پارت۲۴ ۲ نفر ديگه هم بهمون
اضافه شدن و یه پارت دیگه مهمونمون میکنیم
پارت۲۴
- قربون تو با حيا! حالا ببين من بي حيا زودتر شوهر مي کنم يا توي آفتاب مهتاب نديده؟
شبنم گفت:
- آره واقعا که آفتاب مهتاب نديده. نمي بيني رنگ و روش پريده؟
بالاخره غذا رو آوردن و روي ميز چيدن. غذاي پسرها رو زودتر آورده بودن و اونا بي خيال از همه جا مشغول خوردن بودن. خداييش اين پسرا حرف شکمشون که بياد وسط دينشون رو هم مي فروشن. نگاهي به بنفشه و شبنم انداختم که ديدم با کلي کلاس و پرستيژ دارن غذاشون و مي خورن. خنده ام گرفت و خيلي راحت مشغول خوردن شدم. با کلاس تر از همه خودم بودم که بقيه برام اهميت نداشتن. شبنم با ديدن من اخم کرد و گفت:
- اَه اَه لب و لوچه ات و جمع کن. خاک تو گورت با اين چيز خوردنت.
با دهان پر گفتم:
- چشه مگه؟
- درد بچه شه!
- وا!
- واکمن.
- زهرمار. آخه شما به غذا خوردن من چي کار دارين؟
- نمي گي مي بينن زشته؟
نگام به اون سمت کشيده شد. اونا بدتر از من مشغول به نيش کشيدن مرغ بودن. فقط اون پسر مرموز خيلي آروم با قاشق و چنگال غذاش و مي خورد. شبنم و بنفشه هم عين من متوجه اون شدند و شبنم گفت:
- اين پسرِ قاطي اينا وصله ناجوره!
- چرا؟
- آخه مثل اينا گاتوري نيست. نگاشون کن دارن عين شتر چيز مي خورن ولي اون نه.
شبنم گفت:
- از همه لحاظ هم از اوناي ديگه يه سر و گردن بالاتره. با کلاس تره، مغرورتره، مرموزتره، خوشگل تره. چهره اش خيلي خاصه. پوست برنزه، موهاي بلوطي، چشماي عسلي.
غريدم:
- غذاتون و بخورين.
بنفشه گفت:
- نه جون من نگاش کن. دخترکش دخترکشه! هيکلش دو ساعتِ رفته رو اعصاب من. تازه نکبت براي من يقه شم تا رو شکمش باز گذاشته که عضله هاي برجسته سينه اش و نشون بده. چقدرم پوستش شفافه. گردنبندش و نگــــا، غلط نکنم طلا سفيده!
شبنم با هيجان گفت:
- داره آستيناش و مي زنه بالا.
يک لحظه نگام بهش افتاد. پيراهن اسپرت قهوه اي رنگ تنگش در حال ترکيدن بود
پارت۲۴
- قربون تو با حيا! حالا ببين من بي حيا زودتر شوهر مي کنم يا توي آفتاب مهتاب نديده؟
شبنم گفت:
- آره واقعا که آفتاب مهتاب نديده. نمي بيني رنگ و روش پريده؟
بالاخره غذا رو آوردن و روي ميز چيدن. غذاي پسرها رو زودتر آورده بودن و اونا بي خيال از همه جا مشغول خوردن بودن. خداييش اين پسرا حرف شکمشون که بياد وسط دينشون رو هم مي فروشن. نگاهي به بنفشه و شبنم انداختم که ديدم با کلي کلاس و پرستيژ دارن غذاشون و مي خورن. خنده ام گرفت و خيلي راحت مشغول خوردن شدم. با کلاس تر از همه خودم بودم که بقيه برام اهميت نداشتن. شبنم با ديدن من اخم کرد و گفت:
- اَه اَه لب و لوچه ات و جمع کن. خاک تو گورت با اين چيز خوردنت.
با دهان پر گفتم:
- چشه مگه؟
- درد بچه شه!
- وا!
- واکمن.
- زهرمار. آخه شما به غذا خوردن من چي کار دارين؟
- نمي گي مي بينن زشته؟
نگام به اون سمت کشيده شد. اونا بدتر از من مشغول به نيش کشيدن مرغ بودن. فقط اون پسر مرموز خيلي آروم با قاشق و چنگال غذاش و مي خورد. شبنم و بنفشه هم عين من متوجه اون شدند و شبنم گفت:
- اين پسرِ قاطي اينا وصله ناجوره!
- چرا؟
- آخه مثل اينا گاتوري نيست. نگاشون کن دارن عين شتر چيز مي خورن ولي اون نه.
شبنم گفت:
- از همه لحاظ هم از اوناي ديگه يه سر و گردن بالاتره. با کلاس تره، مغرورتره، مرموزتره، خوشگل تره. چهره اش خيلي خاصه. پوست برنزه، موهاي بلوطي، چشماي عسلي.
غريدم:
- غذاتون و بخورين.
بنفشه گفت:
- نه جون من نگاش کن. دخترکش دخترکشه! هيکلش دو ساعتِ رفته رو اعصاب من. تازه نکبت براي من يقه شم تا رو شکمش باز گذاشته که عضله هاي برجسته سينه اش و نشون بده. چقدرم پوستش شفافه. گردنبندش و نگــــا، غلط نکنم طلا سفيده!
شبنم با هيجان گفت:
- داره آستيناش و مي زنه بالا.
يک لحظه نگام بهش افتاد. پيراهن اسپرت قهوه اي رنگ تنگش در حال ترکيدن بود
۱.۹k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.