قلب سیاه پارت هفتم
قسمت هفتم
مارلین
لبهاش رو بهم فشار داد، نفس عمیقی کشید و صورتشو بین دستاش گرفت، نمیدونست چیکار کنه، خودشو مقصر میدونست، از اینکه دل پسر کوچولوشو شکسته بود، اما رفتنش به ایتالیا یه سنت خانوادگی محسوب میشد.
سوجون: خانم خودتو ناراحت نکن رفتاراش خوب میشه.
سرشو بلند کرد که با دیدن لبخند جویس تمام نگرانی های فروکش شد، جویس با همون لبخند از جاش بلند شد و به سمت ماراین حرکت کرد، با رسیدنش دستشو گذاشت پشت کمر مارلین و آروم نوازش میکرد، رفتارای جویس از اون به آدم بالغ ساخته بود.
جویس: مامانی بابا راست میگه دیگه ناراحت نباش.
حرفایی که میزد به مارلین دلگرمی خاصی رو میداد، باورش نمیشد یه دختر بچه شش ساله تا این حد آرومش کرده بود، آروم جویس رو توی بغل خودش جا داد، فقط همین بغل کافی بود تا آرامش کامل نصیب مارلین بشه.
جویس
کنار جونگکوک ایستاده بودم.
کوک: فقط بزار مامان و بابا برن به حسابت میرسم دختره ی پرو.
به حرفش توجه خاصی نکردم، میدونستم تهدیدشو نمیتونست عملی کنه چون با بابا شرط و شروط های زیادی گذاشته بود.
جویس: جونگکوک نظرت چیه تا اتاق مامان و بابا مسابقه بدیم اون وقت هرمی زودتر رسید اون روی تخت میخوابه.
پوزخندی زد و دست به سینه شد.
کوک: باشه اما اگه باختی نزنی زیر گریه.
برای اینکه این حرفشو جبران کنم گفتم.
_ تو نگران من نباش مواظب باش تا خودت نزنی زیر گریه.
قیافه جونگکوک بامزه شد، خندم گرفت، آروم خندیدم که متعجب پرسید.
کوک: چرا میخندی؟
سعی کردم جلوش نخندم.
_ هیچی، الان فک کنم مامان و بابا هم رفتن و وقت خوابه بریم مسابقه بدیم.
جونگکوک سرشو بلند کرد و با دو برگشت و به سمت پله های دوید، منم دنبالش دویدن، وسط پله ها بودیم که یهو ایستاد، از این واکنش یهویش منم ایستادم، برگشت سمتم و هلم داد عقب، تعادلمو از دست دادم و از روی پله ها روی دستم افتادم زمین، دستم به شدت درد میکرد،اشکام سرازیر شده بود، با دست سالمم دستی که درد میکرد رو آروم دست میزدم، اما درد دستم خیلی زیاد بود.
_ خیلی بدی جونگکوک چرا هولم دادی!
دوتا از خدمتکارا با نگرانی از پله های زیر زمین که به اتاق های اونا وصل میشد اومدن بالا.
- خانم جوان حالتون خوبه.
با این حرفشون گریم شدت گرفته بود، بلند بلند میزدم زیر گریه، با تاریک شدن بالا سرم، سرمو آوردم بالا که طلبکارانه جونگکوک رو دیدم.
کوک: حقته تا درد بکشی تخت مامان و بابا فقط مال منه و تو هیچ جایگاهی توی این خونه تا وقتی که من هستم نداری!
گریم قطع نشده بود که یکی از خدمتکارا اومد سمتم، با برخورد دستش به دست آسیب دیدم جیغم هوا رفت.
+ ببخشید خانم جوان حواسم نبود.
با کمک خدمتکار دیگه بلندم کردن.
+ زنگ بزن به دکتر روستا.
خدمتکار دوم سرشو تکون داد و به سمت تلفن گوشه خونه رفت.
جونگکوک.
روی تخت برای خودش یه پادشاهی کوچیک درست کرده بود،کمی بخاطر کاری که با جویس کرده بود عذاب وجدان داشت، با باز شدن در اتاق پدر و مادرش و اومدن همبازیش جین برق خاصی توی چشماش رویداد بود
_ جین تو با پدرت اومدی؟
سرشو تکون داد
جین: جونگکوک توی این هفته این دومین باره که بابام میاد عمارتتون چرا با خواهرت بد رفتاری میکن.
