P7
اخ سرم....اطرافم رو نگاه کردم....یه اتاق بود...یه اتاق سلطنتی و کلاسیک...اصولا عاشق چیزای کلاسیک ام...یه تخت سلطنتی با پرده های سبز پاستیلی و همینطور روتختی و دکور...از سبز پاستیلی هم خوشم میومد....قطعا کسی که منو آوارده یا آشنا عه یا میدونه کیم..
.لباسامم عوض شده بود...یه دامن زرد رنگ یه تاپ و یه رویی توری
و جوراب بلند زرد و مشکی....موهامو بالا بسته بودن...و دو تا از قسمت موهام بیرون بود....نمیدونستم کجام پس قطعا باید بیرون میرفتم.....سمت در رفتم که درو باز کنم...متوجه شدم قفله....چند بار کشیدمش ....که بعد از تلاش های فراوان بیخیال شدم...که یادم به گیره توی سرم افتاد...سریع درش اواردم...میخواستم باهاش درو باز کنم ولی باز نمیشد...
ا،ت:اه پس چرا تو فیلما باز میشه؟
به دغدغه خودم خندیدم...نمیدونم با این افکارم چطوری مافیا شدم...که در باز شد خوشحالی بالا پایین پریدم و دست زدم... که قبل از رفتن کتاب مورد علاقه مو روی تخت دیدم... برش داشتم و اروم اروم از در بیرون اومدم...از راه رو اومدم پایین کسی توی پذیرانی نبود...که با اجوما مواجه شدم و گرفتم که کجام....
ا،ت:اجومااااا
سریع بغلش کردم..
اجوما:دختر قشنگم میدونی چقدر دلتنگت بودم
ا،ت:من بیشتر،اجوما اینجا عمارت جیمینه؟
اجوما:اره قشنگم،ولی عمارت بقیه اعضا هم هست...
ا،ت:برای چی منو اوارده اینجا؟
اجوما:گفت چون میدونسته خودت نمیای پس به زور باید بیارت
ا،ت:الان خونه است؟
اجوما:نه رفته بیرون
ا،ت:لطفا وقتی اومد بهش نگین من بیدار شدم
اجوما:باشه قشنگم،چیزی نمیخوری؟
ا،ت:بی زحمت یه قهوه با شکر
اجوما:چشممم
بغلش کردم اون بعد از مرگ پدر مادرهمدمم بود...وقتی بهم دست زدن کنارم بود...در همه اوقات حتی وقتی پدر مادرم نبودن....
به سمت حیاط رفتم کسی اونجا نبود...این عمارت برام آشنا نبود ولی بعد از کلی گشتن یه باغ مخفی و زیبا پشت عمارت پیدا کردم که متوجه شدم روی یه طناب عکسای منو اعضاعه...یا جیمین....لبخندی زدم و روی چمن ها نشستم....شروع کردم به خوندن کتاب مورد علاقه ام....دزیره....درسته قدیمی بود ولی من عاشقش بودم و حاضر بودم صد بار بخونمش.....من عاشق کتاب خوندن بودم.......یکی از دیالوگ های معروفش رو تکرار کردم..."میخندی اوژنی؟میخندی؟"با خوندن این با صدای خودم لبخندی زدم.......ویو جیمین
جیمین:احمقا چرا اینقدر محکم زدین به سرش؟نمیگین بدبختش میکنید؟برین دیگه
بالا سر ا،ت رفتن..
ته:میگم به نظرت پاشه ببینه اینجاست چیکار میکنه
کوک:اول از همه یه روش برای فرار از این اتاق پیدا میکنه بعدش یا میره پیش اجوما یا فرار میکنه...
ته:زدی تو خال
کوک:ما اینیم دیگه
جین:ایشششش خفه شیددددد سرم رفت گمشید بچم بخواابه
کوک:زدن بچه تو به فنا دادن بخوابه؟بیهوشههه
جین:اصلا کی بهت گفت تو حرف بزنی؟
کوک:وقتی شیرموزامو میخوری اینو نمیگی که
جیمین:با همه تونم ساکت شینننن
جین:کجای تربیت این بچه ها کم گذاشتم؟*سر از تاسف تکون دادن*
جیمین:به نظرتون ازم متنفره؟
کوک:داداش نمیشه دیگه معلومه دلش برامون تنگ شده....
جیمین:من عامل این بودم که بهش ت**ج**اوز شد..
