دیروز داشتم تو خیابون قدم میزدم؛ به این فکر میکردم که چقد
دیروز داشتم تو خیابون قدم میزدم؛ به این فکر میکردم که چقدر خستهام! از اینکه اولویت آخر همه بودم و جایگزین داشتم، از اینکه هیچوقت هیچکس منو جدی نگرفت، از اینکه هیچوقت بهم دوست داشتنی نرسید، از گریههای یواشکی تو کنج اتاقم، به خودم میگفتم که یه موجود اضافیام، میگفتم به درد هیچ چیزی نمیخورم، خودمو با قدمهای نا امید تو کوچههای سرد سرزنش میکردم و نا امیدتر میشدم، گاهی اوقات هممون به نا امیدی میرسیم، و هزاران بهونه واسه ناراحتی پیدا میکنیم، و این عیبی نداره، اینم جزوی از زندگیته.
۷.۹k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