پارت اول آزادی عاشقانه
یک سال از رفتن مامان میگذشت ولی هنوز من و بابا به این سرنوشت عادت نکرده بودیم بابا صبح خونه روبابغض ترک میکردوشب باچشم ها خیس
برمیگشت ...
مادرم همیشه عاشق بارون بود پرده هاروزدم کنار و به یاد روزهایی که بغلم میکرد و باهم به بارون خیره میشدیم خیره شدم به بارون و شروع کردم به اشک ریختن تا اینکه با حلقه شدن دوتا دست دور کمرم از فکر اومدم بیرون
کوک:قرار بود نبینم دخترکوچولوم گریه میکنه کی تونسته قلب دخترم رو بشکنه
الیا : هیچکس بابا دلم برای مامان تنگ شده دلم دلم برای روزایی که ساعت هاسه نفری میخندیدم و کنارهم بودیم تنگ شده دلم میخواد یه باردیگه تو بغل مامان بخوابم دلم میخواد یه بار دیگه مامان رو صدا کنم دلم برای خنده های شما تنگ شده دلم میخواد دوباره شما با لبخند بیای خونه دلم میخواد دوباره صدای خوندنت توی کل این خونه بپیچه دلم تنگ شده برای بوی گل هایی برای مامان خریدی و خشکشون کرده ولی حیف انگار همشون تموم شد و من نتونستم ازشون به اندازه کافی لذت ببرم ...
با ریختن قطر اشک های بابا روی موهام دیگه حرف نزدم فقط خودم رو محکم چسبوندم به سینه اش
کوک : منم دلم میخواد یک بار دیگه مامانتو ببینم
همیشه دوست داشتم مامانت رو خوشحال کنم
الیا : مامان همین که صدای شما رو می شنید خوشحال میشد بابا مامان خیلی صدات رو دوست داشت همیشه دوست داشت براش بخونی
بابا میشه برام بخونی
کوک : چرا که نه حتما
با شنیدن صدای بابا آرامش وجودم رو فرا گرفت
دیگه احساس تنهایی نمیکردم
الیا : بابا خواهش میکنم گریه نکن گریه که میکنی صدات میگیره مامان همیشه میگفت وقتی صدای بابات میگیره انگار قلب من میگیره
کوک : هوم یادمه همیشه میگفت ولی من بدون اون نمیتونم
الیا : نمیتونم باور کنم تو با این صدا قرار تو کنسرت چند وقت دیگه ات بخونی
کوک : اینکه هنوزم دارم به کارم ادامه میدم به خاطر توئه وگرنه من هیچ انگیزه ایی برای کار کردن ندارم
الیا : بابا هر وقت دلت نخواست به کارت ادامه بدی به مامان فکر کن اون بهت کمک میکنه
برم گردوند سمت خودش زل زدتوچشمام نگاهش
غمگین بود ولی با اون حال وسط گریه هاش لبخند ارومی زد
کوک : تو کی انقدر بزرگ شدی ؟ من گذر زمان رو احساس نکردم
ا،ت : شاید به خاطر اینکه کنار مامان خوشبختی درگیر زمان نبودید
کوک : شاید
اشک هاش رو پارک کردم دوست نداشتم پدرم رو نا امید ببینم
کوک ویو:
نمیخواستم باورکنم دخترم انقدر بزرگ شده حالم اصلاخوب نبود بادیدن الیاحالم خیلی بهتر میشد
الیا: میتونم بدونم چرا امروز زود آومدی؟
کوک: تا روز کنسرت کار ندارم میخوام با تو وقت بگذرونم
الیا : بابا ممکنه یه معجزه ایی بشه و بگن مامان زنده هست؟
کوک: اگه قرارباشه این خبر روبشنوم از خوشحالی ذوق مرگ میشم
الیا : یعنی میشه دوباره مامان رو بغل کنم ؟
کوک : الیا تو دیگه بزرگ شدی به سنی رسیدی که من هر لحظه میتونم تو رو تو لباس عروسیت تصور کنم تو دیگه نیازی به ما نداری سعی کن رو پای خودت وایستی
الیا : بابا هیچوقت ازم نخواه من بدون شما دوم بیارم مامان که رفت تو دیگه ته دلم روخالی نکن بابا من هنوز منتظرم مامان برگرده من نمیخوام باور کنم مامان زنده نیست
خودم هم مطمئن نبودم ا،ت زنده نیست هر لحظه امکان داشت در خونه باز میشد و ا،ت میومد داخل خونه
کوک : منم امیدوارم به برگشتن مامان
الیا : پس چرا مدام گریه میکنی ؟ چرا نمیخوای بخندی چرا هنوز لباسات مشکیه
کوک : الیا من یک روز هم از مادرت دور نشدم من اون زمان هم که با کمپانی کار میکردم و حق نداشتم خانواده ام رو با اعضا ببرم برای مادرت پرواز جدا میگرفتم و اون همه جا باهام بود حالا فکر کن یک سال که ندیدمش تو جای من باشی میتونی تحمل کنی هوم ؟
الیا : من میترسم امیدوار بمونم و به جای خود مامان جنازه مامانم رو ببینم
یکدفعه لیوانی که توی دستم بود هزار تیکه شد و لی من هیچ توجهی بهش نکردم
کوک : من میرم بخوابم الیا حالم خوب نیست
با شنیدن حرف الیا کل دنیا دور سرم میچرخید خودم رو کردم روی تخت و خیره شدم به عکس ا،ت تا اینکه خوابم برد
منتظر حمایتهاتون بیشتر از قبل هستیم
برمیگشت ...
