عاشقانه ایی به نام او A romance in her name part:16
همه چیز تویه اون لحظه براش مبهم بود.
باید به چی عمل کنه
اینکه دیگه نباید عاشق بشه?
یا
اینکه باور کنه عاشق شده?!
فعلا ترجیح داد سکوت کنه
...........
ا/ت موقعی که این خبرو شنید قلبش مثل یه ماهی کوچولو ته اعماق دریا شروع به تپیدن کرد و اون میتونست صدای ضربات قلبشو بشنوه
خودش هم نمیدونست چرا باید قلبش برایه یک مافیای بی احساس بتپه درسته جاسوس بود ولی مثل اینکه یهویی جایگاه مخصوصی تویه اون عمارت برای خودش پیدا کرد
هم همسر
هم به عنوان پزشک
فعلا هیچی براشون واضح نبود حتی نمیتونستن فردا قراره چیکار کنن
تنها چیزی که تویه ذهنش موج میزد این بود: باید سریعتر درمانش کنم:)
..............
خلاصه ی تموم ماجرا همین بود که کوک نمیخواست به این ایمان بیاره که عاشق یه دختر دهاتی جاسوس بدبخت بشه
ذهنش خالی از همه چیز بود
فقط تویه اون لحظه میتونست برای ساعت ها به صورت ا/ت خیره بشه
با بستن چشماش همه چیز و رها کرد
............
صبح اونشب کوک از جاش بلندشد و دختررو کنار خودش دید که رویه دستش خوابیده دوباره بهش زل زد
این حس سر صبح خیلی دلنشین بود به چهره ی کسی نگاه کنی که حس خوبی بهت دست میده، بازم برایه کوک حس جالبی بود
یه چیزی تویه جونش قلقلکش میداد و وقتی به ا/ت نزدیک میشد حس گرمای شدیدی تویه خودش احساس میکرد
ولی
همه این حسارو دوست داشت
ولی این عشقش از نظر خودش کاملا اشتباه و غلط بود اون داشت جلوی خودش و میگرفت تا این حسا بیشتر نشه ولی
به مرور زمان اون حسا بیشتر شد ولی هنوزم قبول نداشت قبول نمیکرد و دقیقا
داستان عاشقانش از اینجا به بعد شروع میشد:
این داستان ادامه دارد....
شده بی نت بشوی چاره نیابی جز التماس
من به این چاره ی بیچاره دچارم همه ی سال.
نتم به چخ رفته😐
فعلا همدردی کنید
باید به چی عمل کنه
اینکه دیگه نباید عاشق بشه?
یا
اینکه باور کنه عاشق شده?!
فعلا ترجیح داد سکوت کنه
...........
ا/ت موقعی که این خبرو شنید قلبش مثل یه ماهی کوچولو ته اعماق دریا شروع به تپیدن کرد و اون میتونست صدای ضربات قلبشو بشنوه
خودش هم نمیدونست چرا باید قلبش برایه یک مافیای بی احساس بتپه درسته جاسوس بود ولی مثل اینکه یهویی جایگاه مخصوصی تویه اون عمارت برای خودش پیدا کرد
هم همسر
هم به عنوان پزشک
فعلا هیچی براشون واضح نبود حتی نمیتونستن فردا قراره چیکار کنن
تنها چیزی که تویه ذهنش موج میزد این بود: باید سریعتر درمانش کنم:)
..............
خلاصه ی تموم ماجرا همین بود که کوک نمیخواست به این ایمان بیاره که عاشق یه دختر دهاتی جاسوس بدبخت بشه
ذهنش خالی از همه چیز بود
فقط تویه اون لحظه میتونست برای ساعت ها به صورت ا/ت خیره بشه
با بستن چشماش همه چیز و رها کرد
............
صبح اونشب کوک از جاش بلندشد و دختررو کنار خودش دید که رویه دستش خوابیده دوباره بهش زل زد
این حس سر صبح خیلی دلنشین بود به چهره ی کسی نگاه کنی که حس خوبی بهت دست میده، بازم برایه کوک حس جالبی بود
یه چیزی تویه جونش قلقلکش میداد و وقتی به ا/ت نزدیک میشد حس گرمای شدیدی تویه خودش احساس میکرد
ولی
همه این حسارو دوست داشت
ولی این عشقش از نظر خودش کاملا اشتباه و غلط بود اون داشت جلوی خودش و میگرفت تا این حسا بیشتر نشه ولی
به مرور زمان اون حسا بیشتر شد ولی هنوزم قبول نداشت قبول نمیکرد و دقیقا
داستان عاشقانش از اینجا به بعد شروع میشد:
این داستان ادامه دارد....
شده بی نت بشوی چاره نیابی جز التماس
من به این چاره ی بیچاره دچارم همه ی سال.
نتم به چخ رفته😐
فعلا همدردی کنید
۲۱.۵k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.