pawn/پارت ۱۳۷
زمانیکه چانیول و تهیونگ با هم از شرکت بیرون رفته بودن ا/ت از پشت سر اونا رو دیده بود... برای همین تمام مدت اونا رو دنبال میکرد... چون کنجکاو بود که بدونه برای چی این دو نفر با هم بیرون میرن...
دور از اونا رانندگی میکرد که مبادا متوجهش بشن... حتی وقتی وارد خونه شده بودن دنبالشون اومده بود... از شانس ا/ت در رو باز گذاشته بودن...
وقتی تهیونگ و چانیول توی خونه صحبت میکرد ا/ت همه حرفاشونو میشنید... به دیوار پشت زده بود و بی صدا گوش میکرد...
*****
چانیول بی خبر از اینکه ا/ت داره بهش گوش میکنه برای اولین بار همه چیز رو به تهیونگ اعتراف میکرد...
چانیول: سویول از اینکه ووک به خواهرت نزدیک شده بود خوشش نمیومد... به خواهرت تذکر داده بود... ولی یوجین گوش نکرده بود... برای همین با یه نقشه تصمیم داشت هم ووک رو از چشم یوجین بندازه... هم کاری کنه تو و ا/ت از هم جدا بشین... منم از ماجرا خبر داشتم... مشکلی با اجراش نداشتم چون حس میکردم تو اگه با ا/ت بمونی بهش آسیب میزنی... همون طور که پدرت به ما آسیب زد...
برای همین با یه نقشه ا/ت رو کشوندیم خونه ی ووک... به ا/ت خواب آور دادیم... وقتی خوابش برد من رفتم و گذاشتمش توی تخت ووک...
یوجین رو هم فریب دادیم... در واقع همش کار سویول بود... من فقط تماشاچی بودم... یوجین رفت و ا/ت رو توی تخت ووک دید... فک کرد این دوتا باهم هستن... با گریه و ناراحتی از خونه بیرون زد...
میدونستیم یوجین ناراحت میشه... حتی پیش بینیمون این بود که یه مدت حالش خوب نباشه... اما هیچکدوم فکرشم نمیکردیم یوجین تصادف کنه و ...
تهیونگ تمام مدتی که چانیول صحبت میکرد دستشو روی قلبش گذاشته بود و بهش چنگ میزد... بغض تمام وجودشو گرفته بود... وقتی سویول میخواست در مورد تصادف یوجین حرف بزنه دیگه طاقت شنیدن نداشت... با صدای بغض آلودی که رگه ای از خشم رو در خودش داشت محکم گفت: بسه! حرف نزن!...
ا/ت هم با اینکه میدونست همه ی اتفاقات پنج سال پیش پاپوش بوده ولی وقتی برای اولین بار مو به مو قضیه رو میشنید نمیتونست جلوی گریه هاشو بگیره... دستشو جلوی دهنش گرفت تا صدایی از دهنش بیرون نیاد... و خیلی دردناک اشک میریخت...
که یه دفعه صدای بلند تهیونگ رو شنید...
****
نتونست چنین بی رحمی ای که در حقش مرتکب شده بودن رو تاب بیاره... وقتی برای لحظه ای فکر کرد که طی پنج سال چه چیزهایی رو از دست داده قلبش به درد میومد...
نتونست خودشو کنترل کنه... به سمت چانیول رفت و یقشو گرفت... اخم غلیظی کرد... دو دستی یقه پیرهنشو چسبیده بود... چانیول عکس العملی نشون نمیداد... شاید به این خاطر بود که عذاب وجدان داشت... یا نمیخواست تهیونگ بیشتر از این عصبانی بشه...
تهیونگ تو صورتش فریاد زد: پس چرا ساکت موندی؟ چرا این همه مدت چیزی نگفتی؟ برادر من دیوونه شده! از اون انتظاری نمیرفت ولی تو چرا سکوت کردی لعنتیییی...
ا/ت وقتی فریادهای بغض آلود تهیونگ رو شنید نتونست بیشتر صبر کنه... به داخل دوید...
-تهیونگ ولش کن!
*****
تهیونگ ناگهان با دیدن ا/ت دستشو از یقه ی چانیول برداشت... و زیر لب اسم ا/ت رو برد...
ا/ت با چشمای خیس از اشکش روبروی تهیونگ و برادرش ایستاد... چانیول با دیدن ا/ت احساس شرمساری عمیقی کرد... طوری که تا مغز استخونش میسوخت... سرشو پایین انداخت...
تهیونگ اما...
آروم به سمت ا/ت قدم برداشت...
امروزش پر از شوک شنیدن چیزایی بود که هنوز هضمشون نکرده بود...
با لکنت گفت:
ا/ت... م... من نمیدونستم...
توام م...مثل...یوجین...قربانی بودی!...
ا/ت اشکاش شدت گرفت...
تهیونگ بهش نزدیک شده بود... دستشو دراز کرد تا اشکای ا/ت رو پاک کنه....
ا/ت میون هق هقش گفت:
به من نزدیک نشو!...
قدمی به عقب گذاشت...
رو به چانیول کرد و گفت:
میشه تنهامون بزاری ؟...
چانیول بدون هیچ حرفی بیرون رفت...
ا/ت بعد از رفتن چانیول رفت و در رو پشت سرش بست...
تهیونگ نمیخواست گریه کنه... بغض داشت خفش میکرد... دندوناشو روی لبش فشار میداد تا اشک ریختن رو فراموش کنه...
