پارت ۴۳
پارت ۴۳
یه تاپ گردنی نخودی با گرمکن همرنگش پوشیدم دمپایی رو فرشیامم پام کردم بعد اینکه موهام با سشوار خشک کردم بایه تل که روش گل نخودی داشت جمع کردم نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد بلند سلام کردم با اخم برگش طرفم و گفت
-علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها
-خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟ -دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم
بعدم مثلا خجالت کشیده لبشو گاز گرفت با صدا زدم زیر خنده -دختره دیوونه
با حالت تهاجمی گفت
-خوب راس میگم دیگه ...
-خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟
با لحن تلبکاری گفت
-بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم
واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم
-برو بابا،چه خبر؟
اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت -هیچی بابا خیرم کجا بود
-حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟
-هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم -اوه اوه،حالا واسه چی؟
-حرف مفت میزنه خوب
همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم
-چی میگه مگه؟
دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت -حالمو بهم زدی ببند اون اشغالی رو،هیچی بابا میگه تا وقتی عروسی کنیم باید بیای خونه من لبخند بدجنسی زدمو گفتم
-اوه اوه بچم خیلی هوله
-زهرمار
-جوووووووون؟
-بادمجون
-بیخیال باهم اشتی کنید نکن اینکارو با بابام -مردشور تو بابات و باهم ببرن
-به من چه؟
-حالا زود کوفت کن دیگه
اخرین لقمه رو خوردم و گفتم
-بفرمایید کوفت کردم
-خوب بلند شو بریم لباسای نی نی و با اونایی که دیروز خریدی بهم نشون بده
-اوکی پاشو بریم بالا
-بریم
رفتیم تو اتاق من با ذوق لباسارو در میاوردم و بهش نشون میدادم نوشینم کلی قربون صدقه نی نی میرفت
-خوب خیلی خوشگلن مبارک جوجو جون باشه. حالا پاشو لباسای خودتو
یه تاپ گردنی نخودی با گرمکن همرنگش پوشیدم دمپایی رو فرشیامم پام کردم بعد اینکه موهام با سشوار خشک کردم بایه تل که روش گل نخودی داشت جمع کردم نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد بلند سلام کردم با اخم برگش طرفم و گفت
-علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها
-خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟ -دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم
بعدم مثلا خجالت کشیده لبشو گاز گرفت با صدا زدم زیر خنده -دختره دیوونه
با حالت تهاجمی گفت
-خوب راس میگم دیگه ...
-خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟
با لحن تلبکاری گفت
-بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم
واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم
-برو بابا،چه خبر؟
اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت -هیچی بابا خیرم کجا بود
-حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟
-هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم -اوه اوه،حالا واسه چی؟
-حرف مفت میزنه خوب
همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم
-چی میگه مگه؟
دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت -حالمو بهم زدی ببند اون اشغالی رو،هیچی بابا میگه تا وقتی عروسی کنیم باید بیای خونه من لبخند بدجنسی زدمو گفتم
-اوه اوه بچم خیلی هوله
-زهرمار
-جوووووووون؟
-بادمجون
-بیخیال باهم اشتی کنید نکن اینکارو با بابام -مردشور تو بابات و باهم ببرن
-به من چه؟
-حالا زود کوفت کن دیگه
اخرین لقمه رو خوردم و گفتم
-بفرمایید کوفت کردم
-خوب بلند شو بریم لباسای نی نی و با اونایی که دیروز خریدی بهم نشون بده
-اوکی پاشو بریم بالا
-بریم
رفتیم تو اتاق من با ذوق لباسارو در میاوردم و بهش نشون میدادم نوشینم کلی قربون صدقه نی نی میرفت
-خوب خیلی خوشگلن مبارک جوجو جون باشه. حالا پاشو لباسای خودتو
۱.۴k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.