فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part56
"ویو شوگا"
ات رفت سمت پله ها تا بره توی اتاقش
و هنوزم لبخند روی لباش بود!
ات:با اجازه!!!
کوک:کجا؟
ات:اتاقم!
کوک:پس برای فردا اماده باش!
ات:فردا؟
کوک:اره...خب...میخوام ببرمت محیط کارم...
ات:محیط کارت؟یعنی چی؟
کوک:بهتره انقدر سوال نپرسی خانوم کوچولو...شبت بخیر
معلوم بود ات، توی مغزش سوال های زیادیه...ولی چیزی نگفت و به راهش ادامه داد
تهیونگ:خواب های قشنگ ببینی...ملکه
ات یک لحظه وایستاد
شوگا:برو ات...بهش توجه نکن!
و از پله ها رفت بالا
صدای جونگ کوک شنیده میشد که به جیهوپ میگفت
کوک:این تنه لشا(درسته؟) رو از اینجا ببر!
جیهوپ:چشم ارباب
پشت سر ات از پله ها بالا رفتم
رفتیم توی اتاق و ات در رو بست
بدون هیچ حرفی رفت توی تختش و چشماش و گذاشت روی هم
منم ترجیح دادم حرفی نزنم و روی همون صندلی همیشگی نشستم
که گفت
ات:امشب...خیلی غیر قابل پیشبینی بود!
هیچی نگفتم و منتظر موندم تا ادامه بده
ات:هنوز باورم نمیشه...اون پسر تهیونگ بود؟...نه...نه من اونو دوسش ندارم!اون عوضی منو فروخت!
"فردا"
روی صندلی نشسته بودم که تقه ای به در خورد و ات بیدار شد
از روی تختش بلند شد و نگاهی به خودش توی اینه انداخت
صداش و صاف کرد و گفت
"بیا تو"
مینجی در و باز کرد و اومد تو
مینجی:سلام خانوم...ارباب جئون گفتن که یک ربع دیگه آماده باشید
ات:با...باشه...میتونی بری
مینجی:با اجازه!
و رفت بیرون و در و بست
ات:برم؟
شوگا:باید بفهمیم کارش چیه!
هیچی نگفت و رفت به سمت کمدش
خماریییییییی🙃❤
#part56
"ویو شوگا"
ات رفت سمت پله ها تا بره توی اتاقش
و هنوزم لبخند روی لباش بود!
ات:با اجازه!!!
کوک:کجا؟
ات:اتاقم!
کوک:پس برای فردا اماده باش!
ات:فردا؟
کوک:اره...خب...میخوام ببرمت محیط کارم...
ات:محیط کارت؟یعنی چی؟
کوک:بهتره انقدر سوال نپرسی خانوم کوچولو...شبت بخیر
معلوم بود ات، توی مغزش سوال های زیادیه...ولی چیزی نگفت و به راهش ادامه داد
تهیونگ:خواب های قشنگ ببینی...ملکه
ات یک لحظه وایستاد
شوگا:برو ات...بهش توجه نکن!
و از پله ها رفت بالا
صدای جونگ کوک شنیده میشد که به جیهوپ میگفت
کوک:این تنه لشا(درسته؟) رو از اینجا ببر!
جیهوپ:چشم ارباب
پشت سر ات از پله ها بالا رفتم
رفتیم توی اتاق و ات در رو بست
بدون هیچ حرفی رفت توی تختش و چشماش و گذاشت روی هم
منم ترجیح دادم حرفی نزنم و روی همون صندلی همیشگی نشستم
که گفت
ات:امشب...خیلی غیر قابل پیشبینی بود!
هیچی نگفتم و منتظر موندم تا ادامه بده
ات:هنوز باورم نمیشه...اون پسر تهیونگ بود؟...نه...نه من اونو دوسش ندارم!اون عوضی منو فروخت!
"فردا"
روی صندلی نشسته بودم که تقه ای به در خورد و ات بیدار شد
از روی تختش بلند شد و نگاهی به خودش توی اینه انداخت
صداش و صاف کرد و گفت
"بیا تو"
مینجی در و باز کرد و اومد تو
مینجی:سلام خانوم...ارباب جئون گفتن که یک ربع دیگه آماده باشید
ات:با...باشه...میتونی بری
مینجی:با اجازه!
و رفت بیرون و در و بست
ات:برم؟
شوگا:باید بفهمیم کارش چیه!
هیچی نگفت و رفت به سمت کمدش
خماریییییییی🙃❤
۷.۶k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.