وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟑𝟎❦
باهم موافقت کردیم و رفتیم سمت جنگل که الکس گفت
الکس=بچه ها میشه شما برید ؟ میخوام با ا.ت صحبت کنم
لورا با سر تایید کرد و با یونگی رفتن
الکس=ا.ت من خیلی وقته که دوست دارم...و.....
ا.ت=الکس متنفرم از گفتنش ولی تو برای من یه دوست خیلی خوبی.....نه بیشتر نه کمتر و نمیخوام تو رابطه ای باشی که عشقی توش نیست .
قطره اشکی از چشمام افتاد که الکس پاکش کرد و گفت
الکس=نه اینکه ناراحت نشدم ولی.....درکت میکنم حداقل میگم گفتم و رد شدم...
حسرتش نمیمونه که چرا از اول نگفتم شاید قبول میکرد
لبخندی زدم و گفتم
ا.ت=من برمیگردم.....ب.....ببخشید الکس
اشکامو پاک کردم و برگشتم سمت چادرا و گوشیمو از تو جیبم برداشتم.....عکسای خودم و کوک رو نگاه میکردم که گریم شروع شد....
دستمو گذاشتم رو عکسا و همش رو پاک کردم.....باعث میشه کمتر به فکرش بیفتم اشکامو پاک کردم و با صدای لورا زیپ چادر رو کشیدم پایین
لورا=ما میخواستیم با تو بریم چرا برگشتی ؟
ا.ت=الکس.......
لورا=بهش گفتی مگه نه ؟
ا.ت=آره
اشکام دوباره جاری شدن و لورا بغلم کرد
لورا=هیشششش ،مهم نیس مهم نیست الکس درک میکنه.....هیشششش
....................
دست تو دست لورا رفتیم تو جمع که کوک گفت
کوک=بچه ها من میخوام جلوی جمع از یکی درخواست کنم
جمع=هوووووو ( از شوق )
با چشمای اشکالی زل زدم و بهش نگاه کردم
کارایی که با من کرد مو به مو از جلو چشمام رد میشد .
جلوی امی زانو زد و گفت
کوک=امی....عزیزم میشه دوست دخترم شی ؟
امی=مگه تا الان نبودم ؟
کوک حلقه رو دست امی کرد و امی میخواست کوک رو ببوسه که رفتم سمتش و یه سیلی زدم به کوک .
امی=چه گوهی داری میخوری ؟
ا.ت=ایده ی دیگه ای نداشتی نه ؟ مثل کاری که با من کردی با اون کردی فقط.....یه گل کم بود و یه فضای رمانتیک تر اونم قبلاً تجربه کردید
امی=خفه شو هرزه
همه داشتن بهمون نگاه میکردن ،حلقه ی کاپلی ای که کوک برام خریده بود رو پرت کردم رو زمین و گفتم
ا.ت=فکر نمیکردم اینقدر پست باشی .
کوک دستمو کشید و میخواست چیزی بگه که پسش زدم
ا.ت=لیاقتت بیشتر از این نبود کوک
دویدم تا ازشون دور بشم اما لورا دستم رو کشید.......
دستشو پس زدم و سمت جنگل دویدم
اینقدر با سرعت دویدم و گریه کردم که سرفم گرفت و نزدیک بود بالا بیارم..........
همینطوری گوله گوله اشک میریختم و زیر لب فحش میدادم .
توی جنگل سرد و تاریک بود.....گوشیم رو درآوردم.....اه شارژ نداره .
به یکی از درخت ها تکیه دادم و سرم رو گذاشتم رو پاهام .
خوبه که تنها خوبی ای که مادرم در حقم کرد این بود که یادم بده از تاریکی و تاریکی جنگل نترسم .
به وضعیت خودم پوزخندی زدم و با ضربان قلب بلند و تند ،بدن یخ کرده و چشمای خیس به زندگی خودم فکر کردم.....امروز فقط خودمو کوچیک کردم مگه نه ؟ میدونم.....میدونم....
عادت دارم از بچگی هر اتفاقی میفتاد مینداختن گردن من .
به زندگی ای که پر بدبختی باشه عادت کردم...
فقط فکر میکردم با کوک زندگی متفاوت و شیرین میشه.....مگه منم میتونم زندگی شادی داشته باشم ؟.......ممکنه ؟
فکر نکنم.....مامان.....مامانننن چرا وقتی که بیشتر از همه بهت نیاز دارم پیشم نیستی ؟
چرا وقتی اینقدر دلتنگتم حتی بهم پیام نمیدی ؟ حالت خوبه ؟ بهتر از منی ؟
خدا کنه مثل من نباشی چون خیلی بدبختم....
هق تنها جایی که میتونم توش باهات هق حرف بزنم هق ذهنمه.......
همینطوری که هق میزدم از شدت گرسنگی و خستگی و سرما .......
