رمان گی 🌈
#پارت_۱۳
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
ایستگاه نشستم و دور و برو نگا کردم ببینم نیما اومده یا نه؟ دیدم نیس ساعت گوشی رو نگا کردم دیدم زوده که بیاد به رهام پیام دادم اگه بیداره بیاد دنبالم و سوال هامو بپرسم، گفت بیداره و میتونه زود بیاد دنبالم منم یه ایستگاه رفتم پایین تر تا اگه نیما اومد نبینیم همو نمیخواستم بگم بهش.رهام اومد و زنگ زد به رئیس انجمن،اونم گفت میتونیم زودتر بریم و رفتیم نقاشی هامو که دید و وقتی فهمیدم خودم بدون هیچ کلاس نقاشی اینارو کشیدم و تازه تعیین رشته کردم بهم گفت که کارام خیلی خوبن و بهم امتیاز الف داد و نمایشگاه معرفی کرد و رفتیم چندتاشو دیدیم و حرف زدیم و ثرارشد فکرامون رو بکنیم بعد جواب بدیم یه دوست مجازی داشتم که تابلو درست میکرد بااون هم درمورد چهارچوب نقاشی ها به نتیجه رسیدیم و قرار شد مال منو هم با قیمت کم حساب کنه هم اگه خیلی زیاد شد قسط بندی کنیم، درسته هرچی پول جمع کرده بودم داشت تموم میشد ولی حس خیلی خوبی داشتم از خوشحالی کم مونده بود بال دربیارم ساعت حدودای ۱ بود که رهام رفت باباش ماشین رو لازم داشت و منو جلوی پارک نزدیک مدرسم پیاده کرد و خداحافظی کردیم و رفت. دلم میخواست زودتر برم خونه و همه چی رو به همه بگم از طرفی هم نگران بودم کسی خوشحال نشه اصلا ولی یه دلشوره قشنگی بود، از پارک تا خونه که ۴ ایستگاه بود رو پیدا رفتم اصلا هم خسته نبودم رسیدم خونه و دیدم بچه های آبجی آیلار تو حیاط دارن بازی میکنن و مامان و آبجی آیلار تو خونه دارن باهم صحبت میکنن سلام کردم و خواستم برم بالا که مامان پرسید: کجا بودی پسر نگرانت شدم یه خبر میدادی. گفتم: کجا میتونستم باشم مدرسه و درس و مشق.
مامان با حالت تعجب نگام کرد و گفت:پنجشنبه؟...مدرسه بودی؟.... خودشم با این لباسها؟؟
تازه فهمیدم چه گندی زدم امروز پنجشنبه بود و مدرسه ها تعطیلن دستو پامو گم کردم نمیدونستم چی بگم یکم صبر کردم و گفتم با سینا بودم تو پارک درس میخوندیم نگفتم مدرسم. آبجی آیلار گفت:مثه اینکه داداش کوچیکه دیگه بزرگ شده کارهاشو به ما نمیگه لابد با دوست دخترش بوده که به تته پته افتاد.....اره؟.....پیش خودتون سینا صداش میکنید؟ بعد زد زیر خنده حالشون خوب بنظر میرسید دلم میخواست همونجا بشینم و همه اتفاق ها رو بهشون بگم، بگم ک چرا یادم نبود امروز پنجشنبه اس ولی ترسیدم سرزنشم کنن که این کارا پول حروم کردنه و ناراحتم کنن پس نگفتم و منم خندیدم و گفتم بعدا میگم. مامان گفت:خانواده اون پسره به مشاور گفتن شنبه یه جلسه داشته باشیم، مثه اینکه دلشون به رحم اومده و میخوان باهامون راه میان.
