سناریو
وقتی کات کردین و اونموقع تو حامله بودی ولی اعضا نمیدونستن بعد دوسال با پسرتون میبینتت"درخواستی"پارت چهار
تهیونگ:ا.ت میتونیم حرف بزنیم؟
ا.ت:اوه تهیونگ....آره حتما!
تهیونگ:بریم اونجا بشینیم؟!
ا.ت:آره بریم
تهیونگ:خب خوبی؟
ا.ت:ممنون!تو خوبی؟
تهیونگ:اممم...آره خوبم
ا.ت:چه خبر؟!
تهیونگ:سلامتیت تو چه خبر؟
ا.ت:منم...وایسا ببینم اینا حرفای تو نیست!اونی که میخوای رو بگو ته
تهیونگ:من...خب میخواستم بدونم که تو حالا تنهایی؟
ا.ت:آره...راستش بعدتو دیگه با کسی توی رابطه نرفتم
تهیونگ:اما...اما این بچه..
ا.ت:خنده*فکرکردی ازدواج کردم؟
تهیونگ:چه فکری باید بکنم؟
ا.ت:تهیونگ اون موقع که جدا شدیم من حامله بودم چند ماه بعد فهمیدم
تهیونگ:یعنی این پسر منه؟
ا.ت:البته!
تهیونگ:ا.ت...نمیدونم چی بگم..اومده بودم ازت بخاطر اتفاقایی که بینمون افتاد عذر بخوام دوستت بهم گفت این اواخر حالت خوب نبوده
ا.ت:نبودم ولی حالا خوبم!ممنون که مهم بود برات*لبخند
تهیونگ:ا.ت نگفتی.منو بخشیدی؟
ا.ت:برای چی باید ببخشمت؟توی اتفاقاتی که افتاد خودمم اندازه تو مقصر بودم
تهیونگ:میتونم روراست باشم
ا.ت:سر تکون داد*
تهیونگ:ا.ت خیلی دلم برات تنگ شده بیشتر از هرچیزی دیوار های خونه شبا برام تنگ میشن گاهی انگار نمیتونم نفس بکشم خونه بدون صدای خنده ت و بدوبدو کردنات و شوخی هات و حتی گریه هات یه چهارچوب لعنتیه که داره هرروز بیشتر نابودم میکنه فکر میکردم فراموشت میکنم ولی نمیتونم هنوز به اندازه روز های اول عاشقتم حتی خیلی بیشتر من حاضرم جونمو بدم تا تو و این کوچولو شاد باشین ولی اگه یه چیز برای خودم خواسته باشم اینه که برگردی پیشم اما اگه اذیت میشی......میتونی قبول نکنی
ا.ت:من....باهات برمیگردم خونه تهیونگ برمیگردم تا با پسر کوچولو مون یه راه جدید رو شروع کنیم!
تهیونگ:بغلش میکنه موهاشو میبوسه*
*
جونگکوک
_مثل بچه ها تا ا.ت رو دید دویید سمتش یه لحظه حتی فراموش کرد کات کردن و دست ا.ت رو گرفت
جونگکوک:هی ا.ت سلا...
