بدا درس میدی. میدونم ترسیدی. من و فلیکسم بعضی وقتا از خودمون میترسیم.
صدای تک خند فلیکس که تا اون موقع در سکوت به اون دو نفر نگاه میکرد باعث شد نگاه خیس جونگین به سمتش کشیده شده و دوباره با بغض اسم فلیکس هیونگش رو زوزه بکشه.
فیلیکس: میخواید تا ظهر توی این تاریکی و روی زمین سیمانی به هم دلداری بدید؟ پاشید من دیگه تحمل ندارم رو پام وایسم.
با قدمی بلند خودش رو به جونگین رسوند که باعث شد دوباره پسر، با ترس گوشه دیوار جمع بشه. فلیکس چند ثانیه متوقف شد و پوف کلافه ای کشید.نمیتونست جونگین رو سرزنش کنه!
روی زانوهاش نشست و دست هاش رو دور پاهاش قفل کرد تا تعادلش حفظ شه.
فیلیکس: پسر کوچولو! دیدی که هیونجین چی گفت. ما فقط به آدم بدا درس میدیم. همون وقتی که پروندت اومد توی بخش ما هر دومون به همین فکر میکردیم؛ که این آدم همینجوری اینکارارو نمیکنه. از نوع قتلاش معلومه که با انتقام و حس کینه همراهه. یه جوری مثل ما! با کینه قاتلا رو دستگیر میکنیم.
پوزخندی زد و به جونگین کمک کرد بلند شه. کلید مغازه که کنارش روی زمین رها شده بود رو سمت هیونجین پرت کرد.
حتی نمیخواستن به این فکر کنن که چه چیزی باعث شده تا پسری به جوونی جونگین دست به همچین کاری بزنه.
زیاد دور از ذهن نبود. از سوژههاش هم میشد راحت فهمید اما باز هم، این چیزی از ناراحتی و فرار افکارشون از اون سمت ماجرا کم نمیکرد. حتی نمیدونستن جونگین منتظرشون مونده یا فرار کرده. البته با چیزی که اون ازشون دیده بود؛ دیدنی نا به جا که فلیکس چند ساعت گذشته رو به خاطرش تبدیل به یک ببر وحشی شده بود؛ هر کسی بود فرار میکرد. موتور رو جلوی مغازه رها کردن. اولین نفر فلیکس پا توی آشپزخونه گذاشت و با استرس از پله های زیر زمین پایین رفت. چراغا خاموش بود و هیچ صدایی جز نفس نفس زدن های فلیکس و هیون نمیومد. هیونجین بعد از اینکه نفسی تازه کرد سعی کرد با مالیم ترین لحنی که از خودش سراغ داره به حرف بیاد.
هیونجین: جونگینا...پلیسا رفتن. هیچ سرنخی پیدا نکردن لازم نیست نگران باشی.
همونطور که حرف میزد با قدمهایی بی صدا به سمت انتهای زیر زمین قدم برداشت.
جونگین: هی- هیون-گ...
کنار جعبه های توخالی، جسمی جمع شده و صدایی که با هق هق همراه شده بود توجه دو پسر بزرگتر رو جلب کرد. هیونجین به جونگین نزدیکتر بود. بعد از شنیدن صدای ضعیف جونگین بدون مکث فقط به سمتش قدم برداشت و به اغوش کشیدش.
هیونجین: آروم باش. اشکال نداره. میدونی که قرار نیست اتفاقی بیفته نه؟ ما فقط به آدم بدا درس میدیم جونگین. تو آدم بدی نیستی. تو فقط یه قربانی پر کینه ای. تو هم به آدم بدا درس میدی. میدونم ترسیدی. من و فلیکسم بعضی وقتا از خودمون میترسیم.
صدای تک خند فلیکس که تا اون موقع در سکوت به اون دو نفر نگاه میکرد باعث شد نگاه خیس جونگین به سمتش کشیده شده و دوباره با بغض اسم فلیکس هیونگش رو زوزه بکشه.
فیلیکس: میخواید تا ظهر توی این تاریکی و روی زمین سیمانی به هم دلداری بدید؟ پاشید من دیگه تحمل ندارم رو پام وایسم.
با قدمی بلند خودش رو به جونگین رسوند که باعث شد دوباره پسر، با ترس گوشه دیوار جمع بشه. فلیکس چند ثانیه متوقف شد و پوف کلافه ای کشید.نمیتونست جونگین رو سرزنش کنه!
روی زانوهاش نشست و دست هاش رو دور پاهاش قفل کرد تا تعادلش حفظ شه.
فیلیکس: پسر کوچولو! دیدی که هیونجین چی گفت. ما فقط به آدم بدا درس میدیم. همون وقتی که پروندت اومد توی بخش ما هر دومون به همین فکر میکردیم؛ که این آدم همینجوری اینکارارو نمیکنه. از نوع قتلاش معلومه که با انتقام و حس کینه همراهه. یه جوری مثل ما! با کینه قاتلا رو دستگیر میکنیم.
پوزخندی زد و به جونگین کمک کرد بلند شه. کلید مغازه که کنارش روی زمین رها شده بود رو سمت هیونجین پرت کرد.
۴.۰k
۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.