عشقی که بهم دادی
"part 14"
*از زبان ا.ت
از اینکه وقت ملاقاتو گرفته بودم که همه بچه های تیم رو نجات بدم عین اسکلا میخندیدم
سوار موتور شدم و سمت شرکت حرکت کردم که وسط راه گوشیم زنگ خورد و زدم کنار
+الو جونگکوکا...چیزی شده؟
=ا.ت سریع خودتو برسون بیمارستان...
+چیزی شده؟
=بذار جمله مو تموم کنم
+بفرمایین تموم کنین
=سریع خودتو برسون بیمارستان که خبرای خوب دارم
+خدا بخیر کنه...تا یه ربع دیگه اونجام
=تاحالا از من خبر بد شنیدی که اینجوری میگی؟!!
+کم نه...الان راه میوفتم
*۱۵ دقیقه بعد
*از زبان ا.ت
سریع رفتم اتاق جونگکوک
ولی اونجا نبود
حتما بیش جیهونه
رفتم طبقه بالا اتاق جیهون
درو باز کردم و وارد شدم
+به به خوب خلوت کردین
÷مامانی
=ا.ت...اومدی بلاخره
+نه...رفتم😂😂
=ا.ت میدونستی این چند روزا خیلی نمک میریزی😂😂
+شوخی کردم بابا
=بله فهمیدم که خندیدم...حالا بشین تا برات بگم
رفتم و روی کاناپه توی اتاق کنار جونگکوک نشستم
دستمو گذاشتم رو شونه ش و گفتم
+جونگکوکا...مقدمه چینی رو ولش برو سر اصل مطلب
=خب...آقای جانگ(همون پدر جانگ هی که ا.ت ازش متنفره)با بیمارستان هماهنگ کردن و قرار شد که پنجشنبه ساعت ۹ صبح عملو انجام بدن
اولش خوشحال شدم...اما بعد اخمام رفت تو هم و داشتم فکر میکردم
از جام بلند شدم و رو به جونگکوک جدی گفتم
+جونگکوکی...لطفا بیا بیرون کارت دارم
÷مامانی...خوشحال نشدی؟
رفتم سمت جیهون و دست کشیدم رو سرش و گفتم
+چرا عزیزم
به جونگکوک با چشمام فهموندم که پاشه
باهم از در رفتیم بیرون
رو کردم به جونگکوک و بهش گفتم
+من واسه عمل جیهون نمیرسم
سرشو آورد پایین و به صورتم با چشمای گرد شده نزدیک شد
=چی داری میگی ا.ت
+اون رئیس شرکت سرمایه گذاریه یادته که بهت گفتم؟
=آره...خب؟
+همون پسره ای که اونروز توی مطبت بود
=شت اونو میگی...یادش میوفتم عصبی میشم
+حالا تو رو خدا خشم اژدهات رو خاموش کن...بهم پنجشنبه ساعت ۹ صبح وقت ملاقات داده
=خب؟
+خب؟!...دقیقا زماناشون باهم تداخل دارن...الان فهمیدی؟
=ولی جیهون چی؟
+بخاطر همین آوردمت بیرون باهات مشورت کنم
*از زبان ا.ت
از اینکه وقت ملاقاتو گرفته بودم که همه بچه های تیم رو نجات بدم عین اسکلا میخندیدم
سوار موتور شدم و سمت شرکت حرکت کردم که وسط راه گوشیم زنگ خورد و زدم کنار
+الو جونگکوکا...چیزی شده؟
=ا.ت سریع خودتو برسون بیمارستان...
+چیزی شده؟
=بذار جمله مو تموم کنم
+بفرمایین تموم کنین
=سریع خودتو برسون بیمارستان که خبرای خوب دارم
+خدا بخیر کنه...تا یه ربع دیگه اونجام
=تاحالا از من خبر بد شنیدی که اینجوری میگی؟!!
+کم نه...الان راه میوفتم
*۱۵ دقیقه بعد
*از زبان ا.ت
سریع رفتم اتاق جونگکوک
ولی اونجا نبود
حتما بیش جیهونه
رفتم طبقه بالا اتاق جیهون
درو باز کردم و وارد شدم
+به به خوب خلوت کردین
÷مامانی
=ا.ت...اومدی بلاخره
+نه...رفتم😂😂
=ا.ت میدونستی این چند روزا خیلی نمک میریزی😂😂
+شوخی کردم بابا
=بله فهمیدم که خندیدم...حالا بشین تا برات بگم
رفتم و روی کاناپه توی اتاق کنار جونگکوک نشستم
دستمو گذاشتم رو شونه ش و گفتم
+جونگکوکا...مقدمه چینی رو ولش برو سر اصل مطلب
=خب...آقای جانگ(همون پدر جانگ هی که ا.ت ازش متنفره)با بیمارستان هماهنگ کردن و قرار شد که پنجشنبه ساعت ۹ صبح عملو انجام بدن
اولش خوشحال شدم...اما بعد اخمام رفت تو هم و داشتم فکر میکردم
از جام بلند شدم و رو به جونگکوک جدی گفتم
+جونگکوکی...لطفا بیا بیرون کارت دارم
÷مامانی...خوشحال نشدی؟
رفتم سمت جیهون و دست کشیدم رو سرش و گفتم
+چرا عزیزم
به جونگکوک با چشمام فهموندم که پاشه
باهم از در رفتیم بیرون
رو کردم به جونگکوک و بهش گفتم
+من واسه عمل جیهون نمیرسم
سرشو آورد پایین و به صورتم با چشمای گرد شده نزدیک شد
=چی داری میگی ا.ت
+اون رئیس شرکت سرمایه گذاریه یادته که بهت گفتم؟
=آره...خب؟
+همون پسره ای که اونروز توی مطبت بود
=شت اونو میگی...یادش میوفتم عصبی میشم
+حالا تو رو خدا خشم اژدهات رو خاموش کن...بهم پنجشنبه ساعت ۹ صبح وقت ملاقات داده
=خب؟
+خب؟!...دقیقا زماناشون باهم تداخل دارن...الان فهمیدی؟
=ولی جیهون چی؟
+بخاطر همین آوردمت بیرون باهات مشورت کنم
۳.۲k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.