از اینکه جین جویس رو به عنوان خواهرش نسبت داده بود، اخماش رفت تو هم
_ اولا اون خواهر من نیست، دوما حقش بود داشت هرچی که مطعلق به منه رو ازم میگرفت
جین سری به نشونه ای تاسف برای کوک تکون داد
جین: برات متسفام جونگکوک که نمیدونی چطوری با خواهرت رفتار کنی
جونگکوک خونسرد نفسشو فرستاد بیرون، از تکرار کردن حرفاش خوشش نمیومد اما از نظر اون آدمای اطرافش حرفای اونو نمیفهمیدن و مجبورش میکردن تا دوباره حرفشو تکرار کنه
کوک: بازم میگم اون خواهر من نیست، نه خون پدرم تو رگ های اون جریان داره نه اونو مادرم بدنیا آورده اون فقط یه بچه یتیمه
این حرفا برای جین هم غیر قابل شنیدن بود
جین: مواظب حرفات باش جونگکوک این دلیل نمیشه چون که یتیم بدنیا اومده تو اذیتش کنی
جونگکوک نگاه بی تفاوتشو داد به جین و با پوزخند گفت.
_من اصلا اذیتش نمیکنم اتفاقاتی که برای بیوفته همش بخاطر دستپاچلفتی خودشه
جین از این به خوبی خبر داشت که بحث کردن با کوک اونو به هیچی میرسوند برای همین از اتاق بدون گفتن حرف اضافی رفت بیرون، جونگکوک هم خوشحال بود که میتونست اوقات تنهایشو با لذت بگذرونه بدون داشتن مزاحمی.
جویس.
با بستن باند به دستم کمی از دردش کم شده بودم، توجهم جلب پسری بود که با دکتر اومده بود.
جین: نگران نباش دستت خوب میشه البته با کمی استراحت و مراقبت.
کنجکاوانه گفتم.
_ اسمت چیه!
همینجور که مشغول جمع کردن وسایل پدرش بود، بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه یا سرشو بلند کنه گفت.
جین: کیم سوکجین هستم خانم جوان.
لحنش مهربون بود
_ میشه باهم دوست باشیم؟
پایان پارت
مارلین
لبهاش رو بهم فشار داد، نفس عمیقی کشید و صورتشو بین دستاش گرفت، نمیدونست چیکار کنه، خودشو مقصر میدونست، از اینکه دل پسر کوچولوشو شکسته بود، اما رفتنش به ایتالیا یه سنت خانوادگی محسوب میشد.
سوجون: خانم خودتو ناراحت نکن رفتاراش خوب میشه.
سرشو بلند کرد که با دیدن لبخند جویس تمام نگرانی های فروکش شد، جویس با همون لبخند از جاش بلند شد و به سمت ماراین حرکت کرد، با رسیدنش دستشو گذاشت پشت کمر مارلین و آروم نوازش میکرد، رفتارای جویس از اون به آدم بالغ ساخته بود.
جویس: مامانی بابا راست میگه دیگه ناراحت نباش.
حرفایی که میزد به مارلین دلگرمی خاصی رو میداد، باورش نمیشد یه دختر بچه شش ساله تا این حد آرومش کرده بود، آروم جویس رو توی بغل خودش جا داد، فقط همین بغل کافی بود تا آرامش کامل نصیب مارلین بشه.
جویس
کنار جونگکوک ایستاده بودم.
کوک: فقط بزار مامان و بابا برن به حسابت میرسم دختره ی پرو.
به حرفش توجه خاصی نکردم، میدونستم تهدیدشو نمیتونست عملی کنه چون با بابا شرط و شروط های زیادی گذاشته بود.
جویس: جونگکوک نظرت چیه تا اتاق مامان و بابا مسابقه بدیم اون وقت هرمی زودتر رسید اون روی تخت میخوابه.
پوزخندی زد و دست به سینه شد.
کوک: باشه اما اگه باختی نزنی زیر گریه.
برای اینکه این حرفشو جبران کنم گفتم.
_ تو نگران من نباش مواظب باش تا خودت نزنی زیر گریه.
قیافه جونگکوک بامزه شد، خندم گرفت، آروم خندیدم که متعجب پرسید.
کوک: چرا میخندی؟
سعی کردم جلوش نخندم.
