پارت جدید
پارت7 ما همه مرد ایم
رسیدم مدرسه کوک رو دیدم بد نگام میکرد سیع کردم نرم پیشش پس رفتم ویش جیا
ا/ت: سلاممم جیاا چطوریی
جیا: سلام ا/ت خوبم تو چطوری
ا/ت: منم خوبم راستیی میدونی نامرا کجاست از پریروز قیبش زده
جیا: منم خیلی جای سواله برام واقعا
ا/ت: اها بیا بریم کلاس شاید اومده باشه
جیا: باش بریم
این چند روز با کله بچه های کلاس گرم گرفته یودم هرکس میدیدم سلام میکرد رفتیم نشستیم سر میز که معلمم اومد حضور غیاب کرد و درسو شروع کرد وسط درس بودیم که یهو نامرا با صورت خونی عین زامبی ها شده بود ازش کلی سوال پرسیدیم ولی خیلی درست نمیتونست صحبت کنه
معلم: کی این بلا روو سرت اوردهه
نامرا: اونا.... باهام... اینکارو.... کردن
معلم: کیاااا
نامرا: معلم...... علوم
دیدیم نامرا داره حالش بد میشه معلم گفت ببریمش دکتر مدرسه تهیونگ بلندش کرد معلم گفت سه نفر همراه هم برین باهاش
من و جیا میا رفتیم
داشتیم میبردیمش حرکاتاش خیلی عجیب بود رسوندیمش گذاشتیمش رو تخت میخواست گازمون بگیره خیلی عجیب شده بود دستاشو گرفته بودم تا تکون نخوره که یدفعه یه چنگی بهم زد چنگش خیلی درد داشت تاحالا ندیده بودم چنگ درد داشته باشه واسم
بابام یک دکتر بود برای همین معلم زنگ زد بخشون تا بیان نامرا رو ببرن
تا رسید اومد پیش من بابام
پدر.ت: حالت خوبه دخترمم
ا/ت: اره بابا من خوبم فقط دستم خراش خورده دوسم نامرا انگار شده یود زامبی
پدر.ت: میبریمش بیمارستان ببینم چی میشه
دستمو باند پیچی کرد و نامرا رو بردن رفتم سر کلاس بچه ها هی ازم سوال میکردن که چی شده جوابی بهشون نمیدادم
ویو میا
دکتر داشت چکش میکرد که یه دفعه نامرا دست دکتر رو گاز گرفت از اون طرف نامرا رو برن بیمارستان از دماغ دکتر داشت خون میودمد سریع خودشو دستشو باند پیچید و ما داشتیم میومدیم بیرون چند تا بچه رو دیدم دارن میرن دکتر رو نگاه میکنند نمیدونم چرا داشتن دکتر رو مسخره میکردن که دیدم یه دفعه دکتره افتاد دنبالش تهیونگ دستمو گرفت و با جیا سریع اومدیم تو کلاس
ویو حال
زنگ خورد حوصله هیچی رو نداشتم رفتیم سالن ناهار خوری داشتیم با بچه ها غذا میخوردیم که دیدیم چندد تا زمبی دارن حمله میکنن بهمونن اجیر خطر به صدا درومده بود زامبی ها هرکی رو گاز میگرفتن اون یکی تبدیل میشد اصلا یه وضعی سریع از اونجا فرار کردیم هر جا رو نگاه میکردیم زامبی بود جونگکوک دستمو گرفت و رفتیم بیرون از مدرسه کلی زامبی دیدیم که دارن میان سمتمون سریع فرار کردیم به سمت یه دیوار کوک منو فرستاد بالای دیوار خودشم اومد هی میدویدیم که یه پنجرا دیدیم به سالن مدرسه راه میخورد سریع رفتیم توش دیدم چند تا زامبی دارن حمله میکنن بهمون راه فراری نداشتیم پس من کپسول گاز رو برداشتم سر همشون خالی کردم