الکس=بچه ها میشه شما برید ؟ میخوام با ا.ت صحبت کنم
لورا با سر تایید کرد و با یونگی رفتن
الکس=ا.ت من خیلی وقته که دوست دارم...و.....
ا.ت=الکس متنفرم از گفتنش ولی تو برای من یه دوست خیلی خوبی.....نه بیشتر نه کمتر و نمیخوام تو رابطه ای باشی که عشقی توش نیست .
قطره اشکی از چشمام افتاد که الکس پاکش کرد و گفت
الکس=نه اینکه ناراحت نشدم ولی.....درکت میکنم حداقل میگم گفتم و رد شدم...
حسرتش نمیمونه که چرا از اول نگفتم شاید قبول میکرد
لبخندی زدم و گفتم
ا.ت=من برمیگردم.....ب.....ببخشید الکس
اشکامو پاک کردم و برگشتم سمت چادرا و گوشیمو از تو جیبم برداشتم.....عکسای خودم و کوک رو نگاه میکردم که گریم شروع شد....
دستمو گذاشتم رو عکسا و همش رو پاک کردم.....باعث میشه کمتر به فکرش بیفتم اشکامو پاک کردم و با صدای لورا زیپ چادر رو کشیدم پایین
لورا=ما میخواستیم با تو بریم چرا برگشتی ؟
ا.ت=الکس.......
لورا=بهش گفتی مگه نه ؟
ا.ت=آره
اشکام دوباره جاری شدن و لورا بغلم کرد
لورا=هیشششش ،مهم نیس مهم نیست الکس درک میکنه.....هیشششش
....................
دست تو دست لورا رفتیم تو جمع که کوک گفت
کوک=بچه ها من میخوام جلوی جمع از یکی درخواست کنم
جمع=هوووووو ( از شوق )
با چشمای اشکالی زل زدم و بهش نگاه کردم
کارایی که با من کرد مو به مو از جلو چشمام رد میشد .
جلوی امی زانو زد و گفت
کوک=امی....عزیزم میشه دوست دخترم شی ؟
امی=مگه تا الان نبودم ؟
کوک حلقه رو دست امی کرد و امی میخواست کوک رو ببوسه که رفتم سمتش و یه سیلی زدم به کوک .
امی=چه گوهی داری میخوری ؟
ا.ت=ایده ی دیگه ای نداشتی نه ؟ مثل کاری که با من کردی با اون کردی فقط.....یه گل کم بود و یه فضای رمانتیک تر اونم قبلاً تجربه کردید
امی=خفه شو هرزه
همه داشتن بهمون نگاه میکردن ،حلقه ی کاپلی ای که کوک برام خریده بود رو پرت کردم رو زمین و گفتم
ا.ت=فکر نمیکردم اینقدر پست باشی .
کوک دستمو کشید و میخواست چیزی بگه که پسش زدم
ا.ت=لیاقتت بیشتر از این نبود کوک
دویدم تا ازشون دور بشم اما لورا دستم رو کشید.......
دستشو پس زدم و سمت جنگل دویدم
اینقدر با سرعت دویدم و گریه کردم که سرفم گرفت و نزدیک بود بالا بیارم..........
همینطوری گوله گوله اشک میریختم و زیر لب فحش میدادم .
توی جنگل سرد و تاریک بود.....گوشیم رو درآوردم.....اه شارژ نداره .
به یکی از درخت ها تکیه دادم و سرم رو گذاشتم رو پاهام .
خوبه که تنها خوبی ای که مادرم در حقم کرد این بود که یادم بده از تاریکی و تاریکی جنگل نترسم .
به وضعیت خودم پوزخندی زدم و با ضربان قلب بلند و تند ،بدن یخ کرده و چشمای خیس به زندگی خودم فکر کردم.....امروز فقط خودمو کوچیک کردم مگه نه ؟ میدونم.....میدونم....
عادت دارم از بچگی هر اتفاقی میفتاد مینداختن گردن من .
به زندگی ای که پر بدبختی باشه عادت کردم...
فقط فکر میکردم با کوک زندگی متفاوت و شیرین میشه.....مگه منم میتونم زندگی شادی داشته باشم ؟.......ممکنه ؟
فکر نکنم.....مامان.....مامانننن چرا وقتی که بیشتر از همه بهت نیاز دارم پیشم نیستی ؟
چرا وقتی اینقدر دلتنگتم حتی بهم پیام نمیدی ؟ حالت خوبه ؟ بهتر از منی ؟
خدا کنه مثل من نباشی چون خیلی بدبختم....
هق تنها جایی که میتونم توش باهات هق حرف بزنم هق ذهنمه.......
همینطوری که هق میزدم از شدت گرسنگی و خستگی و سرما .......
۵۷.۲k
۰۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.