فیک shadow of death پارت¹³
جیمین « چی شد؟
تهیونگ « همون طور که میخواستی ادب شد....بریم؟
جیمین « خوبه....کارت عالی بود....جان بریم
جان « چشم
لونا « هر دوتاشون خیلی خشک و جدی توی ماشین نشسته بودن و تا رسیدن به عمارت هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد....
هی جاعه « از سر جام بلند شدم و با انگشتم خونی که روی لبم بود رو پاک کردم....پوزخندی زدم و گفتم « هه پس که اینطور...یه معشوقه کوچولو توی باند هست....این عروسک عشق کدومتونه؟ دستام رو ستون کردم و به کمک معاونم از روی زمین بلند شدم
معاون « قربان حالتون خوبه؟
هی جاعه « من خوبم برو راجب اون دختره تحقیق کن....میخوام همه چی رو راجبش بدونم...سریع!
معاون « چ...چشم قربان
هی جاعه « پارک جیمین مطمئن باش کاری میکنم جلوم زانو بزنی و التماسم کنی....
لونا « با رسیدنمون به عمارت از ماشین پیاده شدم......از صبح چیزی نخورده بودم و سرم گیج میرفت....ارباب هنوز عصبی بود....پس چیزی نگفتم و خواستم برم توی آشپزخونه چیزی بردارم بخورم که گفت
جیمین « لونا برو توی اتاقت تا فردا صبحم حق نداری بیای بیرون....
لونا « اما ارباب
جیمین « لونااااا ( با داد)
لونا « چ...چشم...
تهیونگ « جیمین خودت میدونی اون کاری نکرده... هی جاعه هیزه....
جیمین « خوب میدونی خوشم نمیاد کسی به اموال من چشم داشته باشه....اگه جلوی چشمم باشه ممکنه بخوام بلایی سرش بیارم
تهیونگ « اوکی فهمیدم....با اجازه من برم برای فردا آماده شم
جیمین « مرخصی...نمیدونم چرا اما وقتی دیدم هی جاعه اونجوری به لونا نگاه کرد خون به مغزم نرسید و دلم میخواست نصفش کنم....خودم به لونا گفته بودم اون لباسو بپوشه اما بعدش پشیمون شدم....اون....کلافه دستی توی موهام کشیدم و روی تختم دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد....
لونا « صبح تا سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم....خیلی گرسنه بودم....اصلا چرا منو توی اتاقم زندونی کرده بود...هی....دیگه گرسنگی امونم رو بریده بود...برای همین یواشکی از اتاقم بیرون اومدم و خیلی با احتیاط رفتم سمت آشپزخونه و با اشتها پنکیک های شکلاتی که برای صبحانه ارباب آماده کردن بودن رو خوردم....خوشحال و خندان رفتم سمت اتاقم و خیلی آروم در رو بستم اما وقتی برگشتم با چهره ی اخمو و ترسناک ارباب روبه رو شدم....
لونا « اربا.....ارباب...
جیمین « از خواب بیدار شدم و اماده شدم....داشتم میرفتم سمت سالن اصلی که به سرم برم اتاق لونا رو چک کنم و بله توی اتاقش نبود....به دیوار اتاقش تکیه دادم و منتظر شدم بیاد...خیلی آروم اومد داخل اتاق و با دیدن رنگ از صورتش پرید و با لکنت اسمم رو صدا زد....
جیمین « یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم پاتو از اتاقت بزاری بیرون....برای چی نافرمانی کردی؟
ببخشید دیر شد درسام زیاد بود 🤏🏻🥧🙂🍓🎀 و خب امیدوارم خوب شده باشه.. دوستتون دارم گوگولی ها
تهیونگ « همون طور که میخواستی ادب شد....بریم؟
جیمین « خوبه....کارت عالی بود....جان بریم
جان « چشم
لونا « هر دوتاشون خیلی خشک و جدی توی ماشین نشسته بودن و تا رسیدن به عمارت هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد....
هی جاعه « از سر جام بلند شدم و با انگشتم خونی که روی لبم بود رو پاک کردم....پوزخندی زدم و گفتم « هه پس که اینطور...یه معشوقه کوچولو توی باند هست....این عروسک عشق کدومتونه؟ دستام رو ستون کردم و به کمک معاونم از روی زمین بلند شدم
معاون « قربان حالتون خوبه؟
هی جاعه « من خوبم برو راجب اون دختره تحقیق کن....میخوام همه چی رو راجبش بدونم...سریع!
معاون « چ...چشم قربان
هی جاعه « پارک جیمین مطمئن باش کاری میکنم جلوم زانو بزنی و التماسم کنی....
لونا « با رسیدنمون به عمارت از ماشین پیاده شدم......از صبح چیزی نخورده بودم و سرم گیج میرفت....ارباب هنوز عصبی بود....پس چیزی نگفتم و خواستم برم توی آشپزخونه چیزی بردارم بخورم که گفت
جیمین « لونا برو توی اتاقت تا فردا صبحم حق نداری بیای بیرون....
لونا « اما ارباب
جیمین « لونااااا ( با داد)
لونا « چ...چشم...
تهیونگ « جیمین خودت میدونی اون کاری نکرده... هی جاعه هیزه....
جیمین « خوب میدونی خوشم نمیاد کسی به اموال من چشم داشته باشه....اگه جلوی چشمم باشه ممکنه بخوام بلایی سرش بیارم
تهیونگ « اوکی فهمیدم....با اجازه من برم برای فردا آماده شم
جیمین « مرخصی...نمیدونم چرا اما وقتی دیدم هی جاعه اونجوری به لونا نگاه کرد خون به مغزم نرسید و دلم میخواست نصفش کنم....خودم به لونا گفته بودم اون لباسو بپوشه اما بعدش پشیمون شدم....اون....کلافه دستی توی موهام کشیدم و روی تختم دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد....
لونا « صبح تا سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم....خیلی گرسنه بودم....اصلا چرا منو توی اتاقم زندونی کرده بود...هی....دیگه گرسنگی امونم رو بریده بود...برای همین یواشکی از اتاقم بیرون اومدم و خیلی با احتیاط رفتم سمت آشپزخونه و با اشتها پنکیک های شکلاتی که برای صبحانه ارباب آماده کردن بودن رو خوردم....خوشحال و خندان رفتم سمت اتاقم و خیلی آروم در رو بستم اما وقتی برگشتم با چهره ی اخمو و ترسناک ارباب روبه رو شدم....
لونا « اربا.....ارباب...
جیمین « از خواب بیدار شدم و اماده شدم....داشتم میرفتم سمت سالن اصلی که به سرم برم اتاق لونا رو چک کنم و بله توی اتاقش نبود....به دیوار اتاقش تکیه دادم و منتظر شدم بیاد...خیلی آروم اومد داخل اتاق و با دیدن رنگ از صورتش پرید و با لکنت اسمم رو صدا زد....
جیمین « یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم پاتو از اتاقت بزاری بیرون....برای چی نافرمانی کردی؟
ببخشید دیر شد درسام زیاد بود 🤏🏻🥧🙂🍓🎀 و خب امیدوارم خوب شده باشه.. دوستتون دارم گوگولی ها
۵۸.۴k
۱۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.