رسیدم مدرسه کوک رو دیدم بد نگام میکرد سیع کردم نرم پیشش پس رفتم ویش جیا
ا/ت: سلاممم جیاا چطوریی
جیا: سلام ا/ت خوبم تو چطوری
ا/ت: منم خوبم راستیی میدونی نامرا کجاست از پریروز قیبش زده
جیا: منم خیلی جای سواله برام واقعا
ا/ت: اها بیا بریم کلاس شاید اومده باشه
جیا: باش بریم
این چند روز با کله بچه های کلاس گرم گرفته یودم هرکس میدیدم سلام میکرد رفتیم نشستیم سر میز که معلمم اومد حضور غیاب کرد و درسو شروع کرد وسط درس بودیم که یهو نامرا با صورت خونی عین زامبی ها شده بود ازش کلی سوال پرسیدیم ولی خیلی درست نمیتونست صحبت کنه
معلم: کی این بلا روو سرت اوردهه
نامرا: اونا.... باهام... اینکارو.... کردن
معلم: کیاااا
نامرا: معلم...... علوم
دیدیم نامرا داره حالش بد میشه معلم گفت ببریمش دکتر مدرسه تهیونگ بلندش کرد معلم گفت سه نفر همراه هم برین باهاش
من و جیا میا رفتیم
داشتیم میبردیمش حرکاتاش خیلی عجیب بود رسوندیمش گذاشتیمش رو تخت میخواست گازمون بگیره خیلی عجیب شده بود دستاشو گرفته بودم تا تکون نخوره که یدفعه یه چنگی بهم زد چنگش خیلی درد داشت تاحالا ندیده بودم چنگ درد داشته باشه واسم
بابام یک دکتر بود برای همین معلم زنگ زد بخشون تا بیان نامرا رو ببرن
تا رسید اومد پیش من بابام
پدر.ت: حالت خوبه دخترمم
ا/ت: اره بابا من خوبم فقط دستم خراش خورده دوسم نامرا انگار شده یود زامبی
پدر.ت: میبریمش بیمارستان ببینم چی میشه
دستمو باند پیچی کرد و نامرا رو بردن رفتم سر کلاس بچه ها هی ازم سوال میکردن که چی شده جوابی بهشون نمیدادم
ویو میا
دکتر داشت چکش میکرد که یه دفعه نامرا دست دکتر رو گاز گرفت از اون طرف نامرا رو برن بیمارستان از دماغ دکتر داشت خون میودمد سریع خودشو دستشو باند پیچید و ما داشتیم میومدیم بیرون چند تا بچه رو دیدم دارن میرن دکتر رو نگاه میکنند نمیدونم چرا داشتن دکتر رو مسخره میکردن که دیدم یه دفعه دکتره افتاد دنبالش تهیونگ دستمو گرفت و با جیا سریع اومدیم تو کلاس
ویو حال
زنگ خورد حوصله هیچی رو نداشتم رفتیم سالن ناهار خوری داشتیم با بچه ها غذا میخوردیم که دیدیم چندد تا زمبی دارن حمله میکنن بهمونن اجیر خطر به صدا درومده بود زامبی ها هرکی رو گاز میگرفتن اون یکی تبدیل میشد اصلا یه وضعی سریع از اونجا فرار کردیم هر جا رو نگاه میکردیم زامبی بود جونگکوک دستمو گرفت و رفتیم بیرون از مدرسه کلی زامبی دیدیم که دارن میان سمتمون سریع فرار کردیم به سمت یه دیوار کوک منو فرستاد بالای دیوار خودشم اومد هی میدویدیم که یه پنجرا دیدیم به سالن مدرسه راه میخورد سریع رفتیم توش دیدم چند تا زامبی دارن حمله میکنن بهمون راه فراری نداشتیم پس من کپسول گاز رو برداشتم سر همشون خالی کردم
۷۲۲
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.