پارت ۳...
بعد از اینکه از آنجا خارج شدم سوار دورشکه شدم و به دورشکه چی گفتم که کمی منتظر بماند
بعد چند دقیقه دیدم که از گلفروشی بیرون آمد و میخواست به خانه راهی شود اما شلوغی جمعیتی که کنار خیابان بود او را متعجب و کنجکاو کرد
در حالی که چشمانم او را دنبال میکرد گوشم هم حرفهای دیگران را میشنید
هر یک از دختر ها با غرور با یک دیگر حرف میزدند و بعضی ها با نگاه حقیر آمیز به یکدیگر مینگریستند
وقتی آنها در حال صحبت کردن بودن اسم خودم را میان کلامشان شنیدم و بله پدرم دوباره برای مراسم ازدواج من جشنی برپا کرده بود
فقط برای اینکه دختر مناسبی برای من انتخاب کند اما من کس دیگری را میخواستم ک آن هم یک دختر گلفروش سادست که زیاد مثل هم سن و سال هایش نیس و آرام و با کمالات است و خیلی مودب و مهربان
داشتم با نگاهم به دنبال او میگشتم که بلاخره پیدایش کردم داشت از میان آن همه جمعیت بیرون می آمد ای کاش که او در این جشن هم شرکت میکرد تا من او را برای همسری خود انتخاب میکردم
پرش زمانی
شب شده بود و سالن قصر پر شده بود از کسانی که مشتاق بودند ببینند همسر شاهزاده کیست! دختر ها و بانوان باهم بحث میکردند و به یکدیگر فخر میفروختن و جواهراتشان را به رخ میکشیدند و این کار از نظر من خیلی زننده به نظر میرسید ولی عشق من اصلا اهل این چنین کار ها نیست
داشتم به آن جمعیت نه چندان زیاد نگاه میکردم که یکی از آن دختر ها چشمم را گرفت با دقت به او نگاه کردم و فهمیدم معشوق من بود
تمام دختران حاضر در آنجا به زیبایی او حسودی میکردند و مردان نمیتوانستند از او چشم بردارند
از پله ها پایین رفتم و خودم را به او رساندم در عین سادگی زیبا بود! آن دسته گلی را ک خودش برایم درست کرده بود را به سمتش دراز کردم و به او دادم
به چشمانی ک هم رنگ دریا بودند نگاه کردم آدم میتوانست در آن چشمها غرق شود
جرعتم را جمع کردم و به او گفتم: امشب خیلی زیبا شدید!
خنده ای کرد و گفت: خیلی ممنون! شما هم خوشتیپ شدید!
دورمان را صداهای مردم پر کرده بود اما مگر کسی به آن صداهای پوچ و بیهوده اهمیت میداد
دستم را به سویش دراز کردم و از او پرسیدم: افتخار رقص با همچین بانوی زیبایی را دارم؟.
با لبخندی دلنشین جوابم را داد: بله!
دستش را در دستم گذاشت
وقتی صدای ساز در سالن پیچید همه شروع به رقصیدن کردند
اما یک چیز اینجا عجیب بود! چرا قلب او انقدر تند میزد؟
نکند بخاطر حضور من بود یا اینکه شاید.... شاید مرا دوست داشته باشد؟
بعد چند دقیقه دیدم که از گلفروشی بیرون آمد و میخواست به خانه راهی شود اما شلوغی جمعیتی که کنار خیابان بود او را متعجب و کنجکاو کرد
در حالی که چشمانم او را دنبال میکرد گوشم هم حرفهای دیگران را میشنید
هر یک از دختر ها با غرور با یک دیگر حرف میزدند و بعضی ها با نگاه حقیر آمیز به یکدیگر مینگریستند
وقتی آنها در حال صحبت کردن بودن اسم خودم را میان کلامشان شنیدم و بله پدرم دوباره برای مراسم ازدواج من جشنی برپا کرده بود
فقط برای اینکه دختر مناسبی برای من انتخاب کند اما من کس دیگری را میخواستم ک آن هم یک دختر گلفروش سادست که زیاد مثل هم سن و سال هایش نیس و آرام و با کمالات است و خیلی مودب و مهربان
داشتم با نگاهم به دنبال او میگشتم که بلاخره پیدایش کردم داشت از میان آن همه جمعیت بیرون می آمد ای کاش که او در این جشن هم شرکت میکرد تا من او را برای همسری خود انتخاب میکردم
پرش زمانی
شب شده بود و سالن قصر پر شده بود از کسانی که مشتاق بودند ببینند همسر شاهزاده کیست! دختر ها و بانوان باهم بحث میکردند و به یکدیگر فخر میفروختن و جواهراتشان را به رخ میکشیدند و این کار از نظر من خیلی زننده به نظر میرسید ولی عشق من اصلا اهل این چنین کار ها نیست
داشتم به آن جمعیت نه چندان زیاد نگاه میکردم که یکی از آن دختر ها چشمم را گرفت با دقت به او نگاه کردم و فهمیدم معشوق من بود
تمام دختران حاضر در آنجا به زیبایی او حسودی میکردند و مردان نمیتوانستند از او چشم بردارند
از پله ها پایین رفتم و خودم را به او رساندم در عین سادگی زیبا بود! آن دسته گلی را ک خودش برایم درست کرده بود را به سمتش دراز کردم و به او دادم
به چشمانی ک هم رنگ دریا بودند نگاه کردم آدم میتوانست در آن چشمها غرق شود
جرعتم را جمع کردم و به او گفتم: امشب خیلی زیبا شدید!
خنده ای کرد و گفت: خیلی ممنون! شما هم خوشتیپ شدید!
دورمان را صداهای مردم پر کرده بود اما مگر کسی به آن صداهای پوچ و بیهوده اهمیت میداد
دستم را به سویش دراز کردم و از او پرسیدم: افتخار رقص با همچین بانوی زیبایی را دارم؟.
با لبخندی دلنشین جوابم را داد: بله!
دستش را در دستم گذاشت
وقتی صدای ساز در سالن پیچید همه شروع به رقصیدن کردند
اما یک چیز اینجا عجیب بود! چرا قلب او انقدر تند میزد؟
نکند بخاطر حضور من بود یا اینکه شاید.... شاید مرا دوست داشته باشد؟
۱۰.۲k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.