با دیدن بچه تو بغل ا.ت حرف تو دهنش ماسید برگشت که بره
ا.ت:هی کوک وایسا!*بچه رو تو کالسکه میذاره
جونگکوک:وایمیسه اما روشو برنمیگردونه*
ا.ت:چیشده؟هوم؟*دست کوک رو میگیره
جونگکوک:ولم کن ا.ت*بغض
ا.ت:داری گریه میکنی؟مشکلی پیش اومده؟
جونگکوک:چطوری انقد زود فراموشم کردی لعنتی*گریه
ا.ت:فراموش؟چرا اینو میگی؟
جونگکوک:تو منو ول کردی رفتی یکی دیگه رو پیدا کردی و ازش بچه دار شدی درحالی که من شبا لباساتو رو بغل میکردمو گریه میکردم
ا.ت:چی میگی واسه خودت کوک؟
جونگکوک:منظورت چیه؟
ا.ت:کوک این بچه مائه!بچه منو تو
جونگکوک:دروغ میگی
ا.ت:میتونی ازش تست بگیری من بهت دروغ نمیگم کوک
جونگکوک:ا.ت دلم برات تنگ شده
ا.ت:*سکوت
جونگکوک:نمیخوای بگی منم؟
ا.ت:منم*زمزمه
جونگکوک:میدونم شاید هیچ وقت نخوای منو ببینی ولی میتونم واسه بار آخر بغلت کنم؟
ا.ت:میخوام ببینمت کوک*بغلش میکنه*من همیشه از دیدنت خوشحال میشم....چون دوست دارم
جونگکوک:منم دوست دارم کوچولو...منم دوست دارم
ا.ت:وقتی فهمیدم حامله م خواستم بیام بهت بگم اما فکرکردم خوشحال نمیشی اگه بخوام بازم باهات تو یه خونه زندگی کنم!از دستت عصبانی بودم اما قسم میخورم همیشه دل تنگت میشدم هرروز هرشب با دیدن هر بستنی فروشی ای با دیدن هرلیوان شیرموز
با شنیدن هر صدای خنده با حس عطرت از روی پلیوری که وقتی سردم بود تنم کردی!همیشه دلم برات تنگ میشد
جونگکوک:ممنونم ا.ت!ممنونم
ا.ت:اینا رو نمیگم که تشکر کنی میخوام بدونی به یادت بودم
جونگکوک:ا.ت میشه دیگه هیچوقت نری؟میشه بمونی؟
ا.ت:آره..فکر میکنم بشه*لبخند
جونگکوک:میتونم بغلش کنم؟*به بچه تو کالسکه اشاره کرد
ا.ت:معلومه*بچه رو بغلش داد
جونگکوک:نگاه کن ا.ت چشماش شبیه منه...شانس آورده دماغش به تو رفته*خنده
ا.ت:آره فکرکنم*خنده
تموم تموم بچه ها جون مادرتون میخونین یه لایکی کامنتی چیزی دستم پاره شد تا نوشتم
تهیونگ:ا.ت میتونیم حرف بزنیم؟
ا.ت:اوه تهیونگ....آره حتما!
تهیونگ:بریم اونجا بشینیم؟!
ا.ت:آره بریم
تهیونگ:خب خوبی؟
ا.ت:ممنون!تو خوبی؟
تهیونگ:اممم...آره خوبم
ا.ت:چه خبر؟!
تهیونگ:سلامتیت تو چه خبر؟
ا.ت:منم...وایسا ببینم اینا حرفای تو نیست!اونی که میخوای رو بگو ته
تهیونگ:من...خب میخواستم بدونم که تو حالا تنهایی؟
ا.ت:آره...راستش بعدتو دیگه با کسی توی رابطه نرفتم
تهیونگ:اما...اما این بچه..
ا.ت:خنده*فکرکردی ازدواج کردم؟
تهیونگ:چه فکری باید بکنم؟
ا.ت:تهیونگ اون موقع که جدا شدیم من حامله بودم چند ماه بعد فهمیدم
تهیونگ:یعنی این پسر منه؟
ا.ت:البته!
تهیونگ:ا.ت...نمیدونم چی بگم..اومده بودم ازت بخاطر اتفاقایی که بینمون افتاد عذر بخوام دوستت بهم گفت این اواخر حالت خوب نبوده
ا.ت:نبودم ولی حالا خوبم!ممنون که مهم بود برات*لبخند
تهیونگ:ا.ت نگفتی.منو بخشیدی؟
ا.ت:برای چی باید ببخشمت؟توی اتفاقاتی که افتاد خودمم اندازه تو مقصر بودم
تهیونگ:میتونم روراست باشم
ا.ت:سر تکون داد*
تهیونگ:ا.ت خیلی دلم برات تنگ شده بیشتر از هرچیزی دیوار های خونه شبا برام تنگ میشن گاهی انگار نمیتونم نفس بکشم خونه بدون صدای خنده ت و بدوبدو کردنات و شوخی هات و حتی گریه هات یه چهارچوب لعنتیه که داره هرروز بیشتر نابودم میکنه فکر میکردم فراموشت میکنم ولی نمیتونم هنوز به اندازه روز های اول عاشقتم حتی خیلی بیشتر من حاضرم جونمو بدم تا تو و این کوچولو شاد باشین ولی اگه یه چیز برای خودم خواسته باشم اینه که برگردی پیشم اما اگه اذیت میشی......میتونی قبول نکنی
ا.ت:من....باهات برمیگردم خونه تهیونگ برمیگردم تا با پسر کوچولو مون یه راه جدید رو شروع کنیم!
