پارت ۲۵:)
آروم در زدم که گفت برم داخل
در رو باز کردم و به به ...
چه صحنه ی خوشگلی بود...
مردی به جذابی اون با کتابش و عینک مطالعه روی چشمش رسما یادم رفته بود برای چی اومده بودم و مستقیما بهش زل می زدم تا اینکه با حرفی که زد به خودم اومدم
_به چی نگاه می کنی؟بیا بشین
رفتم داخل..
آروم نشستم و گفتم: جونگ کوک من فکر می کنم بهتره باهم یه صحبتی کنیم ...
همونطور که نگاهش به متن کتاب بود گفت: خب؟... راجب چی صحبت کنیم ؟
گفتم: راستش من یکم میترسم
با تعجب نگاهشو از کتاب برداشت و به من داد: از چی میترسی؟ چیزی شده؟
فکر کردم دیگه وقتشه ترسو کنار بزارم و همه چیزو بهش بگم
+راستش پس فردا ازدواجمونه و من یکم میترسم
شیطون خندید و گفت: راجب شب اولش؟
آروم زدمش و گفتم: هههییی معلومه که نه من فقط از مراسم قبلش می ترسم
بلاخره فهمید منظورم چیه
آروم از پشت میزش بلند شد و به سمت تخت رفت و نشست
_بیا اینجا
به پاهاش اشاره کرد قصدش چی بود اخه؟
به سمتش رفتم و روی پاهاش نشستم که دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو به داخل گردنم برد
_عروسک میدونی که نمیخوام آزارت بدم...تو اندازه کافی مورد آزار رایدن قرار گرفته بودی
و بعدش شروع کرد به آروم بو کشیدن و بوسه زدن روی گردنم ...چطور میتونستم قبول نکنم؟چطور میشد ازش دل کند؟
+می فهمم جونگ کوک...ولی ...ولی اگه دیگه بیدار نشم چی؟
_اگه خیلی میترسی نیازی به اون نیست ...اون فقط یه مرحله ی کوچیکه که کمک می کنه در آینده فرزند داشته باشیم فکر می کنی بعد از اینکه بی هوش بشی و از خونم بهت انتقال بدن دیگه بیدار نمیشی؟
+دقیقا همینه
خنده ی ریزی کرد و به بو کشیدن ادامه داد
+میخندی؟ میخوای بگی درد و ترس نداره؟
_البتع که نه ..دارویی که میخوری داروی مضری نیست که بیدار نشی میدونی که از نسل پیش ما همه از این داروی طبیعی استفاده کردن پس الکی خودتو نگران نکن
آروم از روی پاهاش بلند شدم و گفتم : میرم توی حیاط کمی هوا بخورم مرسی :)
آروم دستمو نوازش کرد و گفت: اوم برو هوا بخور ...
///////////////////////
هنوز هم فکرم پیشش بود ولی بلاخره بعد دوساعت فکر کردن به نتیجه ای رسیده بودم ..
حتی اگه بیدار نشم...حتی اگه اینا همش نقشه ای باشه...حتی اگه منو نخواد ...
من اون دخترم که بخاطر جونگ کوک برای مدتی خوشحالی و زندگی رو تجربه کرده
من همونم که تا قبل از اون دنیام تاریک و پوچ بود اما با اومدنش به زندگیم تازه فهمیدم رنگارنگ شدن قلبم بخاطر کی بوده ...
وقتی با رایدن زندگی می کردم فکر می کردم عشق هرگز به وجود نمیاد و اینا همش یه مشت دروغه که تحویلمون دادن ولی اگه دروغ بود...پس چرا من این حس رو با جونگ کوک تجربه کردم؟
دیگه برام مهم نیست حتی اگه خوناشام بشم و دیگه نتونم به خوبی و خوشی مثل انسان ها زندگی کنم من فقط و فقط میخوام با اون باشم ...
در رو باز کردم و به به ...
چه صحنه ی خوشگلی بود...
مردی به جذابی اون با کتابش و عینک مطالعه روی چشمش رسما یادم رفته بود برای چی اومده بودم و مستقیما بهش زل می زدم تا اینکه با حرفی که زد به خودم اومدم
_به چی نگاه می کنی؟بیا بشین
رفتم داخل..
آروم نشستم و گفتم: جونگ کوک من فکر می کنم بهتره باهم یه صحبتی کنیم ...
همونطور که نگاهش به متن کتاب بود گفت: خب؟... راجب چی صحبت کنیم ؟
گفتم: راستش من یکم میترسم
با تعجب نگاهشو از کتاب برداشت و به من داد: از چی میترسی؟ چیزی شده؟
فکر کردم دیگه وقتشه ترسو کنار بزارم و همه چیزو بهش بگم
+راستش پس فردا ازدواجمونه و من یکم میترسم
شیطون خندید و گفت: راجب شب اولش؟
آروم زدمش و گفتم: هههییی معلومه که نه من فقط از مراسم قبلش می ترسم
بلاخره فهمید منظورم چیه
آروم از پشت میزش بلند شد و به سمت تخت رفت و نشست
_بیا اینجا
به پاهاش اشاره کرد قصدش چی بود اخه؟
به سمتش رفتم و روی پاهاش نشستم که دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو به داخل گردنم برد
_عروسک میدونی که نمیخوام آزارت بدم...تو اندازه کافی مورد آزار رایدن قرار گرفته بودی
و بعدش شروع کرد به آروم بو کشیدن و بوسه زدن روی گردنم ...چطور میتونستم قبول نکنم؟چطور میشد ازش دل کند؟
+می فهمم جونگ کوک...ولی ...ولی اگه دیگه بیدار نشم چی؟
_اگه خیلی میترسی نیازی به اون نیست ...اون فقط یه مرحله ی کوچیکه که کمک می کنه در آینده فرزند داشته باشیم فکر می کنی بعد از اینکه بی هوش بشی و از خونم بهت انتقال بدن دیگه بیدار نمیشی؟
+دقیقا همینه
خنده ی ریزی کرد و به بو کشیدن ادامه داد
+میخندی؟ میخوای بگی درد و ترس نداره؟
_البتع که نه ..دارویی که میخوری داروی مضری نیست که بیدار نشی میدونی که از نسل پیش ما همه از این داروی طبیعی استفاده کردن پس الکی خودتو نگران نکن
آروم از روی پاهاش بلند شدم و گفتم : میرم توی حیاط کمی هوا بخورم مرسی :)
آروم دستمو نوازش کرد و گفت: اوم برو هوا بخور ...
///////////////////////
هنوز هم فکرم پیشش بود ولی بلاخره بعد دوساعت فکر کردن به نتیجه ای رسیده بودم ..
حتی اگه بیدار نشم...حتی اگه اینا همش نقشه ای باشه...حتی اگه منو نخواد ...
من اون دخترم که بخاطر جونگ کوک برای مدتی خوشحالی و زندگی رو تجربه کرده
من همونم که تا قبل از اون دنیام تاریک و پوچ بود اما با اومدنش به زندگیم تازه فهمیدم رنگارنگ شدن قلبم بخاطر کی بوده ...
وقتی با رایدن زندگی می کردم فکر می کردم عشق هرگز به وجود نمیاد و اینا همش یه مشت دروغه که تحویلمون دادن ولی اگه دروغ بود...پس چرا من این حس رو با جونگ کوک تجربه کردم؟
دیگه برام مهم نیست حتی اگه خوناشام بشم و دیگه نتونم به خوبی و خوشی مثل انسان ها زندگی کنم من فقط و فقط میخوام با اون باشم ...
۱۶.۴k
۲۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.