همه چیز عادی بود اما فقط تا روز پنجم.. .
همه چیز عادی بود اما فقط تا روز پنجم.. .
بعد از مدرسه خواستم خودم برم خونه چون سرم خیلی درد میکرد و دیگه حوصله نداشتم منتظر سرویس باشم
اما درباره سردردم هم به کسی نگفتم.
من:خب دیگه بچه ها من خودم میرم خداحافظ
بکی:از بغل برو
من:چشم
دامیان:میخوای منم باهات بیام؟
من:نه خودم میتونم برم
دامیان:مطمئنی؟
به نظر میاد حالت زیاد خوب نباشه
من:ها؟ نه حالم خوبه
دامیان:ولی من تا یه جایی باهات میام
من:هر جور راحتی
دوباره از بکی خداحافظی کردم و راه افتادیم
بعد از چند دقیقه راه رفتن
رسیدیم به خونه چون فقط چند قدم مونده بود از دامیان خواستم که بره و اونم قبول کرد وقتی دامیان از کوچه بیرون رفت
منم خواستم برم خونه که یهو یه دستی جلوی دهنم رو گرفت سردردم به طرز وحشتناکی بد تر شد و دستور پام هم شل شده بود خیلی خوابم گرفت و چند ثانیه بعد بیهوش شدم
دست ، پا و دهنم بسته شده بودن درست مثل همون موقع فقط با این تفاوت که دیگه به چیزی بسته نشده بودم.
*اشاره به وقتی که توی جنگل بودن
به سختی روی زمین نشستم
دورو برو یه نگاهی انداختم زیادی تاریکی بود چند بار پلک زدم تا دیدن دورو برم یکم واسم آسون تر بشه یکم درو برو دید زدم انگار تو به انبار متروکه یا یه همچین چیزی بودم یکم بیشتر که نگاه کردم متوجه شدم یه صندلی اون ور تر هست و یکی هم روش نشسته فقط نور ماه بود که باعث شده بود اونجا یکم روشن تر بشه پس نور زیادی نبود اما میتونستم متوجه بشم که یه دختره
دختره:بیدار شدی؟
آها درسته نمیتونی حرف بزنی چون دهنت رو بستم
خب به هر حال میخوای اول باهات چکار کنم
ذهن دختره:درسته قرار نیست فعلا باهاش کاری کنم اما بد نیست بترسونمش.
میتونستم ذهنش رو بخونم ولی برای اینکه متوجه نشه یکم خودمو ترسیده نشون دادم
دختره:هوم ! چی شده ترسیدی؟به هر حال تو هم قراره اون حسی که من وقتی پدر و برادرم و بخواطر تو از دست دادم تجربه کنی
و از روی صندلیش بلند شد
ذهن دختره:(میگم عیبی نداره که فقط ترسوندن نباشه نه؟)
یعنی چی چرا داره همچین حرفی رو میزنه پدر؟ برادر؟ بخواطر من؟؟؟؟
نکنه!
فکر نمیکنم آخه من که کاری با برادرش نداشتم ولی.. .
دختره:مثل اینکه بالاخره فهمیدی که کی اینجاست آره؟
امکان نداره یعنی .. .همونه؟
چند قدم حرکت کرد و دقیقا وایساد جلوم
با اینکه نور کم بود اما یه پنجره کوچیک هم پشت سرم بود نوری که ازش بیرون میزد افتاده بود روش اما چون وایساده بود نور فقط روی لباساش افتاده بود
پس روی دوپا روی زمین نشست
اینسوک:هوم هوم آره منم
فکر کنم حالا بهتر بتونی صورتم رو ببینی هم صورتم هم بلایی که سرش آوردی
صورتش.. . بد جوری سوخته بود
این حس ترسی که دارم بخواطر اینه که قبلاً یه بار توسط اون دزدیده شدم یا چی؟
اینوحواسم نبود پاکش کردم
بعد از مدرسه خواستم خودم برم خونه چون سرم خیلی درد میکرد و دیگه حوصله نداشتم منتظر سرویس باشم
اما درباره سردردم هم به کسی نگفتم.
من:خب دیگه بچه ها من خودم میرم خداحافظ
بکی:از بغل برو
من:چشم
دامیان:میخوای منم باهات بیام؟
من:نه خودم میتونم برم
دامیان:مطمئنی؟
به نظر میاد حالت زیاد خوب نباشه
من:ها؟ نه حالم خوبه
دامیان:ولی من تا یه جایی باهات میام
من:هر جور راحتی
دوباره از بکی خداحافظی کردم و راه افتادیم
بعد از چند دقیقه راه رفتن
رسیدیم به خونه چون فقط چند قدم مونده بود از دامیان خواستم که بره و اونم قبول کرد وقتی دامیان از کوچه بیرون رفت
منم خواستم برم خونه که یهو یه دستی جلوی دهنم رو گرفت سردردم به طرز وحشتناکی بد تر شد و دستور پام هم شل شده بود خیلی خوابم گرفت و چند ثانیه بعد بیهوش شدم
دست ، پا و دهنم بسته شده بودن درست مثل همون موقع فقط با این تفاوت که دیگه به چیزی بسته نشده بودم.
*اشاره به وقتی که توی جنگل بودن
به سختی روی زمین نشستم
دورو برو یه نگاهی انداختم زیادی تاریکی بود چند بار پلک زدم تا دیدن دورو برم یکم واسم آسون تر بشه یکم درو برو دید زدم انگار تو به انبار متروکه یا یه همچین چیزی بودم یکم بیشتر که نگاه کردم متوجه شدم یه صندلی اون ور تر هست و یکی هم روش نشسته فقط نور ماه بود که باعث شده بود اونجا یکم روشن تر بشه پس نور زیادی نبود اما میتونستم متوجه بشم که یه دختره
دختره:بیدار شدی؟
آها درسته نمیتونی حرف بزنی چون دهنت رو بستم
خب به هر حال میخوای اول باهات چکار کنم
ذهن دختره:درسته قرار نیست فعلا باهاش کاری کنم اما بد نیست بترسونمش.
میتونستم ذهنش رو بخونم ولی برای اینکه متوجه نشه یکم خودمو ترسیده نشون دادم
دختره:هوم ! چی شده ترسیدی؟به هر حال تو هم قراره اون حسی که من وقتی پدر و برادرم و بخواطر تو از دست دادم تجربه کنی
و از روی صندلیش بلند شد
ذهن دختره:(میگم عیبی نداره که فقط ترسوندن نباشه نه؟)
یعنی چی چرا داره همچین حرفی رو میزنه پدر؟ برادر؟ بخواطر من؟؟؟؟
نکنه!
فکر نمیکنم آخه من که کاری با برادرش نداشتم ولی.. .
دختره:مثل اینکه بالاخره فهمیدی که کی اینجاست آره؟
امکان نداره یعنی .. .همونه؟
چند قدم حرکت کرد و دقیقا وایساد جلوم
با اینکه نور کم بود اما یه پنجره کوچیک هم پشت سرم بود نوری که ازش بیرون میزد افتاده بود روش اما چون وایساده بود نور فقط روی لباساش افتاده بود
پس روی دوپا روی زمین نشست
اینسوک:هوم هوم آره منم
فکر کنم حالا بهتر بتونی صورتم رو ببینی هم صورتم هم بلایی که سرش آوردی
صورتش.. . بد جوری سوخته بود
این حس ترسی که دارم بخواطر اینه که قبلاً یه بار توسط اون دزدیده شدم یا چی؟
اینوحواسم نبود پاکش کردم
۳.۷k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.