ته:داداش تو که نمیدونستی قراره چه اتفاقی بیوفته تو گذشته نمون
کوک:د راس میگه دیگه..مگه دست خودشه بست فرند جذاب پایه ای مث منو قبول نکنه
ته:خفه شین دیگه بیاین بریم..
بعد از اینکه با پسرا کل کل کردم بیرون رفتم و در اتاقو قفل کردم...حدود یک ساعت بود که بیرون بودیم....وارد عمارت شدیم...
که رفتم تو اتاق ا،ت که دیدم در بازه و ات تو اتاق نیست...
جیمین:اجوما تو در اتاقو بازکردی؟
اجوما:نه پسرم ا،ت خودش بازش کرد
جیمین:مگه کلید داشت؟
اجوما:نه فقط میدونم اومد بیرون باهام حرف زد بعد بهم گفت براش قهوه درست کنم
جیمین:ممنون اجوما
کوک:دیدی گفتم از این اتاق میاد بیرون
ته:حالا با چی باز کرده؟
خم شدم و سنجاق پایین رو برداشتم..
جیمین:با این
کوک:بی خود نیست بزرگترین مافیای زن اسیا عه
ته:پ چی انتظار داری مث تو باشه،بچم ای کی یوش بالا عه
کوک:ایشششش یه جوری بچم بچم میکنن
جیمین:حالا باید ببینم کجا رفته
کوک:احتمالا باغ پشت عمارت
جیمین:نهههههه
ته:یا عیسی مسیح چته
جیمین:اونجا همش عکسای منو ا،تههههههه
کوک:خو عب نداره برادر من میفهمه دیگه ازش بدت نمیاد
جیمین:کوک خفه شو فقط بیا بریم اونجا
کوک:بریم
ته:بریم
با هم راه افتادن به اونجا که اروم وارد شدن و با ا،ت مواجه شدن که داره قهوه میخوره و کتاب میخونه و دیالوگ ها رو با صداش بلند بلند تکرار میکنه...جیمین همیشه صدای ا،ت رو دوست داشت..که با یه صدای دیگه به شوک رفتن
ا،ت:میدونم اونجایین،نترسین فرار نکردم ولی اگر به زودی نزارین برم فرار میکنم...حالا هم ممنون میشم تنهام بزارید...
کوک:نمیشه نزاریم؟
ا،ت: میدونستی هنوزم مثل قبل رو اعصابی
کوک:نظر لطفته
که ا،ت پاشد و به سمتشون اومد
.لباسامم عوض شده بود...یه دامن زرد رنگ یه تاپ و یه رویی توری
و جوراب بلند زرد و مشکی....موهامو بالا بسته بودن...و دو تا از قسمت موهام بیرون بود....نمیدونستم کجام پس قطعا باید بیرون میرفتم.....سمت در رفتم که درو باز کنم...متوجه شدم قفله....چند بار کشیدمش ....که بعد از تلاش های فراوان بیخیال شدم...که یادم به گیره توی سرم افتاد...سریع درش اواردم...میخواستم باهاش درو باز کنم ولی باز نمیشد...
ا،ت:اه پس چرا تو فیلما باز میشه؟
به دغدغه خودم خندیدم...نمیدونم با این افکارم چطوری مافیا شدم...که در باز شد خوشحالی بالا پایین پریدم و دست زدم... که قبل از رفتن کتاب مورد علاقه مو روی تخت دیدم... برش داشتم و اروم اروم از در بیرون اومدم...از راه رو اومدم پایین کسی توی پذیرانی نبود...که با اجوما مواجه شدم و گرفتم که کجام....
ا،ت:اجومااااا
سریع بغلش کردم..
اجوما:دختر قشنگم میدونی چقدر دلتنگت بودم
ا،ت:من بیشتر،اجوما اینجا عمارت جیمینه؟
اجوما:اره قشنگم،ولی عمارت بقیه اعضا هم هست...
ا،ت:برای چی منو اوارده اینجا؟
اجوما:گفت چون میدونسته خودت نمیای پس به زور باید بیارت
ا،ت:الان خونه است؟
اجوما:نه رفته بیرون
ا،ت:لطفا وقتی اومد بهش نگین من بیدار شدم
اجوما:باشه قشنگم،چیزی نمیخوری؟
ا،ت:بی زحمت یه قهوه با شکر
اجوما:چشممم
بغلش کردم اون بعد از مرگ پدر مادرهمدمم بود...وقتی بهم دست زدن کنارم بود...در همه اوقات حتی وقتی پدر مادرم نبودن....
