Part 7
Part 7 ♣️♥️
هیونجین رسید عمارت بعد فورا همه رو مرخص کردو گفت از عمارت برن بیرون فقط یک خدمتکارش بمونه که اونم هیون باهاش کار داشت .
♧ : میریم اتاق شکنجه
¿¡ : بله ارباب
پسر انقدر عجله داشت که تموم پله های زیرزمین رو دو تا سه تا پایین میرفت خیییلییی دوست داشت هرچه زودتر جاسوس باندشو پیدا کنه به هر حال این کاری بود که تمام این مدت مشغولش بود به دَر اتاق شکنجه رسید تفنگشو از پشتش دَرآورد و حاضر کرد که وقتی فهمید اون جاسوس همونیه که میخواد یک گلوله تو مغزش خالی کنه دَرو با لگد باز کرد که ناگهان رایحه آشنایی رو حس کرد آروم جلو تر رفت تا بتونه بهتر جاسوس رو ببینه چون فضای اتاق تاریک بود چیزی نمیدید یکم که دقت کرد چشمش فردی که زیر نور ماه بود و چشماش بسته بود رو دید ناگهان دستای هیونجین شروع به لرزش کرد امکان نداشت اون ... اون ...
یکم بیشتر بهش نزدیک شد خیلی یواش دستشو نزدیک چشم بند کرد و اونو از روی چشمای طرف برداشت ...
ویو هیونجین
امکان نداشت اون ... اون پسر کوچولو با اون چثه ریز ، لبای صورتی ، بدنی که زیر نور میدرخشید ، موهایی که مشکی بود ولی الان بلونده اون ... اون ... فلیکسه !
پسر لرزش دست گرفت
¿¡ : ارباب حالتون خوبه ؟
♧ : بیرون ...
¿¡ : ام...
♧ : نشنیدی چی گفتم بیرون زوددددد ( دادزدن )
رگای گردن و دستای هیونجین از عصبانیت برجسته شده بود و این خیلی اونو ترسناک کرده بود پس خدمتکار بدون هیچ حرف اضافه ای خیلی سریع مکان رو ترک کرد و دَر رو هم پشتش بست .
♡ : آهههههه اوی آخخخخخ ( درد داشتن بخاطر دستای بسته شدش )
فلیکس چشاش هنوز به تاریکی عادت نکرده بود یکم که چشاشو ریز کرد مرد بلندی رو دید که موهاش روی صورتش بود اولش یکم ترسید ولی تا فهمید کیه پوزخندی زد و به پسر خیره شد .
♧ : جاسوس باند من تویی ؟ ( جدی و خشمگین )
♧ : حرف بزن با تواَم حروم*زاده .
♡ : چیه مستر هوانگ فکرشو نمیکردی من باشم ؟
فلیکس نگاهی به دستای هیونجین کرد .
♡ : اوخیییی نگاش کن نکنه هنوز دوسم داری که اینطور لرزش دست گرفتی ( خنده )
♧ : جواب منو بده انقدر بیراهه نرو ( تن صدا بالا )
♡ : خب آره من جاسوس باند کثیف تو و اون پدر کثیفت بودم که چی حالا ؟؟؟ میخوای چیکار کنی مثلا ؟؟؟
♧ : به سرنوشت بعد این کارت فکر کردی ؟؟؟
دخالت و دزدیدن اطلاعات هوانگ هیونجین ؟؟؟ مسخرست ( نیشخند )
♧ : چیه لال گرفتی ، ترسیدی ؟؟؟
♡ : هِع من ؟ ترس از تو ؟ خنده داره .
♧ : بسه دیگه دهنتو ببند به جای این چرت و پرت گفتنا به فکر آزادیت باش احمق .
♡ : میخوای چیکار کنم بیفتم به پات اینو میخوای ؟ اگر آره کور خوندی .
♧ : این کارت به چه دردی میخوره به جاش اگر کاری که میگم انجام بدی ولت میکنم گمشی بری هر قبرستونی که میخوای .
☆☆☆☆☆☆
ادامه دارد ...
