چندپارتی:)
پارت چهارم
سعی کردم بدون توجه به طعم دمنوش یکم دیگه ازش بخورم
خیلی سریع یکم ازش رو خوردم و محکم چشمامو بستم تا شاید تونستم خودمو کنترل کنم که تلخیش رو حس نکنم
-آه.. این چه زهرماریه دیگه! *زیر لب*
به چشماش نگاه کردم
چشم هاش برق میزد و معلوم بود که خوشحاله
-اوم.. میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟'
" لیوان خالی رو از دستش گرفتم و روی میز کنار تخت گذاشتم
سوالش به گوشم خورد و به سمتش برگشتم: بله بفرمایید
کیسه توری رو توی کیفم گذاشتم و بعد از مرتب کردن دامن نارنجی رنگم بهش خیره شدم: بفرمایید عالیجناب"
'صدامو صاف کردم و به چهره منتظرش نگاهی انداختم
سرمو پایین انداختم و شروع کردم به پرسیدن سوالم:اسمت چیه؟ و چند سالته؟
بعد از پرسیدن منتظر موندم تا جوابشو بده'
"دستمو به لباسم کشیدم و موهام رو. پشت گوشم دادم: چند وقت دیگه..۲۴ سالم میشه و پارک ا.ت هستم
بهش نگاهی انداختم و پرسیدم: چطور!؟
گونه هام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم"
'سعی کردم لبخندمو مخفی کنم
با کلمه اخری که گفت خودمو جدی جلوه دادم:به عنوان یه اعلیحضرت باید از بقیه و کسایی که نزدیکم میشن اطلاعاتی داشته باشم..
همش دروغ بود! فقط میخواستم یکم بشناسمش..'
"سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و زمزمه کردم: بله اعلیحضرت.. حق دارید..
کیف کرم رنگم رو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم: خب..براتون آرزوی سلامتیِ بیپایان دارم... اگه دوباره حالتون بد شدم خبر کنید منو!
از تخت فاصله گرفتم و تعظیم کردم: خدانگهدار؛
و از اتاق خارج شدم"
'با سرعت برق از رو تخت پاشدم و در اتاقو باز کردم
مچ دستشو گرفتم و دوباره کشیدمش داخل
بین دیوار و خودم حبسش کردم
بهش نگاهی انداختم.. از چهرش علامت تعجب میبارید..
با صدای اروم شروع کردم حرف زدن: به عشق، در نگاه اول اعتقاد داری؟
و چشمای خمارمو بهش دوختم..'
"به اندازه چند نفس با هم فاصله داشتیم و این دلهره آور بود!
نگاهش بهم خیره شدم بود و کاملا میتونستم صدای ضربان قلبم رو که زیر پوستم تنش ایجاد میکرد رو حس کنم..
به سختی نفس کشیدم و سعی کردم به چشم های ترسناکش خیره نشم
سوالش ذهنم رو مشغول کرد «عشق در نگاه اول!؟»
همونطور که نگاهم به سنگ های براق و مشکیه زمین دوخته شده بود به سختی جواب دادم: ب..بله.. اعتقاد دارم..چ.. چطور!؟"
'با جمله ای که گفت، پوزخندی از خوشحالی زدم..
نگاهمو از چشماش به لب هاش دوختم:پس به متعلق شدن به من هم اعتقاد داری بانو؟!
و فاصله بینمون رو به صفر رسوندم...
میشه گفت.. بهترین تجربه!'
ممنونم از نیلااا که باهام همکاری کرددد:>>>
@nilaa1529
پایان؟!:>>
سعی کردم بدون توجه به طعم دمنوش یکم دیگه ازش بخورم
خیلی سریع یکم ازش رو خوردم و محکم چشمامو بستم تا شاید تونستم خودمو کنترل کنم که تلخیش رو حس نکنم
-آه.. این چه زهرماریه دیگه! *زیر لب*
به چشماش نگاه کردم
چشم هاش برق میزد و معلوم بود که خوشحاله
-اوم.. میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟'
" لیوان خالی رو از دستش گرفتم و روی میز کنار تخت گذاشتم
سوالش به گوشم خورد و به سمتش برگشتم: بله بفرمایید
کیسه توری رو توی کیفم گذاشتم و بعد از مرتب کردن دامن نارنجی رنگم بهش خیره شدم: بفرمایید عالیجناب"
'صدامو صاف کردم و به چهره منتظرش نگاهی انداختم
سرمو پایین انداختم و شروع کردم به پرسیدن سوالم:اسمت چیه؟ و چند سالته؟
بعد از پرسیدن منتظر موندم تا جوابشو بده'
"دستمو به لباسم کشیدم و موهام رو. پشت گوشم دادم: چند وقت دیگه..۲۴ سالم میشه و پارک ا.ت هستم
بهش نگاهی انداختم و پرسیدم: چطور!؟
گونه هام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم"
'سعی کردم لبخندمو مخفی کنم
با کلمه اخری که گفت خودمو جدی جلوه دادم:به عنوان یه اعلیحضرت باید از بقیه و کسایی که نزدیکم میشن اطلاعاتی داشته باشم..
همش دروغ بود! فقط میخواستم یکم بشناسمش..'
"سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و زمزمه کردم: بله اعلیحضرت.. حق دارید..
کیف کرم رنگم رو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم: خب..براتون آرزوی سلامتیِ بیپایان دارم... اگه دوباره حالتون بد شدم خبر کنید منو!
از تخت فاصله گرفتم و تعظیم کردم: خدانگهدار؛
و از اتاق خارج شدم"
'با سرعت برق از رو تخت پاشدم و در اتاقو باز کردم
مچ دستشو گرفتم و دوباره کشیدمش داخل
بین دیوار و خودم حبسش کردم
بهش نگاهی انداختم.. از چهرش علامت تعجب میبارید..
با صدای اروم شروع کردم حرف زدن: به عشق، در نگاه اول اعتقاد داری؟
و چشمای خمارمو بهش دوختم..'
"به اندازه چند نفس با هم فاصله داشتیم و این دلهره آور بود!
نگاهش بهم خیره شدم بود و کاملا میتونستم صدای ضربان قلبم رو که زیر پوستم تنش ایجاد میکرد رو حس کنم..
به سختی نفس کشیدم و سعی کردم به چشم های ترسناکش خیره نشم
سوالش ذهنم رو مشغول کرد «عشق در نگاه اول!؟»
همونطور که نگاهم به سنگ های براق و مشکیه زمین دوخته شده بود به سختی جواب دادم: ب..بله.. اعتقاد دارم..چ.. چطور!؟"
'با جمله ای که گفت، پوزخندی از خوشحالی زدم..
نگاهمو از چشماش به لب هاش دوختم:پس به متعلق شدن به من هم اعتقاد داری بانو؟!
و فاصله بینمون رو به صفر رسوندم...
میشه گفت.. بهترین تجربه!'
ممنونم از نیلااا که باهام همکاری کرددد:>>>
@nilaa1529
پایان؟!:>>
۱۸.۸k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.