افسانه جیهونگ/فصل۱پارت۲
امشب،مراسم تاج گذاری یو نابی و تولد اون.
نابی صبح زود بلند شد و سرش رو از پنجره بیرون کرد.هوا آفتابی بود و انعکاس نور خورشید به رودخونه ی جاری از کوهی که در منظره ی پنجره ی اتاق یونابی ،چشمای نابی رو به خودش جذب کرده بود.هدهد و بلبل ها روی شاخه ی درخت نشسته بودن و آواز میخوندن و شادی شون رو با نابی در اشتراک گذاشته بودن.نابی لبخند زد و دوان دوان از اتاقش خارج شد.همونطور که از پله های دربار پایین میرفت،زیرلب با خودش حرف هایی رو زمزمه میکرد.انگار داشت برای سخنرانی امشب حرفاش رو آماده میکرد.وقتی به پایین پله ها رسید،به سمت در رفت.قبل از اینکه بازش کنه،سرآشپز جلوی اون رو گرفت و گفت:”اول صبحونه تون رو میل کنید لطفا”
نابی اخم کرد و گفت:”نمیخورم.اگه میخوردم لحظه ای هم برای رسیدن به سالن پذیرایی درنگ نمیکردم،ولی حالا که دارم میرم بیرون،چرا باید صبحونه بخورم؟تو دلیلی میبینی سرآشپز؟”
سرآشپز حالت صورتش تغییر کرد و روی زمین افتاد.سپس سرش رو روی زانوهاش گذاشت و با اضطراب گفت:”متاسفم بانو،من مستحق به مرگ هستم!”نابی چیزی نگفت و اونجارو ترک کرد.سرآشپز خیالش راحت شد.بهتر از این بود که چیزی بگه،چون یو نابی آدم صادقی بود و اگه میخواست کسی رو مجازات کنه،حتما بعد از تاج گذاری انجامش میداد.حالا که چیزی نگفت،خیال سرآشپز از زندگیش راحت شد.
یونابی همونطور که تو حیاط قدم میزد و سیب میخورد،خدمتکارهایی رو که داشتن وسایل تاج گذاری رو آماده میکردن و حیاط رو تزئین میکردن رو زیر نظر گرفته بود و هر دقیقه از کسی ایراد میگرفت.
خیلی از مردم منتظر این شب بودن،شب تاج گذاری ولیعهد قصر سرزمین ریونگ،همه منتظر بودن.حتی مردم سرزمین های دیگه!حتما براتون سوال شده که چرا؟اجداد یو نابی در شب تاج گذاری،روح جیهونگ رو احضار میکردن و جادوی در درونشون رو اون به مردم اعلام میکرد.این جادو ها از سن ۴ سالگی در وجود خاندان “یو” شکل میگیره و تا در سن ۱۸ سالگی مخفی میمونه تا موقعی که روح جیهونگ اعلام کنه.برای همین مردم منتظر بودن که راز و پشت پرده ی اون شب آشکار بشه و فقط شب تاج گذاری جواب سؤالشون بود.
یو نابی که سیبش رو تموم کرده بود،اون رو توی باغچه انداخت که خدمتکارا جمعش کنن.سپس،
با خوشحالی ار دربار خارج شد.اون بدون توجه به پچپچ های مردم،از کنارشون رد میشد.مردم که یادشون اومد امشب مراسم تاج گذاری ولیعهده،ناگهان تعظیم کردن که بعد از تاج گذاری اعدام نشن.ولی از طرفی هم نگران نبودن.چون اگه ولیعهد سحر و جادویی در درون خود نداشت،نمیتونست ملکه بشه.تا موقع ای که ازدواج کنه و بچه اش پسر باشه،باید مردم برای ملکه یا پادشاه جدید صبر کنن.
بالاخره شب فرا رسید.تمام مردم سرزمین ریونگ و بعضی از مردم سرزمین های دیگه،حیاط قصر رو پر کرده بودن.
ولیعهد دربار،یو نابی،تو اتاقش نشسته بود و چشماش رو بسته بود.در همین حین،ندیمه ی او،موهاش رو میبافت و یک خدمتکار بند لباسش رو میبست.پس از چند ثانیه،ندیمه گفت:”بانو،کارمون تقریبا تموم شد،شما حاضرید؟”نابی چشماش رو باز کرد و سمت آینه شتاب برداشت.پس از مدتی که تو آینه به خودش خیره بود،لبخندی زد و گفت:”من آمادم”ندیمه لبخند زد و مادر نابی،سر تکون داد.ندیمه و مادر ولیعهد نابی،پشت سر او راه میرفتن و نابی به سمت حیاط گام برمیداشت.
قلبش در سینه اش انقدری تند میتپید که ولیعهد به قلب خودش شک کرد!اون سعی میکرد اضطرابش رو کنترل کنه ولی در واقع اون لحظه،اضطرابش اون رو کنترل میکرد.وقتی در حیاط رو باز کرد….