ولی من حس خوبی به این اتفاق نداشتم چرا باید پسر کوچیکشون با من اینجوری رفتار میکرد و بقول خودش ازم کمک میخواست درحالی که مادر و پدرش باهامون بد رفتاری میکردند. یا ملت بچشون روشون تاثیر میزاره و عوض میشن یا.. نمیدونم چیکار میخوان بکنن. چیزی ب مامان نگفتم و رفتم بالا یکم حساب کتاب کردم تا کم نیارم بعد خوابیدم و ساعت ۵ بعداز ظهر بیدار شدم دیدم همه اومدن خونه رفتم پایین و سلام کردم و آب خوردم یه گوشه نشستم هرکی به یه کاری مشغول بودن بعد برا شام دورهم جمع شدیم که کم کم بحث داداش آریا شروع شد مامان اینبار حال خوبی داشت ناراحتیش کم بود آه نمیکشید اون روز و جمعه هم تموم شد شنبه شد با آلارم گوشیم بیدار شدم و آماده شدم برم مدرسه کسی بیدار بود هوا یکم سرد تر شده بود پس کتم و پوشیدم همین طور که میرفتم دید میزدم نیما رو ببینم احتمال میدادم نیاد چون میخواست حرف بزنیم که اون روز زدیم رسیدم سرکوچه و دیدم نشسته تو ماشینش تا منو دید پیاده شد در رو بست و داشت نگام میکرد بعد دستشو آروم آورد بالا و بای بای کرد رفتم سمتش و سلام کردم اونم سلام کرد و گفت: پنجشنبه نبودی اتفاقی افتاده؟
گفتم:نه یکم کار داشتم...ببخشید.
گفت:چکاری؟... ینی... منظورم.....کمکی از دستم برمیاد؟
دلم میخواست بهش بگم قراره نمایشگاه بزنم بگم دارم ب آرزوم میرسم و میتونی کمک پولی بهم کنی بگم دیدی موفقیت فقد تو معماری نیس؟ این هم موفقیته، ولی دوست نداشتم تا چیزی نشده جار بزنم گفتم: نه ،ممنون....چیز مهمی نبود.
#ممنون_قاتل_برادرم
#پارت_سیزده
#پارت_سیزدهم
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
ایستگاه نشستم و دور و برو نگا کردم ببینم نیما اومده یا نه؟ دیدم نیس ساعت گوشی رو نگا کردم دیدم زوده که بیاد به رهام پیام دادم اگه بیداره بیاد دنبالم و سوال هامو بپرسم، گفت بیداره و میتونه زود بیاد دنبالم منم یه ایستگاه رفتم پایین تر تا اگه نیما اومد نبینیم همو نمیخواستم بگم بهش.رهام اومد و زنگ زد به رئیس انجمن،اونم گفت میتونیم زودتر بریم و رفتیم نقاشی هامو که دید و وقتی فهمیدم خودم بدون هیچ کلاس نقاشی اینارو کشیدم و تازه تعیین رشته کردم بهم گفت که کارام خیلی خوبن و بهم امتیاز الف داد و نمایشگاه معرفی کرد و رفتیم چندتاشو دیدیم و حرف زدیم و ثرارشد فکرامون رو بکنیم بعد جواب بدیم یه دوست مجازی داشتم که تابلو درست میکرد بااون هم درمورد چهارچوب نقاشی ها به نتیجه رسیدیم و قرار شد مال منو هم با قیمت کم حساب کنه هم اگه خیلی زیاد شد قسط بندی کنیم، درسته هرچی پول جمع کرده بودم داشت تموم میشد ولی حس خیلی خوبی داشتم از خوشحالی کم مونده بود بال دربیارم ساعت حدودای ۱ بود که رهام رفت باباش ماشین رو لازم داشت و منو جلوی پارک نزدیک مدرسم پیاده کرد و خداحافظی کردیم و رفت. دلم میخواست زودتر برم خونه و همه چی رو به همه بگم از طرفی هم نگران بودم کسی خوشحال نشه اصلا ولی یه دلشوره قشنگی بود، از پارک تا خونه که ۴ ایستگاه بود رو پیدا رفتم اصلا هم خسته نبودم رسیدم خونه و دیدم بچه های آبجی آیلار تو حیاط دارن بازی میکنن و مامان و آبجی آیلار تو خونه دارن باهم صحبت میکنن سلام کردم و خواستم برم بالا که مامان پرسید: کجا بودی پسر نگرانت شدم یه خبر میدادی. گفتم: کجا میتونستم باشم مدرسه و درس و مشق.
