گس لایتر/ادامه پارت ۱۵۵
رفتن بورام در حال حاضر هیچ اهمیتی برای جونگکوک نداشت... فقط به فکر این بود که اون اسناد کجا هستن... احتمال میداد که پیش یون ها باشن... چون قبل فوت ایم داجونگ فقط اون بود که از همه کارای پدرشو در دست داشت... باید از طریق بایول میفهمید که اون اسناد دقیقا دست کی هستن... شاید دست بایول نباشن... ولی دختر یکی یدونش حتما از همه چیز خبر داشت...
*************************
بورام از همه خداحافظی کرد و رفت... جونگکوک هیچ اهمیتی به رفتنش نداد... و همین باعث شد که ذهن همه به این سمت بره که جونگکوک اخراجش کرده...
**************
شب....
جونگکوک و بایول سر میز شام نشسته بودن...
بایول چاپستیکشو دست گرفت تا سوشی برداره...
جونگکوک در سکوت مشغول خوردن غذاش بود...
بایول: راستی جونگکوک... چرا بورامو اخراج کردی؟... مشکلی پیش اومده؟...
جونگکوک با شنیدن این حرف شوک شد... چنگالشو توی بشقابش انداخت...
جونگکوک: کی این خبرو بهت داده؟
بایول: چرا؟
جونگکوک: همینطوری... جالب بود که فهمیدی ...وقتی هنوز نگفتم
بایول: خب... از اونیکه منشی من بود شنیدم.. باهام تماس گرفت... گهگاهی زنگمیزنه
جونگکوک: دلیلی نداره انقدر با همه گرم میگیری
بایول: چه اشکال داره خب!... جونگکوک... نکنه اینو گفتم بخوای اون دخترو اخراج کنی؟
جونگکوک: نگران نباش... فقط میخواستم بدونم از کی شنیدی...
**************************
آخر شب بود....
جونگکوک روی تختش دراز کشیده بود...
میخواست در مورد اسناد از بایول بپرسه...
مطمئن بود که بایول بهش میگه... اما هدف جونگکوک فقط این نبود که جاشونو بفهمه... در واقع میخواست بایول اون اسناد رو به چنگ بیاره و در اختیار جونگکوک بذاره...
این کار سختی بود...
که جز بایول کسی نمیتونست انجامش بده... قویترین مهره توی دست جونگکوک بود...
اما باید کمی بهش محبت میکرد....
در نتیجه وقتی بایول روبروی آینه نشسته بود تا روتین پوستی شبانشو انجام بده جونگکوک مستقیما بهش خیره شده بود...
بایول از توی آینه میدید که جونگکوک بهش نگاه میکنه...
بایول: چرا نمیخوابی عزیزم؟
جونگکوک: منتظر توام
بایول: یکم طول میکشه کارم تموم بشه
جونگکوک: ایرادی نداره...
ادامه در تلگرام
*************************
بورام از همه خداحافظی کرد و رفت... جونگکوک هیچ اهمیتی به رفتنش نداد... و همین باعث شد که ذهن همه به این سمت بره که جونگکوک اخراجش کرده...
**************
شب....
جونگکوک و بایول سر میز شام نشسته بودن...
بایول چاپستیکشو دست گرفت تا سوشی برداره...
جونگکوک در سکوت مشغول خوردن غذاش بود...
بایول: راستی جونگکوک... چرا بورامو اخراج کردی؟... مشکلی پیش اومده؟...
جونگکوک با شنیدن این حرف شوک شد... چنگالشو توی بشقابش انداخت...
جونگکوک: کی این خبرو بهت داده؟
بایول: چرا؟
جونگکوک: همینطوری... جالب بود که فهمیدی ...وقتی هنوز نگفتم
بایول: خب... از اونیکه منشی من بود شنیدم.. باهام تماس گرفت... گهگاهی زنگمیزنه
جونگکوک: دلیلی نداره انقدر با همه گرم میگیری
بایول: چه اشکال داره خب!... جونگکوک... نکنه اینو گفتم بخوای اون دخترو اخراج کنی؟
جونگکوک: نگران نباش... فقط میخواستم بدونم از کی شنیدی...
**************************
آخر شب بود....
جونگکوک روی تختش دراز کشیده بود...
میخواست در مورد اسناد از بایول بپرسه...
مطمئن بود که بایول بهش میگه... اما هدف جونگکوک فقط این نبود که جاشونو بفهمه... در واقع میخواست بایول اون اسناد رو به چنگ بیاره و در اختیار جونگکوک بذاره...
این کار سختی بود...
که جز بایول کسی نمیتونست انجامش بده... قویترین مهره توی دست جونگکوک بود...
اما باید کمی بهش محبت میکرد....
در نتیجه وقتی بایول روبروی آینه نشسته بود تا روتین پوستی شبانشو انجام بده جونگکوک مستقیما بهش خیره شده بود...
بایول از توی آینه میدید که جونگکوک بهش نگاه میکنه...
بایول: چرا نمیخوابی عزیزم؟
جونگکوک: منتظر توام
بایول: یکم طول میکشه کارم تموم بشه
جونگکوک: ایرادی نداره...
ادامه در تلگرام
۲۶.۵k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.