به سمت حیاط رفتم کسی اونجا نبود...این عمارت برام آشنا نبود ولی بعد از کلی گشتن یه باغ مخفی و زیبا پشت عمارت پیدا کردم که متوجه شدم روی یه طناب عکسای منو اعضاعه...یا جیمین....لبخندی زدم و روی چمن ها نشستم....شروع کردم به خوندن کتاب مورد علاقه ام....دزیره....درسته قدیمی بود ولی من عاشقش بودم و حاضر بودم صد بار بخونمش.....من عاشق کتاب خوندن بودم.......یکی از دیالوگ های معروفش رو تکرار کردم..."میخندی اوژنی؟میخندی؟"با خوندن این با صدای خودم لبخندی زدم.......ویو جیمین
جیمین:احمقا چرا اینقدر محکم زدین به سرش؟نمیگین بدبختش میکنید؟برین دیگه
بالا سر ا،ت رفتن..
ته:میگم به نظرت پاشه ببینه اینجاست چیکار میکنه
کوک:اول از همه یه روش برای فرار از این اتاق پیدا میکنه بعدش یا میره پیش اجوما یا فرار میکنه...
ته:زدی تو خال
کوک:ما اینیم دیگه
جین:ایشششش خفه شیددددد سرم رفت گمشید بچم بخواابه
کوک:زدن بچه تو به فنا دادن بخوابه؟بیهوشههه
جین:اصلا کی بهت گفت تو حرف بزنی؟
کوک:وقتی شیرموزامو میخوری اینو نمیگی که
جیمین:با همه تونم ساکت شینننن
جین:کجای تربیت این بچه ها کم گذاشتم؟*سر از تاسف تکون دادن*
جیمین:به نظرتون ازم متنفره؟
کوک:داداش نمیشه دیگه معلومه دلش برامون تنگ شده....
جیمین:من عامل این بودم که بهش ت**ج**اوز شد..
ته:داداش تو که نمیدونستی قراره چه اتفاقی بیوفته تو گذشته نمون
کوک:د راس میگه دیگه..مگه دست خودشه بست فرند جذاب پایه ای مث منو قبول نکنه
ته:خفه شین دیگه بیاین بریم..
بعد از اینکه با پسرا کل کل کردم بیرون رفتم و در اتاقو قفل کردم...حدود یک ساعت بود که بیرون بودیم....وارد عمارت شدیم...
که رفتم تو اتاق ا،ت که دیدم در بازه و ات تو اتاق نیست...
جیمین:اجوما تو در اتاقو بازکردی؟
اجوما:نه پسرم ا،ت خودش بازش کرد
جیمین:مگه کلید داشت؟
اجوما:نه فقط میدونم اومد بیرون باهام حرف زد بعد بهم گفت براش قهوه درست کنم
جیمین:ممنون اجوما
کوک:دیدی گفتم از این اتاق میاد بیرون
ته:حالا با چی باز کرده؟
خم شدم و سنجاق پایین رو برداشتم..
جیمین:با این
کوک:بی خود نیست بزرگترین مافیای زن اسیا عه
ته:پ چی انتظار داری مث تو باشه،بچم ای کی یوش بالا عه
کوک:ایشششش یه جوری بچم بچم میکنن
جیمین:حالا باید ببینم کجا رفته
کوک:احتمالا باغ پشت عمارت
جیمین:نهههههه
ته:یا عیسی مسیح چته
جیمین:اونجا همش عکسای منو ا،تههههههه
کوک:خو عب نداره برادر من میفهمه دیگه ازش بدت نمیاد
جیمین:کوک خفه شو فقط بیا بریم اونجا
کوک:بریم
ته:بریم
با هم راه افتادن به اونجا که اروم وارد شدن و با ا،ت مواجه شدن که داره قهوه میخوره و کتاب میخونه و دیالوگ ها رو با صداش بلند بلند تکرار میکنه...جیمین همیشه صدای ا،ت رو دوست داشت..که با یه صدای دیگه به شوک رفتن
ا،ت:میدونم اونجایین،نترسین فرار نکردم ولی اگر به زودی نزارین برم فرار میکنم...حالا هم ممنون میشم تنهام بزارید...
کوک:نمیشه نزاریم؟
ا،ت: میدونستی هنوزم مثل قبل رو اعصابی
کوک:نظر لطفته
که ا،ت پاشد و به سمتشون اومد
۱۹.۸k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.