⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 91
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ساعتای 8 بود که در خونه باز و بسته شد...
لبخندی زدم و سمت ارسلان رفتم :< سلام آقایی خسته نباشی >
گونمو بوسید و گفت :< دیدمت خستگیم در رفت >
کیف و کتشو گرفتم و آویزون کردم.
غذا رو تو ظرف هایی که آماده کنار گذاشته بودم کشیدم و پشت میز نشستیم.
ارسلان :< اوه اوه چی کار کردی امشب! هوش از سرم بردی ک.. >
خندیدم و گفتم :< ارسلوووون؟ >
ارسلان :< جونم؟ >
دیانا :< آخر هفته شیما همه رو دعوت کرده ویلای شمالش...برای جشن نامزدیش >
ارسلان سر چرخوند و گفت :< شیما؟! >
دیانا :< اوهوم >
ارسلان :< عجیبه >
دیانا :< حتما آدم شده! >
با این حرف هردومون زدیم زیر خنده و ارسلان گفت :< پس ممدرضا کارشو بلد بوده >
تک خنده ای کردم و گفتم :< بریم؟ >
ارسلان :< هرچی شما بگی ما که گردن مون جلو شما از مو باریکتره >
دیانا :< دخترا هم میان، برای خوشگذرونی بد نیست.. >
سری تکون دادو با اشتها مشغول خوردن غذا شد،
غافل از آینده و اتفاقایی که قراره بیوفته مشغول فکر کردن به این شدم که زودتر چمدون سفر رو ببندم..
****
خسته و کوفته از پاساژ بیرون زدم... بالاخره لباسی که مد نظرم بود رو پیدا کردم.. سه روز مونده بود به سفر شمال.
وارد کوچه شدم... کلید رو از جیب مانتوم در آوردم و سمت در رفتم که آئودی مشکی رنگی نظرمو جلب کرد... شونه ای بالا
انداختم و خواستم در رو باز کنم که :< دیانا؟.. >
سرمو برگردوندم که قفل شدم تو چشماش! حیرت انگیز بود...دیدن مادری بعد اینهمه
سال! ناخودآگاه لب زدم :< مامان... >
نزدیک اومد و روبروم قرار گرفت، هردو قفل تو چشمای همدیگه بودیم که گفتم :< بعد اینهمه سال...اینجا؟ >
لبخندی تلخی زد و دستمو تو دستش گرفت.. خیره به دستاش شدم... هنوز هم دستاش ظریف و بدون چروک بود... انگار تو اینهمه سال به خودش رسیده بود!
هع!.. بیشتر خوشی های دنیا رو کرده بود و حالا دنبال دخترش اومده بود...
مهناز (مامانش) :< بیا...بیا دخترم. باید باهم حرف بزنیم... >
ممانعتی نکردم و همراهش سمت ماشین مشکی رنگ ته کوچه رفتم... اول من نشستم بعد اون نشست، دوباره دستمو گرفت که حلقه ی ازدواجمو دید و گفت :< ازدواج کردی؟ >
سرمو به عالمت تایید تکون دادم و گفتم :< چیکار داشتی؟ >
با دلخوری گفت :< بعد اینهمه مدت اومدم ببینمت! اینه استقبالت؟ >
پوزخندی زدمو گفتم :< با چه انگیزه ای؟ >
مهناز :< ببین دیانا. من اومدم...اومدم ببرمت پیش خودم...بریم استرالیا. اونجا همه چی برات فراهم میکنم >
با خشم سمتش برگشتم و گفتم :< چی داری میگی؟! من ازدواج کردم...اینجا خونواده خودمو دارم...بعد هلک و هلک دنبال مادری راه بیفتم که
هیچی از بودنش نفهمیدم؟ >
مهناز :< میخوام خوشبختت کنم... >
حرفشو قطع کردمو عصبی گفتم :< ...
پارت 91
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ساعتای 8 بود که در خونه باز و بسته شد...
لبخندی زدم و سمت ارسلان رفتم :< سلام آقایی خسته نباشی >
گونمو بوسید و گفت :< دیدمت خستگیم در رفت >
کیف و کتشو گرفتم و آویزون کردم.
غذا رو تو ظرف هایی که آماده کنار گذاشته بودم کشیدم و پشت میز نشستیم.
ارسلان :< اوه اوه چی کار کردی امشب! هوش از سرم بردی ک.. >
خندیدم و گفتم :< ارسلوووون؟ >
ارسلان :< جونم؟ >
دیانا :< آخر هفته شیما همه رو دعوت کرده ویلای شمالش...برای جشن نامزدیش >
ارسلان سر چرخوند و گفت :< شیما؟! >
دیانا :< اوهوم >
ارسلان :< عجیبه >
دیانا :< حتما آدم شده! >
با این حرف هردومون زدیم زیر خنده و ارسلان گفت :< پس ممدرضا کارشو بلد بوده >
تک خنده ای کردم و گفتم :< بریم؟ >
ارسلان :< هرچی شما بگی ما که گردن مون جلو شما از مو باریکتره >
دیانا :< دخترا هم میان، برای خوشگذرونی بد نیست.. >
سری تکون دادو با اشتها مشغول خوردن غذا شد،
غافل از آینده و اتفاقایی که قراره بیوفته مشغول فکر کردن به این شدم که زودتر چمدون سفر رو ببندم..
****
خسته و کوفته از پاساژ بیرون زدم... بالاخره لباسی که مد نظرم بود رو پیدا کردم.. سه روز مونده بود به سفر شمال.
وارد کوچه شدم... کلید رو از جیب مانتوم در آوردم و سمت در رفتم که آئودی مشکی رنگی نظرمو جلب کرد... شونه ای بالا
انداختم و خواستم در رو باز کنم که :< دیانا؟.. >
سرمو برگردوندم که قفل شدم تو چشماش! حیرت انگیز بود...دیدن مادری بعد اینهمه
سال! ناخودآگاه لب زدم :< مامان... >
نزدیک اومد و روبروم قرار گرفت، هردو قفل تو چشمای همدیگه بودیم که گفتم :< بعد اینهمه سال...اینجا؟ >
لبخندی تلخی زد و دستمو تو دستش گرفت.. خیره به دستاش شدم... هنوز هم دستاش ظریف و بدون چروک بود... انگار تو اینهمه سال به خودش رسیده بود!
هع!.. بیشتر خوشی های دنیا رو کرده بود و حالا دنبال دخترش اومده بود...
مهناز (مامانش) :< بیا...بیا دخترم. باید باهم حرف بزنیم... >
ممانعتی نکردم و همراهش سمت ماشین مشکی رنگ ته کوچه رفتم... اول من نشستم بعد اون نشست، دوباره دستمو گرفت که حلقه ی ازدواجمو دید و گفت :< ازدواج کردی؟ >
سرمو به عالمت تایید تکون دادم و گفتم :< چیکار داشتی؟ >
با دلخوری گفت :< بعد اینهمه مدت اومدم ببینمت! اینه استقبالت؟ >
پوزخندی زدمو گفتم :< با چه انگیزه ای؟ >
مهناز :< ببین دیانا. من اومدم...اومدم ببرمت پیش خودم...بریم استرالیا. اونجا همه چی برات فراهم میکنم >
با خشم سمتش برگشتم و گفتم :< چی داری میگی؟! من ازدواج کردم...اینجا خونواده خودمو دارم...بعد هلک و هلک دنبال مادری راه بیفتم که
هیچی از بودنش نفهمیدم؟ >
مهناز :< میخوام خوشبختت کنم... >
حرفشو قطع کردمو عصبی گفتم :< ...
۱۳.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.