★کل این رمان رو به عنوان کادوی تولدت در نظر بگیر پرنسس کو
★کل این رمان رو به عنوان کادوی تولدت در نظر بگیر پرنسس کوچولو★
I want to live too part ¹
گوشی و کیفش رو برداشت و از خونه خارج شد ، نیاز داشت مغزش رو خالی کنه تا برای بحران ها و اتفاقات جدید برای روز جدیدش باشه ؛ به سمت پارک قدم برداشت ، بعد از چند دقیقه به پارک رسید ، روی چمن ها نشست و کیفش رو گذاشت کنار خودش روی زمین پارک رو بخاطر شادی ای که اونجا بود دوست نداشت ، بخاطر آدم هاش دوست نداشت ، بخاطر چمن های سبزش دوست داشت ، بخاطر گربه های کوچیک و بزرگی که اونجا بودن دوست داشت ، بخاطر سگ هایی که با نژاد های مختلف اونجا بودن و صاحب هاشون اون هارو توی پارک ول کرده بود دوست داشت ، بخاطر بچه های شادی که اونجا بازی میکردن دوست داشت ، بخاطر آرامشی که اونجا داشت دوست داشت ، گاهی روی چمن ها مینشست و شروع میکرد به نقاشی کردن و نوشتن ، امروز هم یکی از همون روز هایی بود که شروع کرد به نقاشی کردن
نقاشی میکشید حتی اگه زشت میشد ، حتی اگه خراب میشد ، فقط باعث میشد که آرامش بگیره و مینوشت حتی اگه بی مفهوم بود ، حتی اگه خواننده ای براش وجود نداشت.
شب رو به چند ها دلیل دوست نداشت اما همچنان بخاطر دیدن ماه و ستاره ها بعد از کلی تنبیه و کتک دوست داشت ، درک نمی کرد که چرا بخاطر دلایل کوچیک و الکی هر شب باید تنبیه بشه و کتک بخوره ، با خودش فکر می کرد یعنی پدر و مادر های بقیه هم اینطوری هستن ؟ یعنی اون ها هم الکی بچشون رو در حد مرگ میزنن ؟ یعنی اون هم از به دنیا اومدن و تشخیص غلط بچشون انقدر ناراحت میشن و باهاش بد رفتار میکنن ؟
جواب همه این سوال هارو توی پارک و با دیدن رفتار مادر و پدر ها با بچه هاشون میدید و میدید که چقدر به بچه هاشون اهمیت میدن و دوستشون دارن و به صورت یکسان بهشون محبت میکنن ولی با جمله " اونها فقط بیرون خونه این شکلی هستن ، حتما داخل خونه هم مثل خونه منه " خودش رو قانع میکرد.
وقتی مشغول نقاشی میشد گربه ها میومدن سمتش و کنارش مینشستن ، دیگه از بس اومده بود به اون پارک گربه ها دوستش داشتن و میشناختش همینطور بعضی از بچه هایی که هر روز به پارک میومدن .
نقاشیش تموم شد جمله ای رو کنارش نوشت " من میخوام بمیرم ، خسته شدم " این خستگی از روی چی بود ؟ از روی درس خوندن زیاد ؟ از روی کار کردن زیاد ؟ نه هیچ کدوم این خستگی ها از روی کتک های زیاد و تا حد مرگ بود که هیچ جای بدنش رو سالم نذاشته بود ، اون بدنی که یه موقع هایی سفید بود دیگه فقط و فقط بنفش و آبی و قرمز و سیاه بود کل بدنش کبود بود
ادامه دارد...★
راستش میدونی دوست نداشتم بگم اینو در نظر بگیر به عنوان آخرین کادوی تولدت چون هنوز باورم نمیشه قراره بری ، میدونم که هنوز هم میتونی زندگی کنی🥲🤌✨️
I want to live too part ¹
گوشی و کیفش رو برداشت و از خونه خارج شد ، نیاز داشت مغزش رو خالی کنه تا برای بحران ها و اتفاقات جدید برای روز جدیدش باشه ؛ به سمت پارک قدم برداشت ، بعد از چند دقیقه به پارک رسید ، روی چمن ها نشست و کیفش رو گذاشت کنار خودش روی زمین پارک رو بخاطر شادی ای که اونجا بود دوست نداشت ، بخاطر آدم هاش دوست نداشت ، بخاطر چمن های سبزش دوست داشت ، بخاطر گربه های کوچیک و بزرگی که اونجا بودن دوست داشت ، بخاطر سگ هایی که با نژاد های مختلف اونجا بودن و صاحب هاشون اون هارو توی پارک ول کرده بود دوست داشت ، بخاطر بچه های شادی که اونجا بازی میکردن دوست داشت ، بخاطر آرامشی که اونجا داشت دوست داشت ، گاهی روی چمن ها مینشست و شروع میکرد به نقاشی کردن و نوشتن ، امروز هم یکی از همون روز هایی بود که شروع کرد به نقاشی کردن
نقاشی میکشید حتی اگه زشت میشد ، حتی اگه خراب میشد ، فقط باعث میشد که آرامش بگیره و مینوشت حتی اگه بی مفهوم بود ، حتی اگه خواننده ای براش وجود نداشت.
شب رو به چند ها دلیل دوست نداشت اما همچنان بخاطر دیدن ماه و ستاره ها بعد از کلی تنبیه و کتک دوست داشت ، درک نمی کرد که چرا بخاطر دلایل کوچیک و الکی هر شب باید تنبیه بشه و کتک بخوره ، با خودش فکر می کرد یعنی پدر و مادر های بقیه هم اینطوری هستن ؟ یعنی اون ها هم الکی بچشون رو در حد مرگ میزنن ؟ یعنی اون هم از به دنیا اومدن و تشخیص غلط بچشون انقدر ناراحت میشن و باهاش بد رفتار میکنن ؟
جواب همه این سوال هارو توی پارک و با دیدن رفتار مادر و پدر ها با بچه هاشون میدید و میدید که چقدر به بچه هاشون اهمیت میدن و دوستشون دارن و به صورت یکسان بهشون محبت میکنن ولی با جمله " اونها فقط بیرون خونه این شکلی هستن ، حتما داخل خونه هم مثل خونه منه " خودش رو قانع میکرد.
وقتی مشغول نقاشی میشد گربه ها میومدن سمتش و کنارش مینشستن ، دیگه از بس اومده بود به اون پارک گربه ها دوستش داشتن و میشناختش همینطور بعضی از بچه هایی که هر روز به پارک میومدن .
نقاشیش تموم شد جمله ای رو کنارش نوشت " من میخوام بمیرم ، خسته شدم " این خستگی از روی چی بود ؟ از روی درس خوندن زیاد ؟ از روی کار کردن زیاد ؟ نه هیچ کدوم این خستگی ها از روی کتک های زیاد و تا حد مرگ بود که هیچ جای بدنش رو سالم نذاشته بود ، اون بدنی که یه موقع هایی سفید بود دیگه فقط و فقط بنفش و آبی و قرمز و سیاه بود کل بدنش کبود بود
ادامه دارد...★
راستش میدونی دوست نداشتم بگم اینو در نظر بگیر به عنوان آخرین کادوی تولدت چون هنوز باورم نمیشه قراره بری ، میدونم که هنوز هم میتونی زندگی کنی🥲🤌✨️
۲.۶k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.