خب نظر گلم ؟
هیونجین رسید عمارت بعد فورا همه رو مرخص کردو گفت از عمارت برن بیرون فقط یک خدمتکارش بمونه که اونم هیون باهاش کار داشت .
♧ : میریم اتاق شکنجه
¿¡ : بله ارباب
پسر انقدر عجله داشت که تموم پله های زیرزمین رو دو تا سه تا پایین میرفت خیییلییی دوست داشت هرچه زودتر جاسوس باندشو پیدا کنه به هر حال این کاری بود که تمام این مدت مشغولش بود به دَر اتاق شکنجه رسید تفنگشو از پشتش دَرآورد و حاضر کرد که وقتی فهمید اون جاسوس همونیه که میخواد یک گلوله تو مغزش خالی کنه دَرو با لگد باز کرد که ناگهان رایحه آشنایی رو حس کرد آروم جلو تر رفت تا بتونه بهتر جاسوس رو ببینه چون فضای اتاق تاریک بود چیزی نمیدید یکم که دقت کرد چشمش فردی که زیر نور ماه بود و چشماش بسته بود رو دید ناگهان دستای هیونجین شروع به لرزش کرد امکان نداشت اون ... اون ...
یکم بیشتر بهش نزدیک شد خیلی یواش دستشو نزدیک چشم بند کرد و اونو از روی چشمای طرف برداشت ...
ویو هیونجین
امکان نداشت اون ... اون پسر کوچولو با اون چثه ریز ، لبای صورتی ، بدنی که زیر نور میدرخشید ، موهایی که مشکی بود ولی الان بلونده اون ... اون ... فلیکسه !
پسر لرزش دست گرفت
¿¡ : ارباب حالتون خوبه ؟
♧ : بیرون ...
¿¡ : ام...
♧ : نشنیدی چی گفتم بیرون زوددددد ( دادزدن )
رگای گردن و دستای هیونجین از عصبانیت برجسته شده بود و این خیلی اونو ترسناک کرده بود پس خدمتکار بدون هیچ حرف اضافه ای خیلی سریع مکان رو ترک کرد و دَر رو هم پشتش بست .
♡ : آهههههه اوی آخخخخخ ( درد داشتن بخاطر دستای بسته شدش )
فلیکس چشاش هنوز به تاریکی عادت نکرده بود یکم که چشاشو ریز کرد مرد بلندی رو دید که موهاش روی صورتش بود اولش یکم ترسید ولی تا فهمید کیه پوزخندی زد و به پسر خیره شد .
♧ : جاسوس باند من تویی ؟ ( جدی و خشمگین )
♧ : حرف بزن با تواَم حروم*زاده .
♡ : چیه مستر هوانگ فکرشو نمیکردی من باشم ؟
فلیکس نگاهی به دستای هیونجین کرد .
♡ : اوخیییی نگاش کن نکنه هنوز دوسم داری که اینطور لرزش دست گرفتی ( خنده )
♧ : جواب منو بده انقدر بیراهه نرو ( تن صدا بالا )
♡ : خب آره من جاسوس باند کثیف تو و اون پدر کثیفت بودم که چی حالا ؟؟؟ میخوای چیکار کنی مثلا ؟؟؟
♧ : به سرنوشت بعد این کارت فکر کردی ؟؟؟
دخالت و دزدیدن اطلاعات هوانگ هیونجین ؟؟؟ مسخرست ( نیشخند )
♧ : چیه لال گرفتی ، ترسیدی ؟؟؟
♡ : هِع من ؟ ترس از تو ؟ خنده داره .
♧ : بسه دیگه دهنتو ببند به جای این چرت و پرت گفتنا به فکر آزادیت باش احمق .
♡ : میخوای چیکار کنم بیفتم به پات اینو میخوای ؟ اگر آره کور خوندی .
♧ : این کارت به چه دردی میخوره به جاش اگر کاری که میگم انجام بدی ولت میکنم گمشی بری هر قبرستونی که میخوای .
☆☆☆☆☆☆
ادامه دارد ...
خب نظر گلم ؟
۳۸۹
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.