فیک خانه وحشت
پارت۲۴
بعد از غذا خوردن بکهیون یکم قدم زدیم و باهام حرف زد و حرف دلشو بهم گفت و اینکه باید ب زندگی جدید فکر کنم راستش بکهیون راست میگفت ولی من قلبم متعلق بی یکی هست و غیر از اون نمیتونم عاشق و وابسته کسه دیگه ایی بشم .. یکم گشتیم و برگشتیم تونه ساعت ۱۱:۴۵ بود رسیدیم همه خاب بودن بجز جیمین و جنی و لیا و کای رسیدیم خونه نگاه های اعصبی رو روی خودم حس کردم رفتیم تو دیدم بیدارن...
ا.ت: شما چرا نخوابیدن؟
جیمین: اووو پس بهتون خوشگذشته بود که تا این وقت اومدین خونه؟ از ساعت خبر دارین؟(داد)
بکهیون: جیمین شلوغش نکن فقط هر دومون حالمون خوب نبود واس همین یکم قدم زدیم
جیمین: آقای بکهیون این خونه قوانینی داره نه برای خودتون سر تونو بندازین هر وقت خاستین برین یا هر وقت خاستین برگردین و درضمن خانم ا.ت شما چی از ظهر غیبتون زده و شب با بکهیون اومدی خونه اگ میخای بمونی این خونه باید یادت باشه که تا ساعت ۱۰ نشده خونه باشی( داد)
ا.ت: سر من داد نزن خب ب تو چه اصلا اگ زیاد ناراحتی از خونت میرم منم کنجکاو نیستم بمونم قیافه نحس تو و زنتو ببینم..
کای: ا.ت آروم باش جیمین تو همینطور خب ا.ت ببین ب جیمین حق بده اونم مثل ما نگرانت شده این وقت شب بیرونی چون از خونه تنها رفتی واس همین ...
ا.ت: لازم نکرده کسی نگرانم بشه سرتون تو لاک خودتون باشه (بعد از حرص رفتم دست بکهیون رو گرفتم و بردم اتاقم و درو بستمم پامو مکم کوبیدم ب زمین از بس بعد کوبیدمش زمین پام درد کرد (دختره روانی😐🙂))
بکهیون: ا.ت خوبی؟
ا.ت: تو اینجا چیکار میکنی؟😐
یکهیون: دختر مطمعنم ک خوب نیستی خودت منو آوردی اینجاا😐😄
ا.ت: عه واقعا همم باش اخخ
بکهیون: چی شده خوبی؟
ا.ت: پام
بکهیون: واقعا که برا چی اعصابتو خورد میکنی بخاطرعه اینا اخه ببین از حرصت پاتو مکم میزنی ب زمین پات درد میگیره
ا.ت: اه بکهیون واقعا اعصاب آدمو خراب میکنن اخه ب اون چ ربطی داره من چیکار میکنم چیکار نمیکنم وا خودش زن داره بره گمشه مراقب و نگران اون بشه
بکهیون: باشه آروم باش بیا اینجا دراز بکش پاتو ببینم
رفتم دراز کشیدم پام یکم قرمز شده بود و درد میکرد برای آروم کردن دردم بکهیون پام رو باند پیچی کرد یکم آروم شدم بکهیون بغلم کرد واقعا تعجب کردم
بکهیون: پرنسس انقدر بخاطره اونا ب خودت آسیب نزن مطمعنم ی روزی بهترین روزی که در انتظاری فرا میرسه
ا.ت: بکهیون مرسی که هستی ولی من میخام از اینجا برم..هق
بکهیون: چی ؟ غلط میکنی وا ؟ گفتم که اون از اعصبانیت گفت در ضمن اینجا خونه اون نیس که..
ا.ت: بکهیون نمیخام بیشتر از این عذاب بکشم(ازبغلش در اومدم ) میخام برم چون نمیتونم تحمل کنم کسی که بهش وابستم و دوسش دارم کنار یکی دیگ ببینم اینکه ازدواج کرده رو قبول کردم ولی از اینکه هروز کنار...
