فیک جدید! الهه عشق و زیبایی پارت¹
الهه عشق و زیبایی پارت¹↓
بله متوجهم... دیر نمیکنم نگران ..نباشید
گوشیو قطع کرد و با قدمهای پر تردید و لرزون سمت ارایشگاه رفت. میدونست هنوز آمادگیشو نداره حسش میکرد. هر لحظه که به اون ساعت نزدیک میشد اون ناامیدی بیشتر وجود و ذهنشو درگیر میکرد افکارش مثل یه مدار متوالی تنها درگیر چند سوال بود و همش در تکرار
چرا من؟ از بین اینهمه آدم چرا فقط من؟ زندگیش به بازی بود اما بازیکنش خودش نبود. تسلطی روش نداشت.
رو به روی آینه نشست.
میگن روز عروسی یه دختر بهترین روز زندگیشه ولی انگار برای یونا برعکسه... این روز تنها جز استرس و غمزدگی براش هیچی نبود بغض مثل یه ساقدوش همقدمش بود.
نمیخواست با کسی که دوسش نداره ازدواج کنه هیچکس این رو نمیخواد.
مسائل کاری؟ سربلندی خانواده؟ ادغام شرکتا ؟
یعنی همه ی اینا اینقدر ارزش داره که بخاطرش هر چی امید تو زندگیشه از بین بره؟
خودشو تو اینه نگاه کرد آرایش زیادی نداشت ولی با این حال زیبا بود. پوست صاف و سفیدش توی نور میدرخشید و موهای مشکی حالت دارش تا اواسط کمرش ادامه داشت.
كم كم وقتش بود وقت شروع به زندگی ناخواسته . زندگی ای که هر چی سعی میکرد نمیتونست به خودش بقبولونه که سرنوشتشه. البته کی میدونه؟ شاید ورق برگرده و بشه بهترین اتفاق زندگیش ولی خب فعلا که مدرکی برای این فرضیه نبود
دستشو دور دست پدرش حلقه کرد،با لبخند ساختگی ای که روی لباش بود قدم زد.
تمام راه به جایگاه داماد خیره بود اون واقعا خوشتیپ بود . کت و شلوار مجلسی مشکی با کروات اونو از هر مرد توی مجلس زیبا تر میکرد .
طول سالن تقریبا تموم شده بود.
رو به روش ایستاد و حتی به چشماش نگاه نکرد.
یه ازدواج ناخواسته...
یه زندگی ناخواسته.....
یه همسر ناخواسته...
یه سرنوشت ناخواسته...
+بله
-بله
دیگه همه چی تموم شد
همه شروع به دست زدن کردن و معلوم بود خوشحالن ولی چه فایده. کسایی که باید خوشحال باشن نیستن...
رو به روی آینه نشسته بود و موهای نم دارش رو شونه میکرد. خونه ی نسبتا بزرگ و مبلهای که هدیه ی پدرش به اون و جونگکوک بود توی مرکز شهر و بالای ساختمون گرون قیمت سئول جا داشت. صدای جونگکوک رو میشنید که توی اتاقش بالای پله ها داره صحبت میکنه عصبی بودن رو تو صداش حس میکرد و براش مایه تعجب بود که چی باعث شده اول صبح به هم بریزه اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد.
ازدواجشون فرمالیته و بود و در ظاهر زن و شوهر بودن و خب خبری از کارایی که زن و شوهرای واقعی با هم میکنن نبود چون هیچ
کدومشون علاقه ای به این کار نداشتن. فقط کنار هم عین دوتا همخونه زندگی روزمرگی تکراریشونو میکردن
جا به جایی اون محموله ها دست تو بود و تو حتی سعی نکردی که
کارتو خوب انجام بدی!
صحبت نکن نمیخوام چیزی بشنوم... فقط این اوضاع رو جمعش کن...
گوشیو قطع کرد و از طبقه ی بالا به پایین اومد.
به سمت اتاق یونا رفت تا بپرسه که حاضره یا نه.
در اتاقش نیمه باز بود و جونگکوک میتونست یونا رو در حالی که موهای بلندشو شونه میکنه ببینه.