نابی صبح زود بلند شد و سرش رو از پنجره بیرون کرد.هوا آفتابی بود و انعکاس نور خورشید به رودخونه ی جاری از کوهی که در منظره ی پنجره ی اتاق یونابی ،چشمای نابی رو به خودش جذب کرده بود.هدهد و بلبل ها روی شاخه ی درخت نشسته بودن و آواز میخوندن و شادی شون رو با نابی در اشتراک گذاشته بودن.نابی لبخند زد و دوان دوان از اتاقش خارج شد.همونطور که از پله های دربار پایین میرفت،زیرلب با خودش حرف هایی رو زمزمه میکرد.انگار داشت برای سخنرانی امشب حرفاش رو آماده میکرد.وقتی به پایین پله ها رسید،به سمت در رفت.قبل از اینکه بازش کنه،سرآشپز جلوی اون رو گرفت و گفت:”اول صبحونه تون رو میل کنید لطفا”
نابی اخم کرد و گفت:”نمیخورم.اگه میخوردم لحظه ای هم برای رسیدن به سالن پذیرایی درنگ نمیکردم،ولی حالا که دارم میرم بیرون،چرا باید صبحونه بخورم؟تو دلیلی میبینی سرآشپز؟”
سرآشپز حالت صورتش تغییر کرد و روی زمین افتاد.سپس سرش رو روی زانوهاش گذاشت و با اضطراب گفت:”متاسفم بانو،من مستحق به مرگ هستم!”نابی چیزی نگفت و اونجارو ترک کرد.سرآشپز خیالش راحت شد.بهتر از این بود که چیزی بگه،چون یو نابی آدم صادقی بود و اگه میخواست کسی رو مجازات کنه،حتما بعد از تاج گذاری انجامش میداد.حالا که چیزی نگفت،خیال سرآشپز از زندگیش راحت شد.
یونابی همونطور که تو حیاط قدم میزد و سیب میخورد،خدمتکارهایی رو که داشتن وسایل تاج گذاری رو آماده میکردن و حیاط رو تزئین میکردن رو زیر نظر گرفته بود و هر دقیقه از کسی ایراد میگرفت.
خیلی از مردم منتظر این شب بودن،شب تاج گذاری ولیعهد قصر سرزمین ریونگ،همه منتظر بودن.حتی مردم سرزمین های دیگه!حتما براتون سوال شده که چرا؟اجداد یو نابی در شب تاج گذاری،روح جیهونگ رو احضار میکردن و جادوی در درونشون رو اون به مردم اعلام میکرد.این جادو ها از سن ۴ سالگی در وجود خاندان “یو” شکل میگیره و تا در سن ۱۸ سالگی مخفی میمونه تا موقعی که روح جیهونگ اعلام کنه.برای همین مردم منتظر بودن که راز و پشت پرده ی اون شب آشکار بشه و فقط شب تاج گذاری جواب سؤالشون بود.
یو نابی که سیبش رو تموم کرده بود،اون رو توی باغچه انداخت که خدمتکارا جمعش کنن.سپس،
با خوشحالی ار دربار خارج شد.اون بدون توجه به پچپچ های مردم،از کنارشون رد میشد.مردم که یادشون اومد امشب مراسم تاج گذاری ولیعهده،ناگهان تعظیم کردن که بعد از تاج گذاری اعدام نشن.ولی از طرفی هم نگران نبودن.چون اگه ولیعهد سحر و جادویی در درون خود نداشت،نمیتونست ملکه بشه.تا موقع ای که ازدواج کنه و بچه اش پسر باشه،باید مردم برای ملکه یا پادشاه جدید صبر کنن.
بالاخره شب فرا رسید.تمام مردم سرزمین ریونگ و بعضی از مردم سرزمین های دیگه،حیاط قصر رو پر کرده بودن.
ولیعهد دربار،یو نابی،تو اتاقش نشسته بود و چشماش رو بسته بود.در همین حین،ندیمه ی او،موهاش رو میبافت و یک خدمتکار بند لباسش رو میبست.پس از چند ثانیه،ندیمه گفت:”بانو،کارمون تقریبا تموم شد،شما حاضرید؟”نابی چشماش رو باز کرد و سمت آینه شتاب برداشت.پس از مدتی که تو آینه به خودش خیره بود،لبخندی زد و گفت:”من آمادم”ندیمه لبخند زد و مادر نابی،سر تکون داد.ندیمه و مادر ولیعهد نابی،پشت سر او راه میرفتن و نابی به سمت حیاط گام برمیداشت.
قلبش در سینه اش انقدری تند میتپید که ولیعهد به قلب خودش شک کرد!اون سعی میکرد اضطرابش رو کنترل کنه ولی در واقع اون لحظه،اضطرابش اون رو کنترل میکرد.وقتی در حیاط رو باز کرد….
۵۰۷
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.