تهیونگ:بغلش میکنه موهاشو میبوسه*
*
جونگکوک
_مثل بچه ها تا ا.ت رو دید دویید سمتش یه لحظه حتی فراموش کرد کات کردن و دست ا.ت رو گرفت
جونگکوک:هی ا.ت سلا...
با دیدن بچه تو بغل ا.ت حرف تو دهنش ماسید برگشت که بره
ا.ت:هی کوک وایسا!*بچه رو تو کالسکه میذاره
جونگکوک:وایمیسه اما روشو برنمیگردونه*
ا.ت:چیشده؟هوم؟*دست کوک رو میگیره
جونگکوک:ولم کن ا.ت*بغض
ا.ت:داری گریه میکنی؟مشکلی پیش اومده؟
جونگکوک:چطوری انقد زود فراموشم کردی لعنتی*گریه
ا.ت:فراموش؟چرا اینو میگی؟
جونگکوک:تو منو ول کردی رفتی یکی دیگه رو پیدا کردی و ازش بچه دار شدی درحالی که من شبا لباساتو رو بغل میکردمو گریه میکردم
ا.ت:چی میگی واسه خودت کوک؟
جونگکوک:منظورت چیه؟
ا.ت:کوک این بچه مائه!بچه منو تو
جونگکوک:دروغ میگی
ا.ت:میتونی ازش تست بگیری من بهت دروغ نمیگم کوک
جونگکوک:ا.ت دلم برات تنگ شده
ا.ت:*سکوت
جونگکوک:نمیخوای بگی منم؟
ا.ت:منم*زمزمه
جونگکوک:میدونم شاید هیچ وقت نخوای منو ببینی ولی میتونم واسه بار آخر بغلت کنم؟
ا.ت:میخوام ببینمت کوک*بغلش میکنه*من همیشه از دیدنت خوشحال میشم....چون دوست دارم
جونگکوک:منم دوست دارم کوچولو...منم دوست دارم
ا.ت:وقتی فهمیدم حامله م خواستم بیام بهت بگم اما فکرکردم خوشحال نمیشی اگه بخوام بازم باهات تو یه خونه زندگی کنم!از دستت عصبانی بودم اما قسم میخورم همیشه دل تنگت میشدم هرروز هرشب با دیدن هر بستنی فروشی ای با دیدن هرلیوان شیرموز
با شنیدن هر صدای خنده با حس عطرت از روی پلیوری که وقتی سردم بود تنم کردی!همیشه دلم برات تنگ میشد
جونگکوک:ممنونم ا.ت!ممنونم
ا.ت:اینا رو نمیگم که تشکر کنی میخوام بدونی به یادت بودم
جونگکوک:ا.ت میشه دیگه هیچوقت نری؟میشه بمونی؟
ا.ت:آره..فکر میکنم بشه*لبخند
جونگکوک:میتونم بغلش کنم؟*به بچه تو کالسکه اشاره کرد
ا.ت:معلومه*بچه رو بغلش داد
جونگکوک:نگاه کن ا.ت چشماش شبیه منه...شانس آورده دماغش به تو رفته*خنده
ا.ت:آره فکرکنم*خنده
تموم تموم بچه ها جون مادرتون میخونین یه لایکی کامنتی چیزی دستم پاره شد تا نوشتم
۸.۶k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.