𝙥.54 𝙍𝙤𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که چشماشو باز کرد و انگشتمو که روی صورتش بود بوسید
با لبخند گفتم:
_صبحت بخیر..
+مطمئنی خواب نیستم؟!
اروم زدم تو سرش
_نگاه خواب نیستی
+نمیتونستی یه مدل دیگه نشون بدی؟
لبامو جمع کردم
_نههههه
+سردته؟
_چرا؟
+پتو رو تا گوشات بالا کشیدی...
الکی خندیدم
_آ... آره... یکم سردمه...
از جاش که پاشد سرمو بردم زیر پتو
+واقعا نمیتونم درک کنم چرا خجالت میکشی...
_دست خودم نیستتتتتت
+دیشب که من خجالت ندیدم...
جیغ زدم
_نمیخوامممم چیزی بشنومممممم
و گوشامو گرفتم...
زد زیر خنده
+بیا خجالت نکش... من رفتم بیرون توعم راحت باش...
چند ثانیه که گذشت از زیر پتو اومدم بیرون... خب خوبه رفته بود... منم سریع لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون...یهو دلم تیر کشید...نخواستم کوک بفهمه... عادی رفتار کردم...
با دیدن گلبرگای روی زمین لبخند نشست رو لبم
+اگه باهام قهر نمیکردی برنامه ریزیام بهم نمیریخت ...
_منکه دوسش داشتم... مطمنم تا آخر عمرم فراموشش نمیکنم...
نشست پشت میز...
+من دلم میخواد که امروز تو برام صبحونه آماده کنی...
با صدای آرومی گفتم:
_من.... یکم دلم درد میکنه
اومد سمتم و بغلم کرد و نشوندم رو میز...
+باید زودتر میگفتی...
_فقط صبحونه یه امروز باتو... بقیش با خودم...
+تا هروقت بخوای من آماده میکنم...
و یه لیوان شیر برام ریخت و رفت سمت کابینتا....
_دنبال چی میگردی؟
+وانیل
_وانیل واسه چته سر صبحی
+باید وانیل بخوری با شیرت
_نمیخوادددد ولش کن
اینقد گشت تا بلاخره پیداش کرد و با ذوق گفت:
+اینجاستتتتتتت
با دیدن قیافش خندم گرفت...
اولین بار بود اینطوری میدیدمش
_به چی میخندی؟
+هیچی
با دقت یکم وانیل ریخت تو شیر و لیوان داد دستم
+بفرمایید بانو
لیوان ازش گرفتم و با لبخند سرمو خم کردم
_ممنون پیشخدمت
متعجب نگام کرد
+من پیشخدمتم؟
زدم زیر خنده
_شوخی کردم...
یه اخم ساختگی کرد
+بدو شیرتو بخور ببینم...
لیوان سر کشیدم...
یه تیکه کیک دستش گرفت... انگار میخواست به بچه غذا بده...
کیکو ب زور دهنم کرد
_دارمممممم خفهههه میشممم
+بخور...
کیکو با هر بدبختی ای بود قورت دادم
یهو یه چیزی یادم اومد...
عین برق گرفته ها از میز پریدم پایین...
کوک با تعجب گفت:
+چته...
الکی خندیدم
_هیچی... دلم خواست بیام پایین
+انگار خودتو پرت کردی
_نه...
بدون اینکه منتظر حرفی بمونم ازش رفتم تو اتاق و رو تختیو قبل از اینکه خدمتکاران بیان ببینن جمع کردم انداختم تو ماشین لباسشویی...
کوک هنوزم با تعجب داشت نگام میکرد
_من میرم حموم
+منم میام...
دستمو روی صورتم گذاشتم
_اذیتم نکننننن
خندید و آروم بغلم کرد...
+باشه برو... منم میرم حموم اتاق خودم...
از اونجایی که قدم به زور تا زیر گردنش میرسید سریع سینشو بوسیدم و دوییدم تو حموم... حدودا نیم ساعت طول کشید...
وقتی اومدم بیرون موهامو با حوله خشک کردم و لباسامو پوشیدم واز اتاقم رفتم...