بعد از غذا خوردن بکهیون یکم قدم زدیم و باهام حرف زد و حرف دلشو بهم گفت و اینکه باید ب زندگی جدید فکر کنم راستش بکهیون راست میگفت ولی من قلبم متعلق بی یکی هست و غیر از اون نمیتونم عاشق و وابسته کسه دیگه ایی بشم .. یکم گشتیم و برگشتیم تونه ساعت ۱۱:۴۵ بود رسیدیم همه خاب بودن بجز جیمین و جنی و لیا و کای رسیدیم خونه نگاه های اعصبی رو روی خودم حس کردم رفتیم تو دیدم بیدارن...
ا.ت: شما چرا نخوابیدن؟
جیمین: اووو پس بهتون خوشگذشته بود که تا این وقت اومدین خونه؟ از ساعت خبر دارین؟(داد)
بکهیون: جیمین شلوغش نکن فقط هر دومون حالمون خوب نبود واس همین یکم قدم زدیم
جیمین: آقای بکهیون این خونه قوانینی داره نه برای خودتون سر تونو بندازین هر وقت خاستین برین یا هر وقت خاستین برگردین و درضمن خانم ا.ت شما چی از ظهر غیبتون زده و شب با بکهیون اومدی خونه اگ میخای بمونی این خونه باید یادت باشه که تا ساعت ۱۰ نشده خونه باشی( داد)
ا.ت: سر من داد نزن خب ب تو چه اصلا اگ زیاد ناراحتی از خونت میرم منم کنجکاو نیستم بمونم قیافه نحس تو و زنتو ببینم..
کای: ا.ت آروم باش جیمین تو همینطور خب ا.ت ببین ب جیمین حق بده اونم مثل ما نگرانت شده این وقت شب بیرونی چون از خونه تنها رفتی واس همین ...
ا.ت: لازم نکرده کسی نگرانم بشه سرتون تو لاک خودتون باشه (بعد از حرص رفتم دست بکهیون رو گرفتم و بردم اتاقم و درو بستمم پامو مکم کوبیدم ب زمین از بس بعد کوبیدمش زمین پام درد کرد (دختره روانی😐🙂))
بکهیون: ا.ت خوبی؟
ا.ت: تو اینجا چیکار میکنی؟😐
یکهیون: دختر مطمعنم ک خوب نیستی خودت منو آوردی اینجاا😐😄
ا.ت: عه واقعا همم باش اخخ
بکهیون: چی شده خوبی؟
ا.ت: پام
بکهیون: واقعا که برا چی اعصابتو خورد میکنی بخاطرعه اینا اخه ببین از حرصت پاتو مکم میزنی ب زمین پات درد میگیره
ا.ت: اه بکهیون واقعا اعصاب آدمو خراب میکنن اخه ب اون چ ربطی داره من چیکار میکنم چیکار نمیکنم وا خودش زن داره بره گمشه مراقب و نگران اون بشه
بکهیون: باشه آروم باش بیا اینجا دراز بکش پاتو ببینم
رفتم دراز کشیدم پام یکم قرمز شده بود و درد میکرد برای آروم کردن دردم بکهیون پام رو باند پیچی کرد یکم آروم شدم بکهیون بغلم کرد واقعا تعجب کردم
بکهیون: پرنسس انقدر بخاطره اونا ب خودت آسیب نزن مطمعنم ی روزی بهترین روزی که در انتظاری فرا میرسه
ا.ت: بکهیون مرسی که هستی ولی من میخام از اینجا برم..هق
بکهیون: چی ؟ غلط میکنی وا ؟ گفتم که اون از اعصبانیت گفت در ضمن اینجا خونه اون نیس که..
ا.ت: بکهیون نمیخام بیشتر از این عذاب بکشم(ازبغلش در اومدم ) میخام برم چون نمیتونم تحمل کنم کسی که بهش وابستم و دوسش دارم کنار یکی دیگ ببینم اینکه ازدواج کرده رو قبول کردم ولی از اینکه هروز کنار...
۴۳.۵k
۰۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.