پارت ۲۴
پارت ۲۴
#جویی
از توی حموم اومدم بیرون . موهامو خشک کردم و گوجه ای از بالا بستم . یه آستین بلند سفید رنگ نخی پوشیدم و یه شلوار مشکی گشاد پوشیدم ... دلم درد میکرد به خاطر همون دراز کشیدم روی تخت که زنگ خونه خورد .. من منتظر کسی نبودم در رو باز کردم . جیمین رو دیدم و هنگ کردم . شک بودم ... نفس نفس میزد
من: جیمین چی شده ؟؟ چرا مضطربی؟؟
جیمین : میشه بیام توو؟؟🥺
رفتم کنار و راه دادم بیاد تو ... با عصبانیت کتش رو درآورد و بعد دست کرد توی موهاش ... نگاهش افتاد بهم ک با عصبانیت و یه بغض خاصی نگاهم میکرد !!
جیمین: ت..تو !! تصادف کردی !؟
من: م..من !! آ..اه .. ت..تو از کجا فهمیدی؟؟
جیمین: من باید از بقیه بشنوم تو سخت حالت بد بوده !!؟
من: ج..جیمین !! .. آروم باش ..
یهو اومد جلوم و دست میکشید روی بازو ها و دور شکمم ... نمیدونم چرا ولی عصبی شدم و اونو پس زدم !
جیمین: چرا نمی زاری !! جلومو نگیر میخوام ببینم سالمی!!
من: من خوبم به خدا حالم خوبه جیمین !! بس کن
جیمین: تا نزاری کارمو بکنم نمیرم !!
اصلا دوست نداشتم بهم دست بزنه ولی برای اینکه بره اجازه دادم !!
من: بیا .. وقتی بهم اعتماد نداری و عصبی بی خودی میشی !!
اومد جلو و اول نگاه به صورتم کرد . با دست راستش چونه ام رو گرفت و نگاه میکرد .. بعد دستش رو کشید روی بازو هام و چون لباسم آستین بلند بود آستین هامو بالا زد و نگاه ساعد دستم میکرد ... بعدش دستش رو گذاشت روی شکمم .. واقعا احساس بدی داشتم ولی جلوی خودمو گرفتم ! ... بعد از یه دقیقه کاراشو انجام داد ازم فاصله گرفت و دستاشو کرد توی جیبش و نگاهم میکرد...
جیمین: تا تو باشی به من بگی چی شده !! چه طور تونستی توی اتاق لباس ها بگی هیچی نشده !! چرا میخوایی خودت تنهایی درد بکشی !!
من: جیمین ! الکی عصبی نشو!! من به تو جونگ کوک نگفته بودم چون نمیخواستم شمارو هم ناراحت کنم ! ت..تهیونگ هم !!!
جیمین: تهیونگ چی ؟؟
من: تهیونگ ! اون کمکم کرد وگرنه الان اینجا نبودم ... من بهش مدیونم !! من از اولش هم نمیخواستم کسی بفهمه ولی حالم بد شد و اون منو دید !!!
#جیمین
تهیونگ !! اون چه ربطی داشت به موضوع من فکر میکردم که کوکی کمکش کرده !! پس تهیونگکمکش کرده بود ... عصبی شدم ..
من: به هرحال خوشحالم که سالمی !!
جویی: ح..حالا که اومدی بشین تا برات یه چیزی بیارم بخوری !!
من: نههه دیگه میرم شاید راحت نباشی ...
داشتم میرفتم سمت در که منو از پشت بغل کرد !! هنگ کردم اون تاحالا همچین کار هایی نمی کرد!! تقریبا نفس نمیکشیدم
جویی: وایسا جیمین !! بزار یه چیزی بیارم بخوری ! نمیخوام ازم ناراحت باشی !
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#جویی
از توی حموم اومدم بیرون . موهامو خشک کردم و گوجه ای از بالا بستم . یه آستین بلند سفید رنگ نخی پوشیدم و یه شلوار مشکی گشاد پوشیدم ... دلم درد میکرد به خاطر همون دراز کشیدم روی تخت که زنگ خونه خورد .. من منتظر کسی نبودم در رو باز کردم . جیمین رو دیدم و هنگ کردم . شک بودم ... نفس نفس میزد
من: جیمین چی شده ؟؟ چرا مضطربی؟؟
جیمین : میشه بیام توو؟؟🥺
رفتم کنار و راه دادم بیاد تو ... با عصبانیت کتش رو درآورد و بعد دست کرد توی موهاش ... نگاهش افتاد بهم ک با عصبانیت و یه بغض خاصی نگاهم میکرد !!
جیمین: ت..تو !! تصادف کردی !؟
من: م..من !! آ..اه .. ت..تو از کجا فهمیدی؟؟
جیمین: من باید از بقیه بشنوم تو سخت حالت بد بوده !!؟
من: ج..جیمین !! .. آروم باش ..
یهو اومد جلوم و دست میکشید روی بازو ها و دور شکمم ... نمیدونم چرا ولی عصبی شدم و اونو پس زدم !
جیمین: چرا نمی زاری !! جلومو نگیر میخوام ببینم سالمی!!
من: من خوبم به خدا حالم خوبه جیمین !! بس کن
جیمین: تا نزاری کارمو بکنم نمیرم !!
اصلا دوست نداشتم بهم دست بزنه ولی برای اینکه بره اجازه دادم !!
من: بیا .. وقتی بهم اعتماد نداری و عصبی بی خودی میشی !!
اومد جلو و اول نگاه به صورتم کرد . با دست راستش چونه ام رو گرفت و نگاه میکرد .. بعد دستش رو کشید روی بازو هام و چون لباسم آستین بلند بود آستین هامو بالا زد و نگاه ساعد دستم میکرد ... بعدش دستش رو گذاشت روی شکمم .. واقعا احساس بدی داشتم ولی جلوی خودمو گرفتم ! ... بعد از یه دقیقه کاراشو انجام داد ازم فاصله گرفت و دستاشو کرد توی جیبش و نگاهم میکرد...
جیمین: تا تو باشی به من بگی چی شده !! چه طور تونستی توی اتاق لباس ها بگی هیچی نشده !! چرا میخوایی خودت تنهایی درد بکشی !!
من: جیمین ! الکی عصبی نشو!! من به تو جونگ کوک نگفته بودم چون نمیخواستم شمارو هم ناراحت کنم ! ت..تهیونگ هم !!!
جیمین: تهیونگ چی ؟؟
من: تهیونگ ! اون کمکم کرد وگرنه الان اینجا نبودم ... من بهش مدیونم !! من از اولش هم نمیخواستم کسی بفهمه ولی حالم بد شد و اون منو دید !!!
#جیمین
تهیونگ !! اون چه ربطی داشت به موضوع من فکر میکردم که کوکی کمکش کرده !! پس تهیونگکمکش کرده بود ... عصبی شدم ..
من: به هرحال خوشحالم که سالمی !!
جویی: ح..حالا که اومدی بشین تا برات یه چیزی بیارم بخوری !!
من: نههه دیگه میرم شاید راحت نباشی ...
داشتم میرفتم سمت در که منو از پشت بغل کرد !! هنگ کردم اون تاحالا همچین کار هایی نمی کرد!! تقریبا نفس نمیکشیدم
جویی: وایسا جیمین !! بزار یه چیزی بیارم بخوری ! نمیخوام ازم ناراحت باشی !
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
۲۸.۷k
۱۹ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.