با لبخند گفتم:
_صبحت بخیر..
+مطمئنی خواب نیستم؟!
اروم زدم تو سرش
_نگاه خواب نیستی
+نمیتونستی یه مدل دیگه نشون بدی؟
لبامو جمع کردم
_نههههه
+سردته؟
_چرا؟
+پتو رو تا گوشات بالا کشیدی...
الکی خندیدم
_آ... آره... یکم سردمه...
از جاش که پاشد سرمو بردم زیر پتو
+واقعا نمیتونم درک کنم چرا خجالت میکشی...
_دست خودم نیستتتتتت
+دیشب که من خجالت ندیدم...
جیغ زدم
_نمیخوامممم چیزی بشنومممممم
و گوشامو گرفتم...
زد زیر خنده
+بیا خجالت نکش... من رفتم بیرون توعم راحت باش...
چند ثانیه که گذشت از زیر پتو اومدم بیرون... خب خوبه رفته بود... منم سریع لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون...یهو دلم تیر کشید...نخواستم کوک بفهمه... عادی رفتار کردم...
با دیدن گلبرگای روی زمین لبخند نشست رو لبم
+اگه باهام قهر نمیکردی برنامه ریزیام بهم نمیریخت ...
_منکه دوسش داشتم... مطمنم تا آخر عمرم فراموشش نمیکنم...
نشست پشت میز...
+من دلم میخواد که امروز تو برام صبحونه آماده کنی...
با صدای آرومی گفتم:
_من.... یکم دلم درد میکنه
اومد سمتم و بغلم کرد و نشوندم رو میز...
+باید زودتر میگفتی...
_فقط صبحونه یه امروز باتو... بقیش با خودم...
+تا هروقت بخوای من آماده میکنم...
و یه لیوان شیر برام ریخت و رفت سمت کابینتا....
_دنبال چی میگردی؟
+وانیل
_وانیل واسه چته سر صبحی
+باید وانیل بخوری با شیرت
_نمیخوادددد ولش کن
اینقد گشت تا بلاخره پیداش کرد و با ذوق گفت:
+اینجاستتتتتتت
با دیدن قیافش خندم گرفت...
اولین بار بود اینطوری میدیدمش
_به چی میخندی؟
+هیچی
با دقت یکم وانیل ریخت تو شیر و لیوان داد دستم
+بفرمایید بانو
لیوان ازش گرفتم و با لبخند سرمو خم کردم
_ممنون پیشخدمت
متعجب نگام کرد
+من پیشخدمتم؟
زدم زیر خنده
_شوخی کردم...
یه اخم ساختگی کرد
+بدو شیرتو بخور ببینم...
لیوان سر کشیدم...
یه تیکه کیک دستش گرفت... انگار میخواست به بچه غذا بده...
کیکو ب زور دهنم کرد
_دارمممممم خفهههه میشممم
+بخور...
کیکو با هر بدبختی ای بود قورت دادم
یهو یه چیزی یادم اومد...
عین برق گرفته ها از میز پریدم پایین...
کوک با تعجب گفت:
+چته...
الکی خندیدم
_هیچی... دلم خواست بیام پایین
+انگار خودتو پرت کردی
_نه...
بدون اینکه منتظر حرفی بمونم ازش رفتم تو اتاق و رو تختیو قبل از اینکه خدمتکاران بیان ببینن جمع کردم انداختم تو ماشین لباسشویی...
کوک هنوزم با تعجب داشت نگام میکرد
_من میرم حموم
+منم میام...
دستمو روی صورتم گذاشتم
_اذیتم نکننننن
خندید و آروم بغلم کرد...
+باشه برو... منم میرم حموم اتاق خودم...
از اونجایی که قدم به زور تا زیر گردنش میرسید سریع سینشو بوسیدم و دوییدم تو حموم... حدودا نیم ساعت طول کشید...
وقتی اومدم بیرون موهامو با حوله خشک کردم و لباسامو پوشیدم واز اتاقم رفتم...
۲.۷k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.