مامان با حالت تعجب نگام کرد و گفت:پنجشنبه؟...مدرسه بودی؟.... خودشم با این لباسها؟؟
تازه فهمیدم چه گندی زدم امروز پنجشنبه بود و مدرسه ها تعطیلن دستو پامو گم کردم نمیدونستم چی بگم یکم صبر کردم و گفتم با سینا بودم تو پارک درس میخوندیم نگفتم مدرسم. آبجی آیلار گفت:مثه اینکه داداش کوچیکه دیگه بزرگ شده کارهاشو به ما نمیگه لابد با دوست دخترش بوده که به تته پته افتاد.....اره؟.....پیش خودتون سینا صداش میکنید؟ بعد زد زیر خنده حالشون خوب بنظر میرسید دلم میخواست همونجا بشینم و همه اتفاق ها رو بهشون بگم، بگم ک چرا یادم نبود امروز پنجشنبه اس ولی ترسیدم سرزنشم کنن که این کارا پول حروم کردنه و ناراحتم کنن پس نگفتم و منم خندیدم و گفتم بعدا میگم. مامان گفت:خانواده اون پسره به مشاور گفتن شنبه یه جلسه داشته باشیم، مثه اینکه دلشون به رحم اومده و میخوان باهامون راه میان.
ولی من حس خوبی به این اتفاق نداشتم چرا باید پسر کوچیکشون با من اینجوری رفتار میکرد و بقول خودش ازم کمک میخواست درحالی که مادر و پدرش باهامون بد رفتاری میکردند. یا ملت بچشون روشون تاثیر میزاره و عوض میشن یا.. نمیدونم چیکار میخوان بکنن. چیزی ب مامان نگفتم و رفتم بالا یکم حساب کتاب کردم تا کم نیارم بعد خوابیدم و ساعت ۵ بعداز ظهر بیدار شدم دیدم همه اومدن خونه رفتم پایین و سلام کردم و آب خوردم یه گوشه نشستم هرکی به یه کاری مشغول بودن بعد برا شام دورهم جمع شدیم که کم کم بحث داداش آریا شروع شد مامان اینبار حال خوبی داشت ناراحتیش کم بود آه نمیکشید اون روز و جمعه هم تموم شد شنبه شد با آلارم گوشیم بیدار شدم و آماده شدم برم مدرسه کسی بیدار بود هوا یکم سرد تر شده بود پس کتم و پوشیدم همین طور که میرفتم دید میزدم نیما رو ببینم احتمال میدادم نیاد چون میخواست حرف بزنیم که اون روز زدیم رسیدم سرکوچه و دیدم نشسته تو ماشینش تا منو دید پیاده شد در رو بست و داشت نگام میکرد بعد دستشو آروم آورد بالا و بای بای کرد رفتم سمتش و سلام کردم اونم سلام کرد و گفت: پنجشنبه نبودی اتفاقی افتاده؟
گفتم:نه یکم کار داشتم...ببخشید.
گفت:چکاری؟... ینی... منظورم.....کمکی از دستم برمیاد؟
دلم میخواست بهش بگم قراره نمایشگاه بزنم بگم دارم ب آرزوم میرسم و میتونی کمک پولی بهم کنی بگم دیدی موفقیت فقد تو معماری نیس؟ این هم موفقیته، ولی دوست نداشتم تا چیزی نشده جار بزنم گفتم: نه ،ممنون....چیز مهمی نبود.
#ممنون_قاتل_برادرم
#پارت_سیزده
#پارت_سیزدهم
۱۴.۷k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.