رمان دختر قوی من
رمان دختر قوی من
پارت 4
یوری ویو
صبح از خواب بیدار شدم لیا رو بیدار کردم امروز قرار بود به یه سفر با رئیس هیونجین و رئیس یوجین بریم ما میریم چون منشی شخصیشونیم رفتیم کارارو کردیم صبحانه خوردیم و دوتا استایل قشنگ زدیم و راه افتادیم رسیدیم رفتیم داخل که با رئیس هیونجین برخورد کردیم هیونجین: بابا شما کجایین یه ساعته گفتم: مگه دیر شده 😑
گفت بله دیر شده ساعتو نگاه کن تازه فهمیدم دیر بیدار شدیم 😶 رئیس هیونجین گفت: با ماشین من میریم بعد از اونجا سوار کشتی میشیم قراره به جزیره ججو بریم بعد سوار شدیم و راه افتادیم چند ساعت بعد...........
رسیدیم خواستم از ماشین پیاده شم که رئیس هیونجین برام درو باز کرد پیاده شدم مطمئن بودم الان مثل لبو شده بودم و سرم پایین بود اروم گفتم: ممنون رئیس 💗🐥
گفت: خواهش اما چرا انقدر سرخ شدی؟ 😶
یوری: به خودم امدم گفتم هیچی همینجوری
هیونجین: رفتم یه کشتی گرفتم و راه افتادیم چهارتا اتاق جدا توی کشتی بود هر کدوم رفتیم توی یه اتاق و لباس راحتی پوشیدیم
یوری: رفتم تو اتاق خوابم میومد لباس عوض کردم و خوابیدم 1ساعت بعد بیدار شدم دیدم وحشتناک رد و برق میخورد من تا به حال از رد و برق نمی ترسیدم اما الان خیلی میترسم 🥺🐣 انقدر که میترسیدم نمیدونم توی کدوم اتاق رفتم در باز کردم حتی ندیدم کی بود زود رفتم بغلش کردم اونم بغلم کرد چند دقیقه تو بغلش بودم خیلی بغلش گرم بود انقدر که من همون جوری خوابم برد و دیگه نفهمیدم چی شد 😐
صبح از خواب بیدار شدم دیدم روی تخت توی بغل یه نفر خوابیدم اول فکر کردم لیاست بعد یکم توجه کردم دیدم تو بغل رئیس هیونجینم 😳 چشماشو باز کرد منو دید از قیافه تعجب زدم کلی خندید گفت: دیشب برای رد و برق ترسیدی امدی بغلم کردی بعد با خیال راحت خوابیدی😐😂
یوری: تازه یادم امد دیشب چیکار کردم از روی تخت بلند شدم روبه رئیس گفتم: بابت دیشب ببخشید رئیس مطمئنم بازم لبو شدم و خجالت زده 🐥💚
خواستم از در برم بیرون که دستمو گرفت گفت کجا میری ساعت 9 صبح بیا بغلم بخواب گفتم: چی؟ 😐
سریع بغلم کرد گفت: بیا بخوابیم فقط چند دقیقه بعد بردم رو تخت و منم خوابم برد و خوابیدیم 1 ساعت بعد بیدارشدم دیدم رئیس داره موهاشو شونه میزنه بلند شدم گفت: به اجی ت گفتم برات لباس مناسب بیاره اینارو بپوش گفتم باشه گفت: خب گفتم: خب گفت: بپوش دیگه گفتم: خب شما برین بیرون من بپوشم دیگه گفت: اهان باشه 😄 رفت بیرون منم اماده شدم یه لباس خوشکل پوشیدم و موهامو درست کردم و رفتم بیرون رئیس هیونجین گفت: چند دقیقه دیگه میرسیم اماده باشید منو لیا گفتیم: چشم رئیس هیونجین اون گفت: مهم هیونجین خالی بگید بهتره و همینطور داداشم 💖
شرط: 5 تا لایک 5تا کامنت💛🐣
پارت 4
یوری ویو
صبح از خواب بیدار شدم لیا رو بیدار کردم امروز قرار بود به یه سفر با رئیس هیونجین و رئیس یوجین بریم ما میریم چون منشی شخصیشونیم رفتیم کارارو کردیم صبحانه خوردیم و دوتا استایل قشنگ زدیم و راه افتادیم رسیدیم رفتیم داخل که با رئیس هیونجین برخورد کردیم هیونجین: بابا شما کجایین یه ساعته گفتم: مگه دیر شده 😑
گفت بله دیر شده ساعتو نگاه کن تازه فهمیدم دیر بیدار شدیم 😶 رئیس هیونجین گفت: با ماشین من میریم بعد از اونجا سوار کشتی میشیم قراره به جزیره ججو بریم بعد سوار شدیم و راه افتادیم چند ساعت بعد...........
