قلب های عاشق روح های سرگردان
پارت سوم
از زبان راوی: رفتن بیرون نیکولای با ذوق به دریاچه ی یخی نگاه کرد همیشه دلش می خواست رو یخ راه برود قدم اول را که روی یخ گذاشت سرخورد فئودور بلندش کرد و گفت
- نیکولای فرشته ی من بیا با اینا باهم بریم
و بهش یک جفت کفش اسکی داد نیکولای اونا رو پوشید دست های فئودور رو گرفت و باهم روی یخ شروع به رقصیدن کردن دونه های برف با حرکت باد و نور رقص زیبایی را قبل از برخورد به زمین تجربه می کردن واقعا زیبا بود
چند ساعت بعد درون خانه ( خانه من میگم شما قصر تصور کنید)
نیکولای رو زانوهای فئودور دراز کشیده بود و فئودور مشغول کتاب خوندن بود که
+فئودور
- جانم
+ یه سوال منو تو هیچ وقت با هم دیگه حرف نزدیم چطوری اصلا منو پیدا کردی ما حتی تو دبیرستان هم همو نمیدیدیم
فئودور خنده ی کوتاهی کرد و گفت
- آخه میدونی یه نفر از همون سال آخر دبیرستان که من تو اون مدرسه بودم همش تعقیبم میکرد منم ازش خوشم اومده بود سه سال همین داستان ادامه داشت که دیدم اون موجود ناز دیگه منو تعقیب نمیکنه منم دنبالش گشتم و این شد ماجرای ما
نیکولای سرخ سرخ شد
+ یعنی از اول میدونستی دارم تعقیبت میکنم
فئودور بوسه ای رو یه چشمای نیکولای زد و اون بیشتر لبو شد
- آره فرشته کوچولو حالا پاشو بیا بریم تو اتاق که دلم.... میدونی که( توروخدا گذارش نکنید)
+فئودور
- هیس بلند شو
و رفتن تو اتاق و فئودور در رو قفل کرد....
( الان ذهن همه قشنگ باز شد😂 من نمیگم چون گذارش میشم ولی شما تو کامنت ها حتما فکر خود را بنویسید)
از زبان راوی: رفتن بیرون نیکولای با ذوق به دریاچه ی یخی نگاه کرد همیشه دلش می خواست رو یخ راه برود قدم اول را که روی یخ گذاشت سرخورد فئودور بلندش کرد و گفت
- نیکولای فرشته ی من بیا با اینا باهم بریم
و بهش یک جفت کفش اسکی داد نیکولای اونا رو پوشید دست های فئودور رو گرفت و باهم روی یخ شروع به رقصیدن کردن دونه های برف با حرکت باد و نور رقص زیبایی را قبل از برخورد به زمین تجربه می کردن واقعا زیبا بود
چند ساعت بعد درون خانه ( خانه من میگم شما قصر تصور کنید)
نیکولای رو زانوهای فئودور دراز کشیده بود و فئودور مشغول کتاب خوندن بود که
+فئودور
- جانم
+ یه سوال منو تو هیچ وقت با هم دیگه حرف نزدیم چطوری اصلا منو پیدا کردی ما حتی تو دبیرستان هم همو نمیدیدیم
فئودور خنده ی کوتاهی کرد و گفت
- آخه میدونی یه نفر از همون سال آخر دبیرستان که من تو اون مدرسه بودم همش تعقیبم میکرد منم ازش خوشم اومده بود سه سال همین داستان ادامه داشت که دیدم اون موجود ناز دیگه منو تعقیب نمیکنه منم دنبالش گشتم و این شد ماجرای ما
نیکولای سرخ سرخ شد
+ یعنی از اول میدونستی دارم تعقیبت میکنم
فئودور بوسه ای رو یه چشمای نیکولای زد و اون بیشتر لبو شد
- آره فرشته کوچولو حالا پاشو بیا بریم تو اتاق که دلم.... میدونی که( توروخدا گذارش نکنید)
+فئودور
- هیس بلند شو
و رفتن تو اتاق و فئودور در رو قفل کرد....
( الان ذهن همه قشنگ باز شد😂 من نمیگم چون گذارش میشم ولی شما تو کامنت ها حتما فکر خود را بنویسید)
۵.۶k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.