فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p15
*از زبان سان وو*
«بچه ها اون مرده سان وو بود»
هرچی شکنجش میدادم هیچی نمیگفت.... سرش بردم زیر آب و دوباره آوردمش بالا و با داد
گفتم:میگی اون حرومزاده ها کجان یا نهههه؟
گفت: ه.... هرگززززز
گفتم: تو آدم بشو نیستی نههههه؟ برا چی خودتو برا این خانواده فدا میکنی؟ چی به تو میرسه؟
گفت: فک کردی به همین راحتیه! من سه تا بچه رو که مثل بچه های نداشته ی خودم بودن بزرگ کردم... من سرور این خونه رو دوباره زنده کردم تا قدرت بگیره و الان گرفته... خیلی قدرت گرفته فک کردی به همین راحتیه!؟
چه زبونی داشت... علامت دادم و دوباره شکنجش دادیم
*از زبان می چا*
رفتیم سر جلسه نشستیم و آقای کیم وارد شد، بلند شدیم و به هم ادای احترام کردیم... آقای کیم
گفت: خیلی خب! بحث امروز ما راجب کارخانه ی دارو سازی و مواد مخدر سایه هستش،،، در واقع این کارخونه، کارخونه ی مواد مخدره نه کارخونه ی دارو سازی و ما باید رئیس این دارو خانه رو دستگیر کنیم!
جلسه از ساعت 10صبح تا 2 بعد از ظهر طول کشید
*از زبان سان وو*
انگار نه انگار
هنوز هیچ جوابی نگرفتیم! دیگه خسته شده بودم... گفتم چطوره مثل بقیه ی خدمتکارا بکشمش.... هیچ حرفی نمیزد
بهش گفتم: آخرین حرفای زندگیتو بگو!
گفت: چ... چیی؟
گفتم: وقتی حرف نمیزنی همینم میشه دیگه! یالا
سرشو برد بالا به گوشه ی خونه زل زد و
گفت: می چا و تهیونگ عزیزم و بچه ها مرقب خودتون باشین و قدرت این خونه رو به دست بگیرین!
منم تفنگو در آوردم و
خلاص
خلاصش کردم..... از این آواره خونه زدیم بیرون و رفتم سمت سازمان خودم!
*از زبان می چا*
اومدم هتل و رو به بونگ چا
گفتم: به خاله زنگ زدی؟
گفت: ای داد یادم رفت! الان میزنم!
بونگ چا رفت تو اتاقش و بغد پنج دقیقه با شتاب و نگرانی اومد بیرون!
گفتم:چیشده؟
گفت: اونی! ه.. هرچی زنگ.... م.. میزنم بر نمیداره
گفتم: خب حتما دستش بنده... بزار یه یک ساعت دیگه زنگ بزن باشه!
گفت: باشه
«بچه ها اون مرده سان وو بود»
هرچی شکنجش میدادم هیچی نمیگفت.... سرش بردم زیر آب و دوباره آوردمش بالا و با داد
گفتم:میگی اون حرومزاده ها کجان یا نهههه؟
گفت: ه.... هرگززززز
گفتم: تو آدم بشو نیستی نههههه؟ برا چی خودتو برا این خانواده فدا میکنی؟ چی به تو میرسه؟
گفت: فک کردی به همین راحتیه! من سه تا بچه رو که مثل بچه های نداشته ی خودم بودن بزرگ کردم... من سرور این خونه رو دوباره زنده کردم تا قدرت بگیره و الان گرفته... خیلی قدرت گرفته فک کردی به همین راحتیه!؟
چه زبونی داشت... علامت دادم و دوباره شکنجش دادیم
*از زبان می چا*
رفتیم سر جلسه نشستیم و آقای کیم وارد شد، بلند شدیم و به هم ادای احترام کردیم... آقای کیم
گفت: خیلی خب! بحث امروز ما راجب کارخانه ی دارو سازی و مواد مخدر سایه هستش،،، در واقع این کارخونه، کارخونه ی مواد مخدره نه کارخونه ی دارو سازی و ما باید رئیس این دارو خانه رو دستگیر کنیم!
جلسه از ساعت 10صبح تا 2 بعد از ظهر طول کشید
*از زبان سان وو*
انگار نه انگار
هنوز هیچ جوابی نگرفتیم! دیگه خسته شده بودم... گفتم چطوره مثل بقیه ی خدمتکارا بکشمش.... هیچ حرفی نمیزد
بهش گفتم: آخرین حرفای زندگیتو بگو!
گفت: چ... چیی؟
گفتم: وقتی حرف نمیزنی همینم میشه دیگه! یالا
سرشو برد بالا به گوشه ی خونه زل زد و
گفت: می چا و تهیونگ عزیزم و بچه ها مرقب خودتون باشین و قدرت این خونه رو به دست بگیرین!
منم تفنگو در آوردم و
خلاص
خلاصش کردم..... از این آواره خونه زدیم بیرون و رفتم سمت سازمان خودم!
*از زبان می چا*
اومدم هتل و رو به بونگ چا
گفتم: به خاله زنگ زدی؟
گفت: ای داد یادم رفت! الان میزنم!
بونگ چا رفت تو اتاقش و بغد پنج دقیقه با شتاب و نگرانی اومد بیرون!
گفتم:چیشده؟
گفت: اونی! ه.. هرچی زنگ.... م.. میزنم بر نمیداره
گفتم: خب حتما دستش بنده... بزار یه یک ساعت دیگه زنگ بزن باشه!
گفت: باشه
۴.۹k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.