نمیخواست ا/ت رو بیشتر از این ناراحت کنه... برای همین دیگه نزدیکش نشد... همونجا سر جای خودش ایستاد...
ا/ت سمتش اومد...
دور از اونا رانندگی میکرد که مبادا متوجهش بشن... حتی وقتی وارد خونه شده بودن دنبالشون اومده بود... از شانس ا/ت در رو باز گذاشته بودن...
وقتی تهیونگ و چانیول توی خونه صحبت میکرد ا/ت همه حرفاشونو میشنید... به دیوار پشت زده بود و بی صدا گوش میکرد...
*****
چانیول بی خبر از اینکه ا/ت داره بهش گوش میکنه برای اولین بار همه چیز رو به تهیونگ اعتراف میکرد...
چانیول: سویول از اینکه ووک به خواهرت نزدیک شده بود خوشش نمیومد... به خواهرت تذکر داده بود... ولی یوجین گوش نکرده بود... برای همین با یه نقشه تصمیم داشت هم ووک رو از چشم یوجین بندازه... هم کاری کنه تو و ا/ت از هم جدا بشین... منم از ماجرا خبر داشتم... مشکلی با اجراش نداشتم چون حس میکردم تو اگه با ا/ت بمونی بهش آسیب میزنی... همون طور که پدرت به ما آسیب زد...
برای همین با یه نقشه ا/ت رو کشوندیم خونه ی ووک... به ا/ت خواب آور دادیم... وقتی خوابش برد من رفتم و گذاشتمش توی تخت ووک...
یوجین رو هم فریب دادیم... در واقع همش کار سویول بود... من فقط تماشاچی بودم... یوجین رفت و ا/ت رو توی تخت ووک دید... فک کرد این دوتا باهم هستن... با گریه و ناراحتی از خونه بیرون زد...
میدونستیم یوجین ناراحت میشه... حتی پیش بینیمون این بود که یه مدت حالش خوب نباشه... اما هیچکدوم فکرشم نمیکردیم یوجین تصادف کنه و ...
تهیونگ تمام مدتی که چانیول صحبت میکرد دستشو روی قلبش گذاشته بود و بهش چنگ میزد... بغض تمام وجودشو گرفته بود... وقتی سویول میخواست در مورد تصادف یوجین حرف بزنه دیگه طاقت شنیدن نداشت... با صدای بغض آلودی که رگه ای از خشم رو در خودش داشت محکم گفت: بسه! حرف نزن!...
ا/ت هم با اینکه میدونست همه ی اتفاقات پنج سال پیش پاپوش بوده ولی وقتی برای اولین بار مو به مو قضیه رو میشنید نمیتونست جلوی گریه هاشو بگیره... دستشو جلوی دهنش گرفت تا صدایی از دهنش بیرون نیاد... و خیلی دردناک اشک میریخت...
که یه دفعه صدای بلند تهیونگ رو شنید...
****
نتونست چنین بی رحمی ای که در حقش مرتکب شده بودن رو تاب بیاره... وقتی برای لحظه ای فکر کرد که طی پنج سال چه چیزهایی رو از دست داده قلبش به درد میومد...
نتونست خودشو کنترل کنه... به سمت چانیول رفت و یقشو گرفت... اخم غلیظی کرد... دو دستی یقه پیرهنشو چسبیده بود... چانیول عکس العملی نشون نمیداد... شاید به این خاطر بود که عذاب وجدان داشت... یا نمیخواست تهیونگ بیشتر از این عصبانی بشه...
تهیونگ تو صورتش فریاد زد: پس چرا ساکت موندی؟ چرا این همه مدت چیزی نگفتی؟ برادر من دیوونه شده! از اون انتظاری نمیرفت ولی تو چرا سکوت کردی لعنتیییی...
ا/ت وقتی فریادهای بغض آلود تهیونگ رو شنید نتونست بیشتر صبر کنه... به داخل دوید...
-تهیونگ ولش کن!
*****
تهیونگ ناگهان با دیدن ا/ت دستشو از یقه ی چانیول برداشت... و زیر لب اسم ا/ت رو برد...
ا/ت با چشمای خیس از اشکش روبروی تهیونگ و برادرش ایستاد... چانیول با دیدن ا/ت احساس شرمساری عمیقی کرد... طوری که تا مغز استخونش میسوخت... سرشو پایین انداخت...
تهیونگ اما...
آروم به سمت ا/ت قدم برداشت...
امروزش پر از شوک شنیدن چیزایی بود که هنوز هضمشون نکرده بود...
با لکنت گفت:
ا/ت... م... من نمیدونستم...
توام م...مثل...یوجین...قربانی بودی!...
ا/ت اشکاش شدت گرفت...
تهیونگ بهش نزدیک شده بود... دستشو دراز کرد تا اشکای ا/ت رو پاک کنه....
ا/ت میون هق هقش گفت:
به من نزدیک نشو!...
قدمی به عقب گذاشت...
رو به چانیول کرد و گفت:
میشه تنهامون بزاری ؟...
چانیول بدون هیچ حرفی بیرون رفت...
ا/ت بعد از رفتن چانیول رفت و در رو پشت سرش بست...
تهیونگ نمیخواست گریه کنه... بغض داشت خفش میکرد... دندوناشو روی لبش فشار میداد تا اشک ریختن رو فراموش کنه...
نمیخواست ا/ت رو بیشتر از این ناراحت کنه... برای همین دیگه نزدیکش نشد... همونجا سر جای خودش ایستاد...
ا/ت سمتش اومد...
۲۳.۵k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.