_ هیچی، الان فک کنم مامان و بابا هم رفتن و وقت خوابه بریم مسابقه بدیم.
جونگکوک سرشو بلند کرد و با دو برگشت و به سمت پله های دوید، منم دنبالش دویدن، وسط پله ها بودیم که یهو ایستاد، از این واکنش یهویش منم ایستادم، برگشت سمتم و هلم داد عقب، تعادلمو از دست دادم و از روی پله ها روی دستم افتادم زمین، دستم به شدت درد میکرد،اشکام سرازیر شده بود، با دست سالمم دستی که درد میکرد رو آروم دست میزدم، اما درد دستم خیلی زیاد بود.
_ خیلی بدی جونگکوک چرا هولم دادی!
دوتا از خدمتکارا با نگرانی از پله های زیر زمین که به اتاق های اونا وصل میشد اومدن بالا.
- خانم جوان حالتون خوبه.
با این حرفشون گریم شدت گرفته بود، بلند بلند میزدم زیر گریه، با تاریک شدن بالا سرم، سرمو آوردم بالا که طلبکارانه جونگکوک رو دیدم.
کوک: حقته تا درد بکشی تخت مامان و بابا فقط مال منه و تو هیچ جایگاهی توی این خونه تا وقتی که من هستم نداری!
گریم قطع نشده بود که یکی از خدمتکارا اومد سمتم، با برخورد دستش به دست آسیب دیدم جیغم هوا رفت.
+ ببخشید خانم جوان حواسم نبود.
با کمک خدمتکار دیگه بلندم کردن.
+ زنگ بزن به دکتر روستا.
خدمتکار دوم سرشو تکون داد و به سمت تلفن گوشه خونه رفت.
جونگکوک.
روی تخت برای خودش یه پادشاهی کوچیک درست کرده بود،کمی بخاطر کاری که با جویس کرده بود عذاب وجدان داشت، با باز شدن در اتاق پدر و مادرش و اومدن همبازیش جین برق خاصی توی چشماش رویداد بود
_ جین تو با پدرت اومدی؟
سرشو تکون داد
جین: جونگکوک توی این هفته این دومین باره که بابام میاد عمارتتون چرا با خواهرت بد رفتاری میکن.
از اینکه جین جویس رو به عنوان خواهرش نسبت داده بود، اخماش رفت تو هم
_ اولا اون خواهر من نیست، دوما حقش بود داشت هرچی که مطعلق به منه رو ازم میگرفت
جین سری به نشونه ای تاسف برای کوک تکون داد
جین: برات متسفام جونگکوک که نمیدونی چطوری با خواهرت رفتار کنی
جونگکوک خونسرد نفسشو فرستاد بیرون، از تکرار کردن حرفاش خوشش نمیومد اما از نظر اون آدمای اطرافش حرفای اونو نمیفهمیدن و مجبورش میکردن تا دوباره حرفشو تکرار کنه
کوک: بازم میگم اون خواهر من نیست، نه خون پدرم تو رگ های اون جریان داره نه اونو مادرم بدنیا آورده اون فقط یه بچه یتیمه
این حرفا برای جین هم غیر قابل شنیدن بود
جین: مواظب حرفات باش جونگکوک این دلیل نمیشه چون که یتیم بدنیا اومده تو اذیتش کنی
جونگکوک نگاه بی تفاوتشو داد به جین و با پوزخند گفت.
_من اصلا اذیتش نمیکنم اتفاقاتی که برای بیوفته همش بخاطر دستپاچلفتی خودشه
جین از این به خوبی خبر داشت که بحث کردن با کوک اونو به هیچی میرسوند برای همین از اتاق بدون گفتن حرف اضافی رفت بیرون، جونگکوک هم خوشحال بود که میتونست اوقات تنهایشو با لذت بگذرونه بدون داشتن مزاحمی.
جویس.
با بستن باند به دستم کمی از دردش کم شده بودم، توجهم جلب پسری بود که با دکتر اومده بود.
جین: نگران نباش دستت خوب میشه البته با کمی استراحت و مراقبت.
کنجکاوانه گفتم.
_ اسمت چیه!
همینجور که مشغول جمع کردن وسایل پدرش بود، بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه یا سرشو بلند کنه گفت.
جین: کیم سوکجین هستم خانم جوان.
لحنش مهربون بود
_ میشه باهم دوست باشیم؟
پایان پارت
۲۸.۹k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