یک لحظه با دیدنش سر جاش وایستاد و فقط نگاهش کرد.
اون... اون واقعا زیبا بود.
محو تصویر رو به روش شده بود و دلش نمیومد چشماشو از یونا بگیره
بالاخره نفس عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت.
در اتاق رو زد و :
یونا؟ آماده ای؟ امروز باید زودتر بریم شرکت
آ.. آره آره الان میام.
جونگکوک نمیخورد ادم مرموز و خشنی باشه . در کل حس بدی نسبت بهش نداشت.
اسم اینجور آدما رو چی میزارن؟... آها جنتلمن
این کارت دعوت از طرف پدرمه
کارت رو به سمت یونا گرفت و بعد موبایلش که داشت زنگ میخورد رو جواب داد.
با قدم زدن و فاصله گرفتن جونگکوک کارت رو باز کرد و متن رو خوند.
شب یه مهمونی از طرف شرکت برگزار میشد و از اونجا که دیروز عروسی یونا و جونگکوک بوده، بیشتر مناسبت جشن بخاطر اونا بود
امروز خودم میرسونمت شرکت . قبل از جشن میام دنبالت که بیایم خونه و آماده بشیم.
در حالی که نگاهش هنوز به کارت بود حرفشو تایید کرد.
دوست داشت سر صحبت رو با جونگکوک باز کنه خب، بالاخره از این به بعد تنها ادم نزدیکش .جونگکوکه
توی همین فکرا بود که گوشیش زنگ زد و اسم پدر روش افتاد. گوشیو برداشت و جواب دادم
اوه سلام بابا... اره همه چی خوب پیش میره... نه مشکلی نیست
«يونا من يسرى تغييرات تو شرکت دادم... از الان دفتر تو و جونگکوک مشترکه... مشکلی که با این موضوع نداری؟
چشماش گرد شد و یه نگاه به جونگکوک انداخت که به طرز جذابی سر آستیناشو درست میکرد.
چند ثانیه مکث کرد. درسته مخالف این موضوع بود ولی به نظرش این کار باعث میشد همدیگه رو بیشتر بشناسن.
بله متوجهم... دیر نمیکنم نگران ..نباشید
گوشیو قطع کرد و با قدمهای پر تردید و لرزون سمت ارایشگاه رفت. میدونست هنوز آمادگیشو نداره حسش میکرد. هر لحظه که به اون ساعت نزدیک میشد اون ناامیدی بیشتر وجود و ذهنشو درگیر میکرد افکارش مثل یه مدار متوالی تنها درگیر چند سوال بود و همش در تکرار
چرا من؟ از بین اینهمه آدم چرا فقط من؟ زندگیش به بازی بود اما بازیکنش خودش نبود. تسلطی روش نداشت.
رو به روی آینه نشست.
میگن روز عروسی یه دختر بهترین روز زندگیشه ولی انگار برای یونا برعکسه... این روز تنها جز استرس و غمزدگی براش هیچی نبود بغض مثل یه ساقدوش همقدمش بود.
نمیخواست با کسی که دوسش نداره ازدواج کنه هیچکس این رو نمیخواد.
مسائل کاری؟ سربلندی خانواده؟ ادغام شرکتا ؟
یعنی همه ی اینا اینقدر ارزش داره که بخاطرش هر چی امید تو زندگیشه از بین بره؟
خودشو تو اینه نگاه کرد آرایش زیادی نداشت ولی با این حال زیبا بود. پوست صاف و سفیدش توی نور میدرخشید و موهای مشکی حالت دارش تا اواسط کمرش ادامه داشت.
كم كم وقتش بود وقت شروع به زندگی ناخواسته . زندگی ای که هر چی سعی میکرد نمیتونست به خودش بقبولونه که سرنوشتشه. البته کی میدونه؟ شاید ورق برگرده و بشه بهترین اتفاق زندگیش ولی خب فعلا که مدرکی برای این فرضیه نبود
دستشو دور دست پدرش حلقه کرد،با لبخند ساختگی ای که روی لباش بود قدم زد.