مادرم همیشه عاشق بارون بود پرده هاروزدم کنار و به یاد روزهایی که بغلم میکرد و باهم به بارون خیره میشدیم خیره شدم به بارون و شروع کردم به اشک ریختن تا اینکه با حلقه شدن دوتا دست دور کمرم از فکر اومدم بیرون
کوک:قرار بود نبینم دخترکوچولوم گریه میکنه کی تونسته قلب دخترم رو بشکنه
الیا : هیچکس بابا دلم برای مامان تنگ شده دلم دلم برای روزایی که ساعت هاسه نفری میخندیدم و کنارهم بودیم تنگ شده دلم میخواد یه باردیگه تو بغل مامان بخوابم دلم میخواد یه بار دیگه مامان رو صدا کنم دلم برای خنده های شما تنگ شده دلم میخواد دوباره شما با لبخند بیای خونه دلم میخواد دوباره صدای خوندنت توی کل این خونه بپیچه دلم تنگ شده برای بوی گل هایی برای مامان خریدی و خشکشون کرده ولی حیف انگار همشون تموم شد و من نتونستم ازشون به اندازه کافی لذت ببرم ...
با ریختن قطر اشک های بابا روی موهام دیگه حرف نزدم فقط خودم رو محکم چسبوندم به سینه اش
کوک : منم دلم میخواد یک بار دیگه مامانتو ببینم
همیشه دوست داشتم مامانت رو خوشحال کنم
الیا : مامان همین که صدای شما رو می شنید خوشحال میشد بابا مامان خیلی صدات رو دوست داشت همیشه دوست داشت براش بخونی
بابا میشه برام بخونی
کوک : چرا که نه حتما
با شنیدن صدای بابا آرامش وجودم رو فرا گرفت
دیگه احساس تنهایی نمیکردم
الیا : بابا خواهش میکنم گریه نکن گریه که میکنی صدات میگیره مامان همیشه میگفت وقتی صدای بابات میگیره انگار قلب من میگیره
کوک : هوم یادمه همیشه میگفت ولی من بدون اون نمیتونم
الیا : نمیتونم باور کنم تو با این صدا قرار تو کنسرت چند وقت دیگه ات بخونی
کوک : اینکه هنوزم دارم به کارم ادامه میدم به خاطر توئه وگرنه من هیچ انگیزه ایی برای کار کردن ندارم
الیا : بابا هر وقت دلت نخواست به کارت ادامه بدی به مامان فکر کن اون بهت کمک میکنه
برم گردوند سمت خودش زل زدتوچشمام نگاهش
غمگین بود ولی با اون حال وسط گریه هاش لبخند ارومی زد
کوک : تو کی انقدر بزرگ شدی ؟ من گذر زمان رو احساس نکردم
ا،ت : شاید به خاطر اینکه کنار مامان خوشبختی درگیر زمان نبودید
کوک : شاید
اشک هاش رو پارک کردم دوست نداشتم پدرم رو نا امید ببینم
کوک ویو:
نمیخواستم باورکنم دخترم انقدر بزرگ شده حالم اصلاخوب نبود بادیدن الیاحالم خیلی بهتر میشد
الیا: میتونم بدونم چرا امروز زود آومدی؟
کوک: تا روز کنسرت کار ندارم میخوام با تو وقت بگذرونم
الیا : بابا ممکنه یه معجزه ایی بشه و بگن مامان زنده هست؟
کوک: اگه قرارباشه این خبر روبشنوم از خوشحالی ذوق مرگ میشم
الیا : یعنی میشه دوباره مامان رو بغل کنم ؟
کوک : الیا تو دیگه بزرگ شدی به سنی رسیدی که من هر لحظه میتونم تو رو تو لباس عروسیت تصور کنم تو دیگه نیازی به ما نداری سعی کن رو پای خودت وایستی
الیا : بابا هیچوقت ازم نخواه من بدون شما دوم بیارم مامان که رفت تو دیگه ته دلم روخالی نکن بابا من هنوز منتظرم مامان برگرده من نمیخوام باور کنم مامان زنده نیست
خودم هم مطمئن نبودم ا،ت زنده نیست هر لحظه امکان داشت در خونه باز میشد و ا،ت میومد داخل خونه
کوک : منم امیدوارم به برگشتن مامان
الیا : پس چرا مدام گریه میکنی ؟ چرا نمیخوای بخندی چرا هنوز لباسات مشکیه
کوک : الیا من یک روز هم از مادرت دور نشدم من اون زمان هم که با کمپانی کار میکردم و حق نداشتم خانواده ام رو با اعضا ببرم برای مادرت پرواز جدا میگرفتم و اون همه جا باهام بود حالا فکر کن یک سال که ندیدمش تو جای من باشی میتونی تحمل کنی هوم ؟
الیا : من میترسم امیدوار بمونم و به جای خود مامان جنازه مامانم رو ببینم
یکدفعه لیوانی که توی دستم بود هزار تیکه شد و لی من هیچ توجهی بهش نکردم
کوک : من میرم بخوابم الیا حالم خوب نیست
با شنیدن حرف الیا کل دنیا دور سرم میچرخید خودم رو کردم روی تخت و خیره شدم به عکس ا،ت تا اینکه خوابم برد
منتظر حمایتهاتون بیشتر از قبل هستیم
۲۰.۶k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.