داستان بچه گدا پارت پنج
وقتی پسر متوجه شد دارن از شهر خارج میشن بیشتر ترسید و به گریه افتاد. در رو قفل کودک زده بودن که فرار نکنه. به کاروانسرا که رسیدن پسر دیگه جیغ می کشید. اینبار دو مرد محلش ندادن چون صداش دیگه به کسی نرسید. به خونه که رسیدن مرد فروشنده پیاده شددو بازوی پسر رو گرفت و بزور پیاده ش کرد. پسر فریاد می کشید. چشمه از صدای فریادهای پسر بیرون دوید. با دیدن مرد نامحرم سریع داخل رفت و حجاب کرد و دوباره اومد.
_ اینجا چه خبره؟!
با صداش پسر ساکت شد. از بودن یک زن تردید کرد. حمید یا لبخند گفت:
_ سلام خانم!
چشمه نگاهی به پسر در حالی که وحشت زده توسط مرد اسیر شده بود کرد. جواب سلام حمید رو داد و به سمتشون رفت. بازوی پسر رو گرفت و به پشت خودش کشوند و کلافه به اون ها نگاه کرد.
_ چیکار دارید با این بچه؟!
پسر که فهمید زن طرفدارش با خیال راحت پشتش پنهان شد. حمید با خنده گفت:
_ سورپراز!
چشمه کلافه از این ادعا ها گفت:
_ سورپراز چی؟ سورپراز چیه؟!
_ مگه بچه نمی خواستی؟ این هم بچه مون؟
چند ثانیه سکوت همه جا رو گرفت بعد با تعجب گفت:
_ چی؟
_ بچه مون.
برگشت و به پسر که از خودش متعجب تر بود نگاه کرد و دوباره به حمید.
_ بچه مون؟!!!
_ بله، هزینه زیادی هم براش دادم. از آب و گل هم در اومده. شناسنامه و مدارکش هم آوردم می تونیم قانونی کنیم هرچند بنظر من احتیاجی نیست می تونم با یکم پیچوندن یک مدرسه ثبت نامش کنم.
چشمه پوزخند زد.
_ راجع به چی داری صحبت می کنی؟! این رو از کجا آوردی؟!
وقتی دید اون ها جواب نمیدن به سمت بچه برگشت و پرسید:
_ تو از کجا اومدی بچه؟!
_ من... خونه کار.
دوباره به سمت حمید برگشت.
_ چیکار کردی؟
حمیده کلافه گفت:
_ تو بچه می خواستی من هم برات بچه آوردم. چه فرقی می کنه از کجا اومده؟ کلی پول براش دادم.
_ بس کن. چطور جلوی یک بچه درباره خریدنش حرف می زنی!
حمید سکوت کرد. چشمه برگشت و دست پسر رو گرفت و به سمت مرد فرستادش.
_ این دیونه بازی ها فقط از شوهر دیونه من بر میاد. این رو ببر همون جایی که بود.
انقدر محکم گفت که هیچ کدوم جرات نکردن اعتراض کنند. مرد دست ناصر رو گرفت تا سوار ماشینش کنه. حمید هم که کوچیک شده بود سرش رو پایین انداخت و خواست سوار بشه. پسر که تازه فهمیده بود واقعا این ها می خواستن به سرپرستی بگیرنش. برگشت و نگاه غمگینی به چشمه انداخت. با نگاه سعی داشت التماسش می کرد که نگه ش داره اما زبونش نمی چرخید. یکدفعه قلب چشمه ریخت. عشق زیادی رو به اون بچه احساس کرد اما نه انقدر که منطقش رو کنار بذاره.
_ هی!
نفهمید این حرف چطور از دهنش بیرون اومد. نکنه می خواست این بچه رو... نه... حالا مردها منتظر نگاهش می کردن پس باید چیزی می گفت:
_ ناهار اماده ست فعلا بیان یک چیزی بخورید بعد میرید.
هر دو مرد بهم نگاه کردن.
#داستان
_ اینجا چه خبره؟!
با صداش پسر ساکت شد. از بودن یک زن تردید کرد. حمید یا لبخند گفت:
_ سلام خانم!
چشمه نگاهی به پسر در حالی که وحشت زده توسط مرد اسیر شده بود کرد. جواب سلام حمید رو داد و به سمتشون رفت. بازوی پسر رو گرفت و به پشت خودش کشوند و کلافه به اون ها نگاه کرد.
_ چیکار دارید با این بچه؟!
پسر که فهمید زن طرفدارش با خیال راحت پشتش پنهان شد. حمید با خنده گفت:
_ سورپراز!
چشمه کلافه از این ادعا ها گفت:
_ سورپراز چی؟ سورپراز چیه؟!
_ مگه بچه نمی خواستی؟ این هم بچه مون؟
چند ثانیه سکوت همه جا رو گرفت بعد با تعجب گفت:
_ چی؟
_ بچه مون.
برگشت و به پسر که از خودش متعجب تر بود نگاه کرد و دوباره به حمید.
_ بچه مون؟!!!
_ بله، هزینه زیادی هم براش دادم. از آب و گل هم در اومده. شناسنامه و مدارکش هم آوردم می تونیم قانونی کنیم هرچند بنظر من احتیاجی نیست می تونم با یکم پیچوندن یک مدرسه ثبت نامش کنم.
چشمه پوزخند زد.
_ راجع به چی داری صحبت می کنی؟! این رو از کجا آوردی؟!
وقتی دید اون ها جواب نمیدن به سمت بچه برگشت و پرسید:
_ تو از کجا اومدی بچه؟!
_ من... خونه کار.
دوباره به سمت حمید برگشت.
_ چیکار کردی؟
حمیده کلافه گفت:
_ تو بچه می خواستی من هم برات بچه آوردم. چه فرقی می کنه از کجا اومده؟ کلی پول براش دادم.
_ بس کن. چطور جلوی یک بچه درباره خریدنش حرف می زنی!
حمید سکوت کرد. چشمه برگشت و دست پسر رو گرفت و به سمت مرد فرستادش.
_ این دیونه بازی ها فقط از شوهر دیونه من بر میاد. این رو ببر همون جایی که بود.
انقدر محکم گفت که هیچ کدوم جرات نکردن اعتراض کنند. مرد دست ناصر رو گرفت تا سوار ماشینش کنه. حمید هم که کوچیک شده بود سرش رو پایین انداخت و خواست سوار بشه. پسر که تازه فهمیده بود واقعا این ها می خواستن به سرپرستی بگیرنش. برگشت و نگاه غمگینی به چشمه انداخت. با نگاه سعی داشت التماسش می کرد که نگه ش داره اما زبونش نمی چرخید. یکدفعه قلب چشمه ریخت. عشق زیادی رو به اون بچه احساس کرد اما نه انقدر که منطقش رو کنار بذاره.
_ هی!
نفهمید این حرف چطور از دهنش بیرون اومد. نکنه می خواست این بچه رو... نه... حالا مردها منتظر نگاهش می کردن پس باید چیزی می گفت:
_ ناهار اماده ست فعلا بیان یک چیزی بخورید بعد میرید.
هر دو مرد بهم نگاه کردن.
#داستان
۱.۶k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.