تمام راه به جایگاه داماد خیره بود اون واقعا خوشتیپ بود . کت و شلوار مجلسی مشکی با کروات اونو از هر مرد توی مجلس زیبا تر میکرد .
طول سالن تقریبا تموم شده بود.
رو به روش ایستاد و حتی به چشماش نگاه نکرد.
یه ازدواج ناخواسته...
یه زندگی ناخواسته.....
یه همسر ناخواسته...
یه سرنوشت ناخواسته...
+بله
-بله
دیگه همه چی تموم شد
همه شروع به دست زدن کردن و معلوم بود خوشحالن ولی چه فایده. کسایی که باید خوشحال باشن نیستن...
رو به روی آینه نشسته بود و موهای نم دارش رو شونه میکرد. خونه ی نسبتا بزرگ و مبلهای که هدیه ی پدرش به اون و جونگکوک بود توی مرکز شهر و بالای ساختمون گرون قیمت سئول جا داشت. صدای جونگکوک رو میشنید که توی اتاقش بالای پله ها داره صحبت میکنه عصبی بودن رو تو صداش حس میکرد و براش مایه تعجب بود که چی باعث شده اول صبح به هم بریزه اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد.
ازدواجشون فرمالیته و بود و در ظاهر زن و شوهر بودن و خب خبری از کارایی که زن و شوهرای واقعی با هم میکنن نبود چون هیچ
کدومشون علاقه ای به این کار نداشتن. فقط کنار هم عین دوتا همخونه زندگی روزمرگی تکراریشونو میکردن
جا به جایی اون محموله ها دست تو بود و تو حتی سعی نکردی که
کارتو خوب انجام بدی!
صحبت نکن نمیخوام چیزی بشنوم... فقط این اوضاع رو جمعش کن...
گوشیو قطع کرد و از طبقه ی بالا به پایین اومد.
به سمت اتاق یونا رفت تا بپرسه که حاضره یا نه.
در اتاقش نیمه باز بود و جونگکوک میتونست یونا رو در حالی که موهای بلندشو شونه میکنه ببینه.
یک لحظه با دیدنش سر جاش وایستاد و فقط نگاهش کرد.
اون... اون واقعا زیبا بود.
محو تصویر رو به روش شده بود و دلش نمیومد چشماشو از یونا بگیره
بالاخره نفس عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت.
در اتاق رو زد و :
یونا؟ آماده ای؟ امروز باید زودتر بریم شرکت
آ.. آره آره الان میام.
جونگکوک نمیخورد ادم مرموز و خشنی باشه . در کل حس بدی نسبت بهش نداشت.
اسم اینجور آدما رو چی میزارن؟... آها جنتلمن
این کارت دعوت از طرف پدرمه
کارت رو به سمت یونا گرفت و بعد موبایلش که داشت زنگ میخورد رو جواب داد.
با قدم زدن و فاصله گرفتن جونگکوک کارت رو باز کرد و متن رو خوند.
شب یه مهمونی از طرف شرکت برگزار میشد و از اونجا که دیروز عروسی یونا و جونگکوک بوده، بیشتر مناسبت جشن بخاطر اونا بود
امروز خودم میرسونمت شرکت . قبل از جشن میام دنبالت که بیایم خونه و آماده بشیم.
در حالی که نگاهش هنوز به کارت بود حرفشو تایید کرد.
دوست داشت سر صحبت رو با جونگکوک باز کنه خب، بالاخره از این به بعد تنها ادم نزدیکش .جونگکوکه
توی همین فکرا بود که گوشیش زنگ زد و اسم پدر روش افتاد. گوشیو برداشت و جواب دادم
اوه سلام بابا... اره همه چی خوب پیش میره... نه مشکلی نیست
«يونا من يسرى تغييرات تو شرکت دادم... از الان دفتر تو و جونگکوک مشترکه... مشکلی که با این موضوع نداری؟
چشماش گرد شد و یه نگاه به جونگکوک انداخت که به طرز جذابی سر آستیناشو درست میکرد.
چند ثانیه مکث کرد. درسته مخالف این موضوع بود ولی به نظرش این کار باعث میشد همدیگه رو بیشتر بشناسن.
۸.۱k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.