بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 15)
ات ویو
با کوک رفتیم کلی وسیله سوار شدیم ولی تهیونگ فقط نگامون میکرد و اصلا سوار چیزی باهامون نمیشد.... حس کردم ادم خونگرمی نیستش یا اینکه خوشش نمیاد یا کلا من دارم قضاوت میکنم... بعد چند تا وسیله که سوار شدیم رسیدیم به ترن هوایی که کوک رفته بود بلیط بگیره منم پیش تهیونگ وایستاده بودم
....
ات: اومم تهیونگ
تهیونگ: بله؟
ات: چرا تو هیچی سوار نمیشی
تهیونگ: چون علاقه ای ندارم بهش
ات: حداقل اینو باهامون سوار شو
تهیونگ: نه
ات: لطفاااا
تهیونگ: گفتم نه ( جدی)
ات: باشه ( بغض)
کوک: خب بلیط هارو گرفتم بریم ( رو به ات) هعی چرا بغض کردی
ات: ( بزور بغضشو قورت داد) من؟ نه بابا بریم سوار شیم ( بلیط هارو گرفت و رفت سمت ترن هوایی)
کوک: ( رو به ته) هعی تو بهش چیزی گفتی؟
تهیونگ: من چیز خاصی نگفتم گفتش سوار شو گفتم نه
کوک: خاک تو سرت کنم.... یکم اتفاقات و ترسای بچگیت بزار کنار یا باهاشون بجنگ.... حداقل دل این دختر بیچاره رو نشکون ( رفت سمت ات و ترن هوایی سوار شدن و حرکت کرد)
...
تهیونگ: آه خدا از اولشم نباید میزاشتم بیایم اینجا
( بعد چند دقیقه ات و کوک از ترن هوایی پیاده شدن و اومدن سمت ته)
...
کوک: خب ات فک کنم همه چیو سوار شدیم نه؟ 😂
ات: آره😂... واقعا ازت ممنونم کوک که امروز روحیم رو عوض کردی ( بغلش کرد)
کوک: او خواهش میکنم ( متقابل بغلش کرد)
ذهن تهیونگ: از اینکه ات کوک بغل کرد خیلی حرصم گرفت و حسودیم شد
...
تهیونگ: ببینم نمیخوایم بریم خونه؟ واسه امروز دیگه کافیه ات بیا بریم کوک خودت میری خونه دیگه پس فعلا خدافظ ( دست ات گرفت و داشت بزور میبرد سمت ماشین)
ات: هعی چیکار میکنی ولم کن من فعلا نمیخوام بیام خونه لطفا تهیونگ نکن ( سعی کرد دستاشو از دست تهیونگ جدا کنه ولی تهیونگ دستاشو سفت گرفته بود...ات سوار ماشین کرد و خودشم نشست پشت فرمون و به سمت عمارت رفت)
ات: آییی دستم درد گرفت ( بغض)
تهیونگ: نمیدونستم انقد سوسول هم هستی چیزی نشده که ( سرد)
ات: ( سرش پایین بود تا برسن عمارت.... وقتی رسیدن تهیونگ در رو واسه ات باز کرد که پیاده شه ولی ات محکم از کنار تهیونگ رد شد و رفت تو اتاقش و لباساشو عوض کرد و نشست رو تختش و سرشو گذاشت تو بالشت و گریه میکرد) چرا امروز انقد باهام بد شد... زود قضاوتش کردم اون واقعا ادم سنگدلی هستش هق... چرا من عاشقش شدم اخه چرا هق
( که در اتاقش یه نفر زد و ات سریع اشکاشو پاک کرد که مادر ات وارد اتاقش شد)
...
ادامه اش تو کامنتا
(𝐏𝐚𝐫𝐭 15)
ات ویو
با کوک رفتیم کلی وسیله سوار شدیم ولی تهیونگ فقط نگامون میکرد و اصلا سوار چیزی باهامون نمیشد.... حس کردم ادم خونگرمی نیستش یا اینکه خوشش نمیاد یا کلا من دارم قضاوت میکنم... بعد چند تا وسیله که سوار شدیم رسیدیم به ترن هوایی که کوک رفته بود بلیط بگیره منم پیش تهیونگ وایستاده بودم
....
ات: اومم تهیونگ
تهیونگ: بله؟
ات: چرا تو هیچی سوار نمیشی
تهیونگ: چون علاقه ای ندارم بهش
ات: حداقل اینو باهامون سوار شو
تهیونگ: نه
ات: لطفاااا
تهیونگ: گفتم نه ( جدی)
ات: باشه ( بغض)
کوک: خب بلیط هارو گرفتم بریم ( رو به ات) هعی چرا بغض کردی
ات: ( بزور بغضشو قورت داد) من؟ نه بابا بریم سوار شیم ( بلیط هارو گرفت و رفت سمت ترن هوایی)
کوک: ( رو به ته) هعی تو بهش چیزی گفتی؟
تهیونگ: من چیز خاصی نگفتم گفتش سوار شو گفتم نه
کوک: خاک تو سرت کنم.... یکم اتفاقات و ترسای بچگیت بزار کنار یا باهاشون بجنگ.... حداقل دل این دختر بیچاره رو نشکون ( رفت سمت ات و ترن هوایی سوار شدن و حرکت کرد)
...
تهیونگ: آه خدا از اولشم نباید میزاشتم بیایم اینجا
( بعد چند دقیقه ات و کوک از ترن هوایی پیاده شدن و اومدن سمت ته)
...
کوک: خب ات فک کنم همه چیو سوار شدیم نه؟ 😂
ات: آره😂... واقعا ازت ممنونم کوک که امروز روحیم رو عوض کردی ( بغلش کرد)
کوک: او خواهش میکنم ( متقابل بغلش کرد)
ذهن تهیونگ: از اینکه ات کوک بغل کرد خیلی حرصم گرفت و حسودیم شد
...
تهیونگ: ببینم نمیخوایم بریم خونه؟ واسه امروز دیگه کافیه ات بیا بریم کوک خودت میری خونه دیگه پس فعلا خدافظ ( دست ات گرفت و داشت بزور میبرد سمت ماشین)
ات: هعی چیکار میکنی ولم کن من فعلا نمیخوام بیام خونه لطفا تهیونگ نکن ( سعی کرد دستاشو از دست تهیونگ جدا کنه ولی تهیونگ دستاشو سفت گرفته بود...ات سوار ماشین کرد و خودشم نشست پشت فرمون و به سمت عمارت رفت)
ات: آییی دستم درد گرفت ( بغض)
تهیونگ: نمیدونستم انقد سوسول هم هستی چیزی نشده که ( سرد)
ات: ( سرش پایین بود تا برسن عمارت.... وقتی رسیدن تهیونگ در رو واسه ات باز کرد که پیاده شه ولی ات محکم از کنار تهیونگ رد شد و رفت تو اتاقش و لباساشو عوض کرد و نشست رو تختش و سرشو گذاشت تو بالشت و گریه میکرد) چرا امروز انقد باهام بد شد... زود قضاوتش کردم اون واقعا ادم سنگدلی هستش هق... چرا من عاشقش شدم اخه چرا هق
( که در اتاقش یه نفر زد و ات سریع اشکاشو پاک کرد که مادر ات وارد اتاقش شد)
...
ادامه اش تو کامنتا
۵.۷k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.