P9
P9
ویو ا/ت :
از اون روزی که هلن مرده دیگه طاقت ندارم این چند روزام جونگکوک خیلی باهام مهربون شده و اون مهمونیه رو جونگکوک کنسل کرد بخاطر من رفتاراش خیلی عجیبه شده بود منم حص میکردم کم کم بهش علاقه دارم ولی نمیخواستم تا مطمعن نشدم بش بگم ...!
نفهمیدم که چی شد خوابم برد ...!
ویو صبح :
با تابش نوری توی چشمام از خواب بیدار شدم
رفتم دستشویی کارای لازمم رو انجام دادم و رفتم لباسمو پوشیدم رفتم مدرسه ...
تو راه مدرسه بودم دیدم که یکی از پشت دنبالمه سریع برگشتم دیدم جونگکوکه
_ : سلام ا/ت خوبی بهتری چیزی نمیخوای مشکلی ندا....
+: یه نفس بگیر جونگکوک نه خوبم مرسی که پرسیدی
دارم میرم دانشگاه میخوای باهام بیای ؟
_ : امممم... خب عاا...
+ : اوکی باشه
_ : ا/ت ...
+ : بله؟
_ : خواستم بگم ...
رزال : سلام عشقم خوبی بیب ( لب جونگکوکو بوسید )
_ : عا سلام بیب
+ : واااااات این دوست دختر دااارههه وااای نه نه نهههههه ازت متنفرمممممم ( توی ذهنش )
+ : خب مزاحم کیساتون نمیشم فعلا ....
_ : هعی ا/ت ...
زرال : ددی بیا بریم کافه
_ : باشه ( ناراحت)
( گایز یه توضیحی بدم جونگکوک پدرش توی یه شرکت بزرگ کار میکنه و شریک بابای جونگکوک گفته اگه میخوای شرکت پیشرفت کنه پسرت باید با دختر من ازدواج کنه ... برای همین پدرش مجبورش کرده که این کارو انجام بده )
ویو ا/ت :
رفتم سر کلاس همش فکرم مشغول بود چرا اخهههه لعنتییییی من تازه داشتم عاااشقت میشدمممم ( گریه ریز )
* استاد وارد کلاس شد و درس و شروع کرد
*وسطای درس بود که استادگفت ( علامت استاد =)
= خب خانم لئون ا/ت تشریف بیارید پای تخته این مسئله رو حل کنید (:
+ : چ..چشم استاد ( با استرس )
+ : رفتم پای تخته که ....
لایک کن بیبی (((:🖤🫧🎀
ویو ا/ت :
از اون روزی که هلن مرده دیگه طاقت ندارم این چند روزام جونگکوک خیلی باهام مهربون شده و اون مهمونیه رو جونگکوک کنسل کرد بخاطر من رفتاراش خیلی عجیبه شده بود منم حص میکردم کم کم بهش علاقه دارم ولی نمیخواستم تا مطمعن نشدم بش بگم ...!
نفهمیدم که چی شد خوابم برد ...!
ویو صبح :
با تابش نوری توی چشمام از خواب بیدار شدم
رفتم دستشویی کارای لازمم رو انجام دادم و رفتم لباسمو پوشیدم رفتم مدرسه ...
تو راه مدرسه بودم دیدم که یکی از پشت دنبالمه سریع برگشتم دیدم جونگکوکه
_ : سلام ا/ت خوبی بهتری چیزی نمیخوای مشکلی ندا....
+: یه نفس بگیر جونگکوک نه خوبم مرسی که پرسیدی
دارم میرم دانشگاه میخوای باهام بیای ؟
_ : امممم... خب عاا...
+ : اوکی باشه
_ : ا/ت ...
+ : بله؟
_ : خواستم بگم ...
رزال : سلام عشقم خوبی بیب ( لب جونگکوکو بوسید )
_ : عا سلام بیب
+ : واااااات این دوست دختر دااارههه وااای نه نه نهههههه ازت متنفرمممممم ( توی ذهنش )
+ : خب مزاحم کیساتون نمیشم فعلا ....
_ : هعی ا/ت ...
زرال : ددی بیا بریم کافه
_ : باشه ( ناراحت)
( گایز یه توضیحی بدم جونگکوک پدرش توی یه شرکت بزرگ کار میکنه و شریک بابای جونگکوک گفته اگه میخوای شرکت پیشرفت کنه پسرت باید با دختر من ازدواج کنه ... برای همین پدرش مجبورش کرده که این کارو انجام بده )
ویو ا/ت :
رفتم سر کلاس همش فکرم مشغول بود چرا اخهههه لعنتییییی من تازه داشتم عاااشقت میشدمممم ( گریه ریز )
* استاد وارد کلاس شد و درس و شروع کرد
*وسطای درس بود که استادگفت ( علامت استاد =)
= خب خانم لئون ا/ت تشریف بیارید پای تخته این مسئله رو حل کنید (:
+ : چ..چشم استاد ( با استرس )
+ : رفتم پای تخته که ....
لایک کن بیبی (((:🖤🫧🎀
۹.۷k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.