رسیدیم خواستم از ماشین پیاده شم که رئیس هیونجین برام درو باز کرد پیاده شدم مطمئن بودم الان مثل لبو شده بودم و سرم پایین بود اروم گفتم: ممنون رئیس 💗🐥
گفت: خواهش اما چرا انقدر سرخ شدی؟ 😶
یوری: به خودم امدم گفتم هیچی همینجوری
هیونجین: رفتم یه کشتی گرفتم و راه افتادیم چهارتا اتاق جدا توی کشتی بود هر کدوم رفتیم توی یه اتاق و لباس راحتی پوشیدیم
یوری: رفتم تو اتاق خوابم میومد لباس عوض کردم و خوابیدم 1ساعت بعد بیدار شدم دیدم وحشتناک رد و برق میخورد من تا به حال از رد و برق نمی ترسیدم اما الان خیلی میترسم 🥺🐣 انقدر که میترسیدم نمیدونم توی کدوم اتاق رفتم در باز کردم حتی ندیدم کی بود زود رفتم بغلش کردم اونم بغلم کرد چند دقیقه تو بغلش بودم خیلی بغلش گرم بود انقدر که من همون جوری خوابم برد و دیگه نفهمیدم چی شد 😐
صبح از خواب بیدار شدم دیدم روی تخت توی بغل یه نفر خوابیدم اول فکر کردم لیاست بعد یکم توجه کردم دیدم تو بغل رئیس هیونجینم 😳 چشماشو باز کرد منو دید از قیافه تعجب زدم کلی خندید گفت: دیشب برای رد و برق ترسیدی امدی بغلم کردی بعد با خیال راحت خوابیدی😐😂
یوری: تازه یادم امد دیشب چیکار کردم از روی تخت بلند شدم روبه رئیس گفتم: بابت دیشب ببخشید رئیس مطمئنم بازم لبو شدم و خجالت زده 🐥💚
خواستم از در برم بیرون که دستمو گرفت گفت کجا میری ساعت 9 صبح بیا بغلم بخواب گفتم: چی؟ 😐
سریع بغلم کرد گفت: بیا بخوابیم فقط چند دقیقه بعد بردم رو تخت و منم خوابم برد و خوابیدیم 1 ساعت بعد بیدارشدم دیدم رئیس داره موهاشو شونه میزنه بلند شدم گفت: به اجی ت گفتم برات لباس مناسب بیاره اینارو بپوش گفتم باشه گفت: خب گفتم: خب گفت: بپوش دیگه گفتم: خب شما برین بیرون من بپوشم دیگه گفت: اهان باشه 😄 رفت بیرون منم اماده شدم یه لباس خوشکل پوشیدم و موهامو درست کردم و رفتم بیرون رئیس هیونجین گفت: چند دقیقه دیگه میرسیم اماده باشید منو لیا گفتیم: چشم رئیس هیونجین اون گفت: مهم هیونجین خالی بگید بهتره و همینطور داداشم 💖
شرط: 5 تا لایک 5تا کامنت💛🐣
۴.۴k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.