ندیمه عمارت p:²⁹
واقعا نمیدونم اسم این رابطه ای که بینمون شکل گرفته رو چی بزارم؟!
دستمو زیر چونه زدم و توی فکر بودم که یه دفعه دستم کشیده شد و ترسیده بهش نگاه کردم ...ریلکس نشست سر جاش که حرصی گفتم:باز تو وحشی شدی؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:عع بیتربیت...خواستم از فکر بیای بیرون....اخه یواش یواش که داری فکر میکنی بعد به خودت میای میبینی فکر داره تو رو...
هایون:ببین من و دوتا گزینه بهت میدم...یا دهنت ببند یا ببندمش!..
نوچی کرد و به چشمام خیره شد: اینکه دو سرش باخته!..
هایون:حالا خود دانی..
هامین:نظرت چیه دیگ چرت و پرت نگم؟...
هایون:هی پیشنهاد بدی نیست..
سرشو به معنی تایید تکون داد و نفسشو عمیق داد بیرون...
هایون:چته؟
هامین:هر چی فکر میکنم....حرفای درستی به ذهنم نمیرسه..همش چرت و پرته خب
هایون:بی مزه..
خنده ای کرد و دستشو روی میز گذاشت و خودشو یکم کشید جلو :ن جدی تو فکر بودی!..به چی فکر میکردی؟..
هایون:مطمئن باش در مورد تو نبوده!...
هامین:نصف غیبت های تو چه بخای چه نخای به من ربط داره...چپ میری راست میری تو دلت به من فحش میدی!
یه تای ابرومم بالا دادم و گفتم:نکنه فکر کردی دائم به تو فکر میکنم؟!
چشم بستو مغرور سر تکون داد:خب من با این فیس زیبا توی حافظه های خیلیا موندگارم...اما برا تو یکم فرق داره..یه ذره فحش نفرین پشتشه...حتی مدرکم دارم!
نیش خندی زدم و گفتم:چه خوب که میدونیی...مدرکت چیه اونوقت؟
به موهام اشاره کردم وگفت: امروز صبح یادت نمیاد..گفتم اگه پشت سرم حرف بزنی ایشالا موهات به جایی گیر کنه...واااا زمین چقد گرده هاا...با دکمه لباس خودم تقاص پس دادی..
خنده عصبی و مبهوتی زدم و گفتم:ن قربان زمین مثلثه!!..موهای من اتفاقی گیر کرد به دکمه لباست..تازه من باید خسارت بخوام؟!!
هامین:پس قبول داری پشت سرم حرف زدی؟
هایون:ارهه زدم...چقدم چسبید..فرصتی باشه بازم میزنم...
خنده ای کرد و گفت:یه ببخشید از دهنت بیرون نیاد هاا...تعجب میکنم!..
میلح خندیدمو گفتم:تو خوبیی..
هامین:یه چی بگو خودم ندونم...اصلا تو از من چی میدونی؟
هایون:والا چه عرض کنم یه پسر از دماغ فیل افتاده پرو..
خودشو کشید عقب و دست به سینه نگام کرد و گفت: دیگ به دیگ میگه روت سیاه..ادم نباید از دوستش یکم بیشتر بدونه!
هایون:الان ما دوستیم؟!
هامین:پس رابطه بینمون چیه؟
با انگشت به خودم اشاره کردم و گفتم:یه کارمند بدبخت (انگشتمو سمت اون بردم)و یه ریئس ظالم و پرو..
هامین: ولی من با کارمندام اینطور برخورد نمیکنم.
هایون:منم با رئیسم اینطوری حرف نمیزنم...شاید بشه گفت خیلی اتفاقی یه دوستی فان بینمون شکل گرفته..یه دوستی مثل اینکه از بغل هم رد شیم بی دلیل تیکه بار هم کنیم!
هامین:با جنگ و دعوا شروع شد..اما هیی بد نیست راضیم ازت
هایون:مگه داری در مورد جنس لباس حرف میزنی؟!
هامین:اروم بابا...به خودت دایره باش شوخی کردم...ولی بی شوخی تو...دوست نداری از من بدونی؟...یا یکم بیشتر از خودت بهم بگی...چون قبول کردی دوستیم اینارو میگم ها..فقط از سر کنجکاویه!
هایون:درک میکنم...فضولی دیگه چیکارت کنم...
پوکر فیس نگام کرد که با دست یواش کوبیدم به میز ..
هایون:خیلی خب.. بگو بینیم؟..
هامین:چی بگم...تو چرا شروع نمیکنی؟.
هایون:اهمم..به نام خدا...پارک هایون هستم ۱۹ ساله سئول...
هامین:ببین اینا توی رزومتم بود..لازم نی دوباره تکرار کنی..
چش غره ای بهش رفتمو و گفتم:نپر وسط حرفم!... کجا بودیم..اها تا چند ماه پیش سکجو زندگی میکردم ولی با مامانم تصمیم گرفتیم بیایم سئول..بعدم که مصاحبه دادم شمام بزور تو شرکتتون نگهم داشتین....
هامین خواست چیزی بگه که با رسیدن گارسون دهنش بسته شد و فقط من و نگاه میکرد ..منم با لبخند از گارسون تشکر میکردم و وقتی رفت هامین بدون صبر گفت:همین؟...فکر نمیکنی زیادی کوتاه بود؟
یکم از غذا رو به روم گذاشتم دهنمو با دهن پر گفتم:من که دیگع چیزی به ذهنم نمیرسه...تو اگه سوالی داری بپرس ..جواب میدم...
دستمو زیر چونه زدم و توی فکر بودم که یه دفعه دستم کشیده شد و ترسیده بهش نگاه کردم ...ریلکس نشست سر جاش که حرصی گفتم:باز تو وحشی شدی؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:عع بیتربیت...خواستم از فکر بیای بیرون....اخه یواش یواش که داری فکر میکنی بعد به خودت میای میبینی فکر داره تو رو...
هایون:ببین من و دوتا گزینه بهت میدم...یا دهنت ببند یا ببندمش!..
نوچی کرد و به چشمام خیره شد: اینکه دو سرش باخته!..
هایون:حالا خود دانی..
هامین:نظرت چیه دیگ چرت و پرت نگم؟...
هایون:هی پیشنهاد بدی نیست..
سرشو به معنی تایید تکون داد و نفسشو عمیق داد بیرون...
هایون:چته؟
هامین:هر چی فکر میکنم....حرفای درستی به ذهنم نمیرسه..همش چرت و پرته خب
هایون:بی مزه..
خنده ای کرد و دستشو روی میز گذاشت و خودشو یکم کشید جلو :ن جدی تو فکر بودی!..به چی فکر میکردی؟..
هایون:مطمئن باش در مورد تو نبوده!...
هامین:نصف غیبت های تو چه بخای چه نخای به من ربط داره...چپ میری راست میری تو دلت به من فحش میدی!
یه تای ابرومم بالا دادم و گفتم:نکنه فکر کردی دائم به تو فکر میکنم؟!
چشم بستو مغرور سر تکون داد:خب من با این فیس زیبا توی حافظه های خیلیا موندگارم...اما برا تو یکم فرق داره..یه ذره فحش نفرین پشتشه...حتی مدرکم دارم!
نیش خندی زدم و گفتم:چه خوب که میدونیی...مدرکت چیه اونوقت؟
به موهام اشاره کردم وگفت: امروز صبح یادت نمیاد..گفتم اگه پشت سرم حرف بزنی ایشالا موهات به جایی گیر کنه...واااا زمین چقد گرده هاا...با دکمه لباس خودم تقاص پس دادی..
خنده عصبی و مبهوتی زدم و گفتم:ن قربان زمین مثلثه!!..موهای من اتفاقی گیر کرد به دکمه لباست..تازه من باید خسارت بخوام؟!!
هامین:پس قبول داری پشت سرم حرف زدی؟
هایون:ارهه زدم...چقدم چسبید..فرصتی باشه بازم میزنم...
خنده ای کرد و گفت:یه ببخشید از دهنت بیرون نیاد هاا...تعجب میکنم!..
میلح خندیدمو گفتم:تو خوبیی..
هامین:یه چی بگو خودم ندونم...اصلا تو از من چی میدونی؟
هایون:والا چه عرض کنم یه پسر از دماغ فیل افتاده پرو..
خودشو کشید عقب و دست به سینه نگام کرد و گفت: دیگ به دیگ میگه روت سیاه..ادم نباید از دوستش یکم بیشتر بدونه!
هایون:الان ما دوستیم؟!
هامین:پس رابطه بینمون چیه؟
با انگشت به خودم اشاره کردم و گفتم:یه کارمند بدبخت (انگشتمو سمت اون بردم)و یه ریئس ظالم و پرو..
هامین: ولی من با کارمندام اینطور برخورد نمیکنم.
هایون:منم با رئیسم اینطوری حرف نمیزنم...شاید بشه گفت خیلی اتفاقی یه دوستی فان بینمون شکل گرفته..یه دوستی مثل اینکه از بغل هم رد شیم بی دلیل تیکه بار هم کنیم!
هامین:با جنگ و دعوا شروع شد..اما هیی بد نیست راضیم ازت
هایون:مگه داری در مورد جنس لباس حرف میزنی؟!
هامین:اروم بابا...به خودت دایره باش شوخی کردم...ولی بی شوخی تو...دوست نداری از من بدونی؟...یا یکم بیشتر از خودت بهم بگی...چون قبول کردی دوستیم اینارو میگم ها..فقط از سر کنجکاویه!
هایون:درک میکنم...فضولی دیگه چیکارت کنم...
پوکر فیس نگام کرد که با دست یواش کوبیدم به میز ..
هایون:خیلی خب.. بگو بینیم؟..
هامین:چی بگم...تو چرا شروع نمیکنی؟.
هایون:اهمم..به نام خدا...پارک هایون هستم ۱۹ ساله سئول...
هامین:ببین اینا توی رزومتم بود..لازم نی دوباره تکرار کنی..
چش غره ای بهش رفتمو و گفتم:نپر وسط حرفم!... کجا بودیم..اها تا چند ماه پیش سکجو زندگی میکردم ولی با مامانم تصمیم گرفتیم بیایم سئول..بعدم که مصاحبه دادم شمام بزور تو شرکتتون نگهم داشتین....
هامین خواست چیزی بگه که با رسیدن گارسون دهنش بسته شد و فقط من و نگاه میکرد ..منم با لبخند از گارسون تشکر میکردم و وقتی رفت هامین بدون صبر گفت:همین؟...فکر نمیکنی زیادی کوتاه بود؟
یکم از غذا رو به روم گذاشتم دهنمو با دهن پر گفتم:من که دیگع چیزی به ذهنم نمیرسه...تو اگه سوالی داری بپرس ..جواب میدم...
